Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 2 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 2 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
دستنوشتههای "پائیز"
2 مشترك
صفحه 1 از 1
دستنوشتههای "پائیز"
اسم من پائیز و متولد 1363/03/06 هستم، از سال 83 نویسنده و صاحب وبلاگهایی تحت عناوین عشق یا هوس، یک شاخه زیتون و شهر باران بودم و حالا هم با وبلاگ جدیدم یعنی فصل پائیزیِ من اینجا
حضور دارم، در حال حاضر مشغول ویرایش، بازنویسی و انتقال مطالب قدیمی به
این وبلاگهستم، پس اگر منبع مطلبی رو ذکر نکرده بودم و به نظرتون اومد که
قبلا” جایی خوندینش شک نکنین که نویسنده مطلب خودم بودم، چون بدون استثناء
منابع تمامی مطالبی رو که توی وبلاگم مینویسم (حتی اگر یک جملهء کوتاه
باشه) ذکر میکنم، پس نویسنده هر مطلبی که مبنعش ذکر نشده خودم هستم.
تا امروز مطالب من صرفا” مطالب عرفانی و عاشقانه بود، هر چند که این
حرفها و اخلاقیات این روزها خریدار نداره، اما برای من مهم نبود و نیست و
تلاش میکردم و میکنم تا به بعضیها ثابت کنم حساب عشق از هوس جداست، ولی
در هر صورت از امروز به بعد زمینههای مطالبم گستردهتر میشه…
با تشکر
پائیز
حضور دارم، در حال حاضر مشغول ویرایش، بازنویسی و انتقال مطالب قدیمی به
این وبلاگهستم، پس اگر منبع مطلبی رو ذکر نکرده بودم و به نظرتون اومد که
قبلا” جایی خوندینش شک نکنین که نویسنده مطلب خودم بودم، چون بدون استثناء
منابع تمامی مطالبی رو که توی وبلاگم مینویسم (حتی اگر یک جملهء کوتاه
باشه) ذکر میکنم، پس نویسنده هر مطلبی که مبنعش ذکر نشده خودم هستم.
تا امروز مطالب من صرفا” مطالب عرفانی و عاشقانه بود، هر چند که این
حرفها و اخلاقیات این روزها خریدار نداره، اما برای من مهم نبود و نیست و
تلاش میکردم و میکنم تا به بعضیها ثابت کنم حساب عشق از هوس جداست، ولی
در هر صورت از امروز به بعد زمینههای مطالبم گستردهتر میشه…
با تشکر
پائیز
شروع غم انگیز
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم،
مثل اینکه ازم خسته شده بود،
دیگه سراغم رو نمیگرفت،
یادمه که میگفت: برف رو دوست داره،
بارون رو دوست داره،
میگفت: منم ببر زیر بارون، زیر برف،
یادمه که خودمم روزهای برفی رو خیلی دوست داشتم،
یادمه همیشه میگفتم:
قدم زدن زیر بارون،
غم و غصههای آدم رو میشوره،
قدم زدن زیر برف آرامش بخش،
دیشب برف میاومد،
رفتم بیرون قدم بزنم،
یاد اون افتادم،
یاد دروغهاش،
یاد شکستن و شکست خوردنم،
باید فراموشش کرد،
آخه عزیز دردونهء بابا بود،
همیشه هر جایی هر چی که میخواست براش فراهم بود،
هیچوقت غم نداشته،
هیچوقت غصه نداشته،
نمیفهمید عشق چیه،
که بخواد درد تنهایی عشق رو احساس کنه،
درد دوری چشمایی که،
یه دیوونه مثل من عاشقشون شده بود…
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 5:12 ق.ظ روز پنجشنبه 22 بهمن 1383
نظر دهید (9)
ارسال به °100
مثل اینکه ازم خسته شده بود،
دیگه سراغم رو نمیگرفت،
یادمه که میگفت: برف رو دوست داره،
بارون رو دوست داره،
میگفت: منم ببر زیر بارون، زیر برف،
یادمه که خودمم روزهای برفی رو خیلی دوست داشتم،
یادمه همیشه میگفتم:
قدم زدن زیر بارون،
غم و غصههای آدم رو میشوره،
قدم زدن زیر برف آرامش بخش،
دیشب برف میاومد،
رفتم بیرون قدم بزنم،
یاد اون افتادم،
یاد دروغهاش،
یاد شکستن و شکست خوردنم،
باید فراموشش کرد،
آخه عزیز دردونهء بابا بود،
همیشه هر جایی هر چی که میخواست براش فراهم بود،
هیچوقت غم نداشته،
هیچوقت غصه نداشته،
نمیفهمید عشق چیه،
که بخواد درد تنهایی عشق رو احساس کنه،
درد دوری چشمایی که،
یه دیوونه مثل من عاشقشون شده بود…
بـرچسب: | 1383, بهمن, خودم, عکسدار, غم انگیز, وبلاگ عشق یا هوس |
دستــه: | نوشتههای قدیمی |
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 5:12 ق.ظ روز پنجشنبه 22 بهمن 1383
نظر دهید (9)
ارسال به °100
رد: دستنوشتههای "پائیز"
سلام پائیز عزیز به صدای اندیشه ی مانا خوش اومدید وممنونم از دلنوشته ی د لنشین وزیبای شما
وخوشحالم از آشنائی با وبلاگها ی دیگه ی شما. امید قلبی بهاری داشته باشید و ودرتمامی کارهاتون موفق باشید.
با اشتیاق وبیصبرانه ,درانتظار نوشته ها وپست های بعدی شما هستم امید قلم دلنوشته هات همیشه سبز ومانا باشه وجهت خوش آمد گوئی و به رسم شیدائی و سه شاخه گل سرخ تقدیم به شما
:
وخوشحالم از آشنائی با وبلاگها ی دیگه ی شما. امید قلبی بهاری داشته باشید و ودرتمامی کارهاتون موفق باشید.
با اشتیاق وبیصبرانه ,درانتظار نوشته ها وپست های بعدی شما هستم امید قلم دلنوشته هات همیشه سبز ومانا باشه وجهت خوش آمد گوئی و به رسم شیدائی و سه شاخه گل سرخ تقدیم به شما
:
زمستان عشق
کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچهای که از هر دو طرف
به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانهای بزرگ و زیبا وجود
داشت، خانهای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی
تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینهای همیشه گرم نشسته بود و به
دانههای سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها میبارید نگاه میکرد،
مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمهای بر لبانش جاری، در
آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره مینشستند و دانههای
خیالی بر میچیدند، دانههایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه میزد با
غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره میافتاد، اما پسرک فقط برف را می دید،
خاطرات از خیالش میگذشت و همچنان اشک میریخت. ناگهان کسی درِ خانه را
کوبید، تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت خیس از اشکش را خشک نمود و
به آرامی و با ناامیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت
میرفت.
گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط میخواستم…
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که
سالها انتظارش را میکشیدم، وجود نورانش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه
تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف
نوری که در سویی از کوچه دیده میشد شروع به دویدن کرد…
از خود بی خود شده بودم و فقط به “در کنار او بودن” میاندیشدم، وقتی به
خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار میکرد گل بود
گل و دیگر تنها کلبهای کوچک در گوشهای از لاله زار، دخترک دستم را رها
کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما
دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی
چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخهای در دستم بود و با
آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود
گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به
اطرافم نگاه کردم خانهای ندیدم، نه خانهای بود و نه شومینهای گرم، ای
کاش در خانه میماندم، ای کاش که آن چشمها را نمیدیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به
خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در
آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش
نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد…
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا میکردم، دستش
را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به
کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه میرفتم
کلبه دورتر و دورتر میشد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال
در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من
درختانی خشک و بیبرگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی
را میدید که سالها بر روی این درختها نشسته بودند و انتظار بهار را
میکشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت. در کویر برف میبارید،
اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب
پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشتهات بیاندیش، لحظههایی
تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی
سرنوشتی نا معلوم قدم بر میداری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها
نشستهایم و انتظار میکشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و
به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا…
برف کم کم تمام میشد و هوا رنگ صبح به خود میگرفت، صدای اذان هم به گوش
میرسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در میآمدند، تکه چوبی که ساعاتی
پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمیخورد، گویی قرار بود در دست دیگری
جای گیرد، پسرکی هم که در گوشهای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب
مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده
بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر
وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را
بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر دخترک را دوست دارد، هرگز
نتوانسته بود خودش را از پشت میلههای زندان عشق آزاد سازد، زندانی که
تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او میتوانست از پشت
شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که
سالها میسوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده
بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.
اکنون، هر وقت تنها میشوم، توی کوچههای تنگ و تاریک خیالم قدم
میزنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او میرسم اشک از چشمانم جاری میشود،
گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر میچینم و با خیال بوی
خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی میکنند، هر یک از آنها
سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه
آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا
می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین…
گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط میخواستم…
- سردم بود، فقط میخواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم…
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 9:14 ق.ظ روز جمعه 23 بهمن 1383
نظر دهید (8)
ارسال به °100
به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانهای بزرگ و زیبا وجود
داشت، خانهای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی
تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینهای همیشه گرم نشسته بود و به
دانههای سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها میبارید نگاه میکرد،
مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمهای بر لبانش جاری، در
آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره مینشستند و دانههای
خیالی بر میچیدند، دانههایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه میزد با
غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره میافتاد، اما پسرک فقط برف را می دید،
خاطرات از خیالش میگذشت و همچنان اشک میریخت. ناگهان کسی درِ خانه را
کوبید، تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت خیس از اشکش را خشک نمود و
به آرامی و با ناامیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت
میرفت.
گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط میخواستم…
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که
سالها انتظارش را میکشیدم، وجود نورانش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه
تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف
نوری که در سویی از کوچه دیده میشد شروع به دویدن کرد…
از خود بی خود شده بودم و فقط به “در کنار او بودن” میاندیشدم، وقتی به
خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار میکرد گل بود
گل و دیگر تنها کلبهای کوچک در گوشهای از لاله زار، دخترک دستم را رها
کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما
دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی
چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخهای در دستم بود و با
آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود
گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به
اطرافم نگاه کردم خانهای ندیدم، نه خانهای بود و نه شومینهای گرم، ای
کاش در خانه میماندم، ای کاش که آن چشمها را نمیدیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به
خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در
آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش
نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد…
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا میکردم، دستش
را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به
کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه میرفتم
کلبه دورتر و دورتر میشد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال
در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من
درختانی خشک و بیبرگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی
را میدید که سالها بر روی این درختها نشسته بودند و انتظار بهار را
میکشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت. در کویر برف میبارید،
اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب
پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشتهات بیاندیش، لحظههایی
تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی
سرنوشتی نا معلوم قدم بر میداری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها
نشستهایم و انتظار میکشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و
به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا…
برف کم کم تمام میشد و هوا رنگ صبح به خود میگرفت، صدای اذان هم به گوش
میرسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در میآمدند، تکه چوبی که ساعاتی
پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمیخورد، گویی قرار بود در دست دیگری
جای گیرد، پسرکی هم که در گوشهای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب
مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده
بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر
وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را
بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر دخترک را دوست دارد، هرگز
نتوانسته بود خودش را از پشت میلههای زندان عشق آزاد سازد، زندانی که
تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او میتوانست از پشت
شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که
سالها میسوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده
بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.
اکنون، هر وقت تنها میشوم، توی کوچههای تنگ و تاریک خیالم قدم
میزنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او میرسم اشک از چشمانم جاری میشود،
گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر میچینم و با خیال بوی
خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی میکنند، هر یک از آنها
سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه
آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا
می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین…
گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط میخواستم…
- سردم بود، فقط میخواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم…
بـرچسب: | 1383, بهمن, خودم, داستانک, عکسدار, غم انگیز, وبلاگ عشق یا هوس |
دستــه: | نوشتههای قدیمی |
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 9:14 ق.ظ روز جمعه 23 بهمن 1383
نظر دهید (8)
ارسال به °100
دریای سکوت
گریههای شبونه یه حس عاشقونه
تو قلب من نشسته هی میگیره بهونه
شب زیر نور مهتاب وقتی که میرم به خواب
یادم میاد دوباره اون که دوستم نداره
پرنده دل من امشب چه حالی داره
گریه بکن دوباره شاید به یاد بیاره
همیشه با اشاره میگفت که دوستم داره
هیچ کسی رو مثل من تو این دنیا نداره
تو آسمون ستاره شبها چه نوری داره
قصه عشق من و تو چه راه دوری داره
اگر یه وقت دوباره یک شب پاره پاره
به فکر من نبودی باز هم عیبی نداره
اما بدون که قلبم بدون تو همیشه
اسیر خاک عشقت بدون برگ و ریشه
تو به من عشقی نمیورزی دلم گرفتار توست
این دل دیوانه من فقط هوا دار توست
کاش که باز با بیقراری روی قلبم پا بزاری
دستامون تو دستای هم آره تا ابد عزیزم
کاش که باز بیای دوباره با خودت عشق و بیاری
با نسیم مهربونی روی قلبم پا بذاری
مثل خورشید مثل ابرا چو زمین خشک و دریا
همیشه ماه و ستاره زیر سقف آسمونها
بشو با من گل گندم گوش نکن به حرف مردم
داده دل رو به تو آسون به خدا که مثل مجنون
بیا تا بخونیم از عشق بیا تا بدونیم از عشق
از این عشق خدایی از عشق و آشنایی
ز گرمی وجودت باغ ستاره باران
ستاره دل من ز عشق تو پریشان
لحظه ای تو مرحمی باش توی این خرابه دل
تا به عشق تو همیشه راه نظر ببندم
توی دریای سکوتم دلم بی تو نشسته
به عشق برگشتن تو درون خود شکسته
بدان که با نگاهی به چشم آشنایی
از آن همه طراوت به عشق تو بمیرم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
بدان که با کلامی پیوند عشق بندم
چه میتوان بگویم جز آنکه پای بندم
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:28 ق.ظ روز شنبه 24 بهمن 1383
نظر دهید (2)
ارسال به °100
تو قلب من نشسته هی میگیره بهونه
شب زیر نور مهتاب وقتی که میرم به خواب
یادم میاد دوباره اون که دوستم نداره
پرنده دل من امشب چه حالی داره
گریه بکن دوباره شاید به یاد بیاره
همیشه با اشاره میگفت که دوستم داره
هیچ کسی رو مثل من تو این دنیا نداره
تو آسمون ستاره شبها چه نوری داره
قصه عشق من و تو چه راه دوری داره
اگر یه وقت دوباره یک شب پاره پاره
به فکر من نبودی باز هم عیبی نداره
اما بدون که قلبم بدون تو همیشه
اسیر خاک عشقت بدون برگ و ریشه
تو به من عشقی نمیورزی دلم گرفتار توست
این دل دیوانه من فقط هوا دار توست
کاش که باز با بیقراری روی قلبم پا بزاری
دستامون تو دستای هم آره تا ابد عزیزم
کاش که باز بیای دوباره با خودت عشق و بیاری
با نسیم مهربونی روی قلبم پا بذاری
مثل خورشید مثل ابرا چو زمین خشک و دریا
همیشه ماه و ستاره زیر سقف آسمونها
بشو با من گل گندم گوش نکن به حرف مردم
داده دل رو به تو آسون به خدا که مثل مجنون
بیا تا بخونیم از عشق بیا تا بدونیم از عشق
از این عشق خدایی از عشق و آشنایی
ز گرمی وجودت باغ ستاره باران
ستاره دل من ز عشق تو پریشان
لحظه ای تو مرحمی باش توی این خرابه دل
تا به عشق تو همیشه راه نظر ببندم
توی دریای سکوتم دلم بی تو نشسته
به عشق برگشتن تو درون خود شکسته
بدان که با نگاهی به چشم آشنایی
از آن همه طراوت به عشق تو بمیرم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
بدان که با کلامی پیوند عشق بندم
چه میتوان بگویم جز آنکه پای بندم
بـرچسب: | 1383, بهمن, شعر, عکسدار, وبلاگ عشق یا هوس |
دستــه: | نوشتههای قدیمی |
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:28 ق.ظ روز شنبه 24 بهمن 1383
نظر دهید (2)
ارسال به °100
رد: دستنوشتههای "پائیز"
سروده ای بسیار زیبا دلنشین ودوست داشتنی بود
امید همواره موفق وشاد باشید ومانا
امید همواره موفق وشاد باشید ومانا
رد: دستنوشتههای "پائیز"
نوشته هانون پائیز عزیز بسیار دوست داشتنیه وبارها خوندنش هم برای ادم شیرین قلم اندیشه هات سبز ومانا رئوزگار برتو خوش باد ورنگین کمان شادیها همواره درخشش خورشید رودرزندگیت داشته باشه .
موفق باشی عزیز پنج ستاره بر زیبائی قلم واحساستون تقدیم به شما ویه کهکشون ستاره از آسمون خدا با شاخه ای گل سرخ به رسم تشکر از زحمات شما:
موفق باشی عزیز پنج ستاره بر زیبائی قلم واحساستون تقدیم به شما ویه کهکشون ستاره از آسمون خدا با شاخه ای گل سرخ به رسم تشکر از زحمات شما:
فریاد با شهامت
تو همونی که همیشه تو خیالم جا نمیشه
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمیمونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش میدونه دریا نداره
که با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و جونم همه میدونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت، نیت قلبی
دریا میخونه چه عاشقونه بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بذاره
دستامون تو دستای هم اما تا ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
در رو بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره میگفت که دوستم داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست نداره ابری دوباره بهش بباره
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:23 ب.ظ روز یکشنبه 25 بهمن 1383
نظر دهید (4)
ارسال به °100
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمیمونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش میدونه دریا نداره
که با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و جونم همه میدونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت، نیت قلبی
دریا میخونه چه عاشقونه بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بذاره
دستامون تو دستای هم اما تا ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
در رو بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره میگفت که دوستم داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست نداره ابری دوباره بهش بباره
بـرچسب: | 1383, بهمن, خودم, شعر, عکسدار, وبلاگ عشق یا هوس |
دستــه: | نوشتههای قدیمی |
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:23 ب.ظ روز یکشنبه 25 بهمن 1383
نظر دهید (4)
ارسال به °100
رد: دستنوشتههای "پائیز"
زیبا بود باامید موفقیت .شادومانا باشید
: :study:
Keep the smile,
Leave the tear,
Think of joy,
Forget the fear ,
Hold the laugh,
Leave the pain,
Be jouyous till i sms again
: :study:
Keep the smile,
Leave the tear,
Think of joy,
Forget the fear ,
Hold the laugh,
Leave the pain,
Be jouyous till i sms again
رد: دستنوشتههای "پائیز"
فریاد با شهامت
تو همونی که همیشه تو خیالم جا نمیشه
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمیمونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش میدونه دریا نداره
که با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و جونم همه میدونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت، نیت قلبی
دریا میخونه چه عاشقونه بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بذاره
دستامون تو دستای هم اما تا ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
در رو بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره میگفت که دوستم داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست نداره ابری دوباره بهش بباره
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:23 ب.ظ روز یکشنبه
25 بهمن 1383
نظر دهید (4)
ارسال
به °100
تو همونی که همیشه تو خیالم جا نمیشه
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمیمونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش میدونه دریا نداره
که با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و جونم همه میدونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت، نیت قلبی
دریا میخونه چه عاشقونه بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بذاره
دستامون تو دستای هم اما تا ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
در رو بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره میگفت که دوستم داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست نداره ابری دوباره بهش بباره
بـرچسب: | 1383, بهمن, خودم, شعر, عکسدار, وبلاگ عشق یا هوس |
دستــه: | نوشتههای قدیمی |
ارسال شده توسط پائیز در ساعت 1:23 ب.ظ روز یکشنبه
25 بهمن 1383
نظر دهید (4)
ارسال
به °100
مواضيع مماثلة
» " در طواف کدام کعبه می گردی " نوشته ی ادبی از مشکوة توکل
» " یاد آر ز من " دل نوشته ای از مشکوة توکل
» __ " « تفاوت را نمره آموخت "» سروده ی : « امیر بخشایی » ___
» دل خون دل نوشته
» شعر «زبان» از آزیتا قهرمان از سایت " وازنا"
» " یاد آر ز من " دل نوشته ای از مشکوة توکل
» __ " « تفاوت را نمره آموخت "» سروده ی : « امیر بخشایی » ___
» دل خون دل نوشته
» شعر «زبان» از آزیتا قهرمان از سایت " وازنا"
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد