Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 5 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 5 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
سرنوشت /داستانی از حمید اباذری /پایگاه ادبی خزه
صفحه 1 از 1
سرنوشت /داستانی از حمید اباذری /پایگاه ادبی خزه
حمید اباذری Hamid.abazary@gmail.com آثار ديگری از اين نويسنده |
سرنوشت
همیشه از وسط خیابان میآمد. میگذشت. میرفت. انگار که هالهی نامرئی دیواری کاهگلی، به گاریاش خط بکشد. دیوار کاهگلی کوچهای که چند دهه پیش، عقب نشسته. دیواری که حالا دیگر لولهکشان، آروغِ نفتِ سیاه را مؤدبانه و بیصدا میرساند به خانهها. خانههایی که مثل کوچههای تنگ قدیمی، شانههای اهلش را به هم میسابد. همه جا که گاز هست. حتا شهرک سلمان که آخر دنیاست. نفت را برای کی میبرد؟ این سؤال را صادق بارها از خودش پرسیده. هیچگاه نتوانست بفهمد چگونه است که باید همیشه شاهد او باشد. شاهد نمای ذوبشدهی او در شفق صبح. از ته خیابان. هر روز نه! ولی آنقدر که صادق فکر میکند از ازل. بیست و اندی سال قبل نمای پسری نیقلیان، شانه به شانهی زنی که از دنیا رو گرفته بود. حالا نمای جوانی که موج میزند و دستهایش از پیاش میآیند. دستهایی که افسارِ آهنی یک گاری را محکم چسبیده. گاری سبکی که وزن چند پیت خالی نفت را به دوش میکشد و یک پیرزن. پیرزن چادری چهارزانو نشستهای تو چنبرهی پیتها.
صبح هنوز هم بوی شبنم میدهد. عطری که از سالها قبل به تن خیابان مانده و آخرین قطرههایش پرههای بینی سحرخیزان را میلرزاند. حتا مشام صادق را که با چشمهای ورمکرده زل زده به جوان گاریکش. بدون اینکه خودش متوجه لرزهها باشد. تا نزدیکهای صبح توی اتاقش چپیده بود جلو رایانه و بیخیالی فردا و کار را طی میکرد. از همان جلسهی اولی که رفت سر کلاس دیگر بیخیال شد. بیخیال دانشآموزی، به بچههایی که برای یادگرفتن فارسی دست و پای بیخود میزدند؛ چه برسد به انگلیسی که او درس میدهد. کلهی جوان گاریکش پایین است. اسب نجیبی را میماند که زنده است به نوازش سوارش. گویا زل زده به کفشهای کتانی یا پاهای استخوانیاش و مدد میطلبد. تا شب که باز این راه را برمیگردم همراهیام کنید! فردا هم همینطور. پس فردا هم و روزهای دیگر. بخشی از ترانهای را که دیشب شنیده، متنش را ترجمه کرده و بارها تکرار، زیر لب زمزمه میکند.
As the struggle continues, there's no fate
تا زمانی که کشمکش هست، سرنوشت نیکی وجود ندارد
صورت هنوز کودکانهی جوانِ گاریکش ذهن صادق را میچلاند. حتا از میان انبوه تارهای هرسنشدهی ریشها. هیچ تغییری نکرده. با این همه عذابی که میکشد عجیب است! و اسکوتر که تکیه داده به کانکسی سفید و چشم انداخته به دوردست، با خونسردی تمام میخواند:
There's no fate, There's no fate, There's no...
این صورت کودکانه را بیست و دو سال قبل نیز دیده. هر روز تو حیاط مدرسه. کز کرده زیر درخت کُنار. خیره به در مدرسه، و پیرزن رو گرفتهای که پشت در منتظر نشسته. هر چند حواسش به هیچ چیز جز قدمهاش نیست، علامت سؤال کهنهاش را باز میچپاند تو پستوی ذهنش تا صبحی دیگر. مینشیند روی موتورسیکلت. سوئیچ را میچرخاند. جوان گاریکش از جلویش رد میشود. صادق خوب براندازش میکند. کلهی پیرزن از میان پیتها دیده میشود. روگرفته. زیر لب زمزمه میکند.
Form city to city, from dawn to dawn
از این شهر به آن شهر، از این سپیدهدم تا آن سپیدهدم
هندل میزند و موتور سیکلت را روشن میکند. کلاه کاست میگذارد. اما منتظر میماند که برسند سر خیابان و بپیچند. مثل همیشه چپ تو خیابان رازی. نمیخواهد کوچهی تنگ ذهن او را بشکافد. اجازه میدهد با خیال راحت وسط خیابان شلنگ بیاندازد.
به تقاطع خیابان که نزدیک میشوند، صادق موتورسیکلت را جاکن میکند. گاری که به وسط تقاطع میرسد، موتور پشت سرش ترمز ناشیانهای میکند. صادق انتظارش را نداشت. چرا امروز نپیچید؟ او که هر روز سر تقاطع میپیچید چپ! یک تغییر؟ چرا این همه سال مسیرش را تغییر نداده؟ از زمانی که درس را رها کرد و عصاکش گاری و پیتهای نفت شد، همیشه سر خیابان میپیچید. چپ. حتا آن چند سالی که تربیت معلم یزد انگلیسی میخواند، مطمئن بود که هر روز صبح او از جلوی خانهشان میگذرد و سر خیابان میپیچد چپ. اوایل پیرزن توی گاری نمینشست و شانه به شانهی گاری راه میرفت. من مجبورم مستقیم بروم ولی او چرا؟ من چرا مستقیم میروم؟ من هم همیشه مستقیم میروم؟ موتور چرخ کند کرده و دنبال گاری کشیده میشود. صادق پیرزن را میبیند که سرک میکشد. صورتش پیدا نیست ولی صادق حس میکند که پیرزن بیقرار است. پسر همچنان میرود. راه هر روز نرفته را. صادق ساعتش را نگاه میکند. 6:23. تا شهرک سلمان فاصلهی زیادی است. باید زودتر از گاری و مردش کنده شود که به موقع برسد به مدرسه. دور میزند. مسیر را طولانیتر میکند.
*
خورشید خودش را رسانده بالا سر صادق. احساس میکند کلهاش دارد توی کلاهکاسکت دمپخت میشود. کلاه را میگذارد رو باک موتور. باد صورتش را خراش میدهد. حالا نوازش. همه چیز زندگی همین است. اول خراش. لحظهای که بگذرد نوازش. ظهر است ولی هنوز بوی نسیم میآید. بدون اینکه خودش بداند پرههای بینیاش میلرزند. مسیر هر روزه را برمیگردد. تک سواری سوار بر جادهی نچسب آسفالت در دشتی سبز؛ مزرعههای همشانهی ذرت و نقطهچین کلم. چرا امروز نپیچید؟ شاید امروز باهاش حرف زده. یعنی باهاش حرف زده؟ خوب میدانست که سالهاست باهاش حتا یک کلمه هم حرف نزده. از کی بود؟ از زمانی که توانست تمیز دهد! چه چیز را؟ زندگی را. دنیا را. سرنوشت را. واقعاً سرنوشتش این بوده؟ و حالا نمایی باز از اسکوتر و سگ خاکستری گرگی تو شنهای کنار دریا؛ اسکوتر تکرار میکند: There's no fate، این همه تلخ؟ تلخ؟ مادرش گفت: زن باخدایی است. اما بیچاره این بچه. این بچه؟ سرنوشت! سرنوشت! دلش میسوخت برایش. بچه که بود فکر میکرد خیلی لوس است. با مادرش میآمد مدرسه و باهاش برمیگشت. زن تا ظهر دم مدرسه چمباتمه میزد. لوس نبود. نه لوس نبود. کدام بچهی فقیر لوس میشود؟
باد چشمهایش را گریه انداخته. پلک عمیقی میزند. اشک تلمبه میشود روی لپهاش. باد اشک را میکشد تا پای گوشهاش. رد آب خنک میشود. امروز سر کلاس ترانهی اسکوتر را برای بچهها خواند و ترجمه کرد. میدانست مسخره است و مضحک. کلاسی که هنوز نتوانسته ۲۸ حرف انگلیسی را یادشان دهد. ولی ترانه را برایشان خواند و ترجمه کرد. شور و اشتیاقش که لبریز شد، یکی از بچهها پرسید آقا مجاز است؟ بچههای دیگر خندیدند و او فکر کرد به سرنوشتش و جایی که برایش بیشتر شبیه تبعیدگاه بود. مادر گفت: بچهاش نمیشد این پسر را از این چادرنشینها گرفت. پرسید: خوب به هر حال بچهاش که هست. گفت هست، ولی گفتم که زن باخدایی است. بیچاره از دل پسر. همه صیغهی مادر فرزندی میخوانند ولی او میگوید نامحرم است. تا زمانی که عروسی کند، مهمانم است. نامحرم؟ گفتم که زن باخدایی است. و باز به سرنوشت فکر کرد. و به خانهای که هیچگاه نه بیرونش را دیده بود نه داخلش را. همیشه پسر از ته خیابان میآمد. در واقعهی خونین شفق. هیچگاه نرفته بود خانهشان را ببیند. میخواست. ولی نرفت. مادر گفت: خانهشان ۳۰ متر هم نیست. یک اتاق دارد و یک آشپزخانه. حمام هم ندارد. چوپانی گله را رها کرده کنار کانال آب، لم داده زیر درخت کُناری. برهای پوزهاش را کرده توی کانال آب. لیز نخورد بیفتد توی کانال. حتماً مادرش هست. حتماً پیرزن تو آشپزخانه میخوابد، پسر تو اتاق. پسر پهلو به پهلو میشود. دوست ندارد دوباره صبح بیاید. صبح دوباره او را روگرفته میبیند. خواب و خیال بهتر است. میتواند قیافهی رونگرفتهاش را برای خودش بسازد. تمام طول شب. شاید هم اصلاً دوست نداشته باشد او را ببیند.
موتور چرخ و دنده میساید. صادق تازه به صرافتش میافتد. دنده عوض میکند و بار دیگر گاز میدهد. سه چهار خم دیگر از جادهی سبز شهرک مانده. از آن به بعد جادهی شهر است و ماشینهایی که مثل آهنربا کشیده میشوند طرفش. دلش میگیرد. دوست دارد که جاده همچنان ادامه داشته باشد. راهی را که هر روز میرود تا پیتها را پر کند چقدر است؟ راهی که تا خالی شدن پیتها میگذراند چقدر است؟ هنوز هم هستند کسانی که نفت نیاز دارند؟ نیسانی پر از زن و دخترهای لُرِ صورتپوشیده از کنارش میگذرند. حجم ماشین موتور را میلرزاند. حتماً از سر زمین برگشتهاند. نگاهش با نگاه زنی دم و دهان گرفته گره میخورد. مور مورش میشود و پاهاش تا زانوها بیحس. نگاهش را میدزد. خودش را گول میزند. خودش نخواست که هیچ دوستی داشته باشد یا مادرش؟ مادرش؟ آن زن؟ چرا هیچ وقت نرفتم جلو باهاش دوست شوم؟ اگر دوست میشدی مشکلش حل میشد؟ حداقل کسی را داشت باهاش حرف بزند. برایش از مادرش بگوید. از تنهاییاش. اسکوتر در نمایی روبالا - Low – Angle Shot- جلوی فانوسی دریایی ایستاده و در حالی که دو تا هلیکوپتر از بغل گوشهای فانوس عرض کادر را طی میکنند، میخواند:
Someone's gonna ask you about the truth
کسی میخواهد از تو در مورد حقیقت بپرسد
and the meaning expecting another answer
این یعنی اینکه از تو انتظار پاسخ دیگری دارد
to be sure he's on the right side and you're on the wrong. Do not listen, it's your decision
برای اینکه مطمئن شود که او درست میگوید و تو خطا میروی. گوش نکن، این با خودت است
اصلاً تا حالا با کسی حرف زده؟ یعنی پیتها را که میبرد تا بفروشد فریاد میزند؟ موقع پول گرفتن حرفی میزند؟ زمانی که میآمد مدرسه سر کلاس حرف میزد؟ کاش پرسیده بودم. چرا من؟ چرا من همیشه شاهد او هستم؟ سرنوشت! سرنوشت!
خم آخر است. خیلی زود تمام میشود. جادهی سبز رؤیا. صدای لاستیک موتور گویی چسبیده باشد به آسفالت، ویژهی چسبی را میماند که بیوقفه برداشته میشود. کمی جلوتر پشهها وسط جاده دور هم وول میخورند. شاید دور شمعی نامرئی. میبیندشان. آشناست باهاشان. سر خم میکند و موتور را هم. اندکی. پشهای تو چشمش فرو میرود. اسکوتر لپهاش چال افتاده و در نمایی بسته شیهه میکشد: There's no fate. یک لنگه چشم، میراند. نمیشود. ای لعنتی! There's no fate. گوشهای میایستد. آرام و خونسرد از پذیرش سرنوشت. سرش را به آیینهی بغل موتور نزدیک میکند. پلکهاش را با دو انگشت فاصله داده. مویرگها خون تازه دمیدهاند تو چشمش. نمیداند از شبزندهداری دیشب است یا هجوم غریبه! پشه را پیدا میکند و بیرون میکشد. تند تند پلک میزند و اشک میدهد بیرون. از پشت ذرتهای گردنکشیده، دودی سیاه بلند است. حتماً محصول آن قسمت را برداشتهاند، ساقههای خشک را آتش زدهاند. لنگش را که از کمر موتور رد میکند صدای جیغی میشنود. وَیای که کشیده میشود و میشود جیغ. ته دلش خالی میشود. لنگش را میکشد. جک موتور را میاندازد. گردن میکشد و قد ذرتها را برانداز میکند. جلوتر میرود تا جایی که ستون ذرتها تمام میشوند. پایین دست ذرتها یک گاری رها شده. زمین کرتبندی است. شاید تازه بذر کاشتهاند. چرخهای گاری به گِل نشستهاند. پیتهای نفت آشفتهاند. آشنایند. این اینجا چه کار میکند؟ نکند دزیدهاندش. نه حتماً اشتباه میکنی. این گاری گاو پیشانیسفید است. شاید خودش نباشد. درست نگاه کن. تا حالا هزار بار گاری را دیدهام و تو ذهنم تکههاش را به هم چسباندهام. خودش است. ۵ ردیف و ۳ ستون پیت. سیزده پیت و یک پیرزن. نکند صدای پیرزن است؟
هنوز صدای جیغ میآید. دلخراش و روحفرسا. از رو لبهی کرتها که خشک است، آرام جلو میرود. جای کفشش رو خاک چال میافتد. اما به راهش ادامه میدهد. صدا نزدیکتر میشود و او آشفتهتر. به گاری میرسد. جلو پای گاری پر است از جا پا. یک لنگه کتانی توی گل نشسته. کمی جلوتر از گاری قدمها یکی شدهاند. دو خط موازی. فرورفته و کشیده. ردیف ذرتها کشیده است و طولانی. بوی پارچهی سوخته پرههای بینیاش را میلزاند. این بار دیگر لرزش را حس میکند. رو خط عمودی کرت از ذرتها دور میشود تا پشتشان را ببیند. شاخههای درخت کُناری بالای قد برافراشتهی ذرتها گردن کشیده. دود از میان شاخههای درخت بالا میزند. برمیگردد به خط افقی کرت. صدای ضجه با نفسهایش هماهنگ است. با هر نفس یک ضجه. گردنبند قفل زنجیری اسکوتر پف رگهای گردنش را به رخ میکشد و یک نفس و بدون مکث میخواند: There's no fate. به انتهای ردیف ذرتها میرسد. no fate. تردید دارد و هراس که سرک بکشد یا نه. Fate. روی زانوهاش مینشیند. گردن میکشد. اسکوتر میخواند:Remember, when it's just all over
به یاد داشته باش، زمانی که همه چیز به انتها میرسد
پایان
۲۳ اردیبهشت ۸۸
پینوشت:
متن ترانهی «No Fate»، خواننده: Scooter
Going back into time, blind through the night.
Remember, when it's just all over.
Taking me higher, forcing my mind, on the roof up lifting and drifting away.
From city to city, from dawn to dawn and the whole generation is on the run.
Goodbye to the past, hello to the future
as the struggle continues, there's no fate.
Someone's gonna ask you about the truth
and the meaning expecting another answer
to be sure he's on the right side and you're on the wrong. Do not listen, it's your decision.
From face to face, from soul to soul and the whole generation is out of control.
Goodbye to the past, hello to the future
as the struggle continues, there's no fate.
There's no fate.
There's no fate.
There's no fate.
Form city to city, from dawn to dawn.
From face to face, from soul to soul.
As the struggle continues, there's no fate.
There's no fate
همیشه از وسط خیابان میآمد. میگذشت. میرفت. انگار که هالهی نامرئی دیواری کاهگلی، به گاریاش خط بکشد. دیوار کاهگلی کوچهای که چند دهه پیش، عقب نشسته. دیواری که حالا دیگر لولهکشان، آروغِ نفتِ سیاه را مؤدبانه و بیصدا میرساند به خانهها. خانههایی که مثل کوچههای تنگ قدیمی، شانههای اهلش را به هم میسابد. همه جا که گاز هست. حتا شهرک سلمان که آخر دنیاست. نفت را برای کی میبرد؟ این سؤال را صادق بارها از خودش پرسیده. هیچگاه نتوانست بفهمد چگونه است که باید همیشه شاهد او باشد. شاهد نمای ذوبشدهی او در شفق صبح. از ته خیابان. هر روز نه! ولی آنقدر که صادق فکر میکند از ازل. بیست و اندی سال قبل نمای پسری نیقلیان، شانه به شانهی زنی که از دنیا رو گرفته بود. حالا نمای جوانی که موج میزند و دستهایش از پیاش میآیند. دستهایی که افسارِ آهنی یک گاری را محکم چسبیده. گاری سبکی که وزن چند پیت خالی نفت را به دوش میکشد و یک پیرزن. پیرزن چادری چهارزانو نشستهای تو چنبرهی پیتها.
صبح هنوز هم بوی شبنم میدهد. عطری که از سالها قبل به تن خیابان مانده و آخرین قطرههایش پرههای بینی سحرخیزان را میلرزاند. حتا مشام صادق را که با چشمهای ورمکرده زل زده به جوان گاریکش. بدون اینکه خودش متوجه لرزهها باشد. تا نزدیکهای صبح توی اتاقش چپیده بود جلو رایانه و بیخیالی فردا و کار را طی میکرد. از همان جلسهی اولی که رفت سر کلاس دیگر بیخیال شد. بیخیال دانشآموزی، به بچههایی که برای یادگرفتن فارسی دست و پای بیخود میزدند؛ چه برسد به انگلیسی که او درس میدهد. کلهی جوان گاریکش پایین است. اسب نجیبی را میماند که زنده است به نوازش سوارش. گویا زل زده به کفشهای کتانی یا پاهای استخوانیاش و مدد میطلبد. تا شب که باز این راه را برمیگردم همراهیام کنید! فردا هم همینطور. پس فردا هم و روزهای دیگر. بخشی از ترانهای را که دیشب شنیده، متنش را ترجمه کرده و بارها تکرار، زیر لب زمزمه میکند.
As the struggle continues, there's no fate
تا زمانی که کشمکش هست، سرنوشت نیکی وجود ندارد
صورت هنوز کودکانهی جوانِ گاریکش ذهن صادق را میچلاند. حتا از میان انبوه تارهای هرسنشدهی ریشها. هیچ تغییری نکرده. با این همه عذابی که میکشد عجیب است! و اسکوتر که تکیه داده به کانکسی سفید و چشم انداخته به دوردست، با خونسردی تمام میخواند:
There's no fate, There's no fate, There's no...
این صورت کودکانه را بیست و دو سال قبل نیز دیده. هر روز تو حیاط مدرسه. کز کرده زیر درخت کُنار. خیره به در مدرسه، و پیرزن رو گرفتهای که پشت در منتظر نشسته. هر چند حواسش به هیچ چیز جز قدمهاش نیست، علامت سؤال کهنهاش را باز میچپاند تو پستوی ذهنش تا صبحی دیگر. مینشیند روی موتورسیکلت. سوئیچ را میچرخاند. جوان گاریکش از جلویش رد میشود. صادق خوب براندازش میکند. کلهی پیرزن از میان پیتها دیده میشود. روگرفته. زیر لب زمزمه میکند.
Form city to city, from dawn to dawn
از این شهر به آن شهر، از این سپیدهدم تا آن سپیدهدم
هندل میزند و موتور سیکلت را روشن میکند. کلاه کاست میگذارد. اما منتظر میماند که برسند سر خیابان و بپیچند. مثل همیشه چپ تو خیابان رازی. نمیخواهد کوچهی تنگ ذهن او را بشکافد. اجازه میدهد با خیال راحت وسط خیابان شلنگ بیاندازد.
به تقاطع خیابان که نزدیک میشوند، صادق موتورسیکلت را جاکن میکند. گاری که به وسط تقاطع میرسد، موتور پشت سرش ترمز ناشیانهای میکند. صادق انتظارش را نداشت. چرا امروز نپیچید؟ او که هر روز سر تقاطع میپیچید چپ! یک تغییر؟ چرا این همه سال مسیرش را تغییر نداده؟ از زمانی که درس را رها کرد و عصاکش گاری و پیتهای نفت شد، همیشه سر خیابان میپیچید. چپ. حتا آن چند سالی که تربیت معلم یزد انگلیسی میخواند، مطمئن بود که هر روز صبح او از جلوی خانهشان میگذرد و سر خیابان میپیچد چپ. اوایل پیرزن توی گاری نمینشست و شانه به شانهی گاری راه میرفت. من مجبورم مستقیم بروم ولی او چرا؟ من چرا مستقیم میروم؟ من هم همیشه مستقیم میروم؟ موتور چرخ کند کرده و دنبال گاری کشیده میشود. صادق پیرزن را میبیند که سرک میکشد. صورتش پیدا نیست ولی صادق حس میکند که پیرزن بیقرار است. پسر همچنان میرود. راه هر روز نرفته را. صادق ساعتش را نگاه میکند. 6:23. تا شهرک سلمان فاصلهی زیادی است. باید زودتر از گاری و مردش کنده شود که به موقع برسد به مدرسه. دور میزند. مسیر را طولانیتر میکند.
*
خورشید خودش را رسانده بالا سر صادق. احساس میکند کلهاش دارد توی کلاهکاسکت دمپخت میشود. کلاه را میگذارد رو باک موتور. باد صورتش را خراش میدهد. حالا نوازش. همه چیز زندگی همین است. اول خراش. لحظهای که بگذرد نوازش. ظهر است ولی هنوز بوی نسیم میآید. بدون اینکه خودش بداند پرههای بینیاش میلرزند. مسیر هر روزه را برمیگردد. تک سواری سوار بر جادهی نچسب آسفالت در دشتی سبز؛ مزرعههای همشانهی ذرت و نقطهچین کلم. چرا امروز نپیچید؟ شاید امروز باهاش حرف زده. یعنی باهاش حرف زده؟ خوب میدانست که سالهاست باهاش حتا یک کلمه هم حرف نزده. از کی بود؟ از زمانی که توانست تمیز دهد! چه چیز را؟ زندگی را. دنیا را. سرنوشت را. واقعاً سرنوشتش این بوده؟ و حالا نمایی باز از اسکوتر و سگ خاکستری گرگی تو شنهای کنار دریا؛ اسکوتر تکرار میکند: There's no fate، این همه تلخ؟ تلخ؟ مادرش گفت: زن باخدایی است. اما بیچاره این بچه. این بچه؟ سرنوشت! سرنوشت! دلش میسوخت برایش. بچه که بود فکر میکرد خیلی لوس است. با مادرش میآمد مدرسه و باهاش برمیگشت. زن تا ظهر دم مدرسه چمباتمه میزد. لوس نبود. نه لوس نبود. کدام بچهی فقیر لوس میشود؟
باد چشمهایش را گریه انداخته. پلک عمیقی میزند. اشک تلمبه میشود روی لپهاش. باد اشک را میکشد تا پای گوشهاش. رد آب خنک میشود. امروز سر کلاس ترانهی اسکوتر را برای بچهها خواند و ترجمه کرد. میدانست مسخره است و مضحک. کلاسی که هنوز نتوانسته ۲۸ حرف انگلیسی را یادشان دهد. ولی ترانه را برایشان خواند و ترجمه کرد. شور و اشتیاقش که لبریز شد، یکی از بچهها پرسید آقا مجاز است؟ بچههای دیگر خندیدند و او فکر کرد به سرنوشتش و جایی که برایش بیشتر شبیه تبعیدگاه بود. مادر گفت: بچهاش نمیشد این پسر را از این چادرنشینها گرفت. پرسید: خوب به هر حال بچهاش که هست. گفت هست، ولی گفتم که زن باخدایی است. بیچاره از دل پسر. همه صیغهی مادر فرزندی میخوانند ولی او میگوید نامحرم است. تا زمانی که عروسی کند، مهمانم است. نامحرم؟ گفتم که زن باخدایی است. و باز به سرنوشت فکر کرد. و به خانهای که هیچگاه نه بیرونش را دیده بود نه داخلش را. همیشه پسر از ته خیابان میآمد. در واقعهی خونین شفق. هیچگاه نرفته بود خانهشان را ببیند. میخواست. ولی نرفت. مادر گفت: خانهشان ۳۰ متر هم نیست. یک اتاق دارد و یک آشپزخانه. حمام هم ندارد. چوپانی گله را رها کرده کنار کانال آب، لم داده زیر درخت کُناری. برهای پوزهاش را کرده توی کانال آب. لیز نخورد بیفتد توی کانال. حتماً مادرش هست. حتماً پیرزن تو آشپزخانه میخوابد، پسر تو اتاق. پسر پهلو به پهلو میشود. دوست ندارد دوباره صبح بیاید. صبح دوباره او را روگرفته میبیند. خواب و خیال بهتر است. میتواند قیافهی رونگرفتهاش را برای خودش بسازد. تمام طول شب. شاید هم اصلاً دوست نداشته باشد او را ببیند.
موتور چرخ و دنده میساید. صادق تازه به صرافتش میافتد. دنده عوض میکند و بار دیگر گاز میدهد. سه چهار خم دیگر از جادهی سبز شهرک مانده. از آن به بعد جادهی شهر است و ماشینهایی که مثل آهنربا کشیده میشوند طرفش. دلش میگیرد. دوست دارد که جاده همچنان ادامه داشته باشد. راهی را که هر روز میرود تا پیتها را پر کند چقدر است؟ راهی که تا خالی شدن پیتها میگذراند چقدر است؟ هنوز هم هستند کسانی که نفت نیاز دارند؟ نیسانی پر از زن و دخترهای لُرِ صورتپوشیده از کنارش میگذرند. حجم ماشین موتور را میلرزاند. حتماً از سر زمین برگشتهاند. نگاهش با نگاه زنی دم و دهان گرفته گره میخورد. مور مورش میشود و پاهاش تا زانوها بیحس. نگاهش را میدزد. خودش را گول میزند. خودش نخواست که هیچ دوستی داشته باشد یا مادرش؟ مادرش؟ آن زن؟ چرا هیچ وقت نرفتم جلو باهاش دوست شوم؟ اگر دوست میشدی مشکلش حل میشد؟ حداقل کسی را داشت باهاش حرف بزند. برایش از مادرش بگوید. از تنهاییاش. اسکوتر در نمایی روبالا - Low – Angle Shot- جلوی فانوسی دریایی ایستاده و در حالی که دو تا هلیکوپتر از بغل گوشهای فانوس عرض کادر را طی میکنند، میخواند:
Someone's gonna ask you about the truth
کسی میخواهد از تو در مورد حقیقت بپرسد
and the meaning expecting another answer
این یعنی اینکه از تو انتظار پاسخ دیگری دارد
to be sure he's on the right side and you're on the wrong. Do not listen, it's your decision
برای اینکه مطمئن شود که او درست میگوید و تو خطا میروی. گوش نکن، این با خودت است
اصلاً تا حالا با کسی حرف زده؟ یعنی پیتها را که میبرد تا بفروشد فریاد میزند؟ موقع پول گرفتن حرفی میزند؟ زمانی که میآمد مدرسه سر کلاس حرف میزد؟ کاش پرسیده بودم. چرا من؟ چرا من همیشه شاهد او هستم؟ سرنوشت! سرنوشت!
خم آخر است. خیلی زود تمام میشود. جادهی سبز رؤیا. صدای لاستیک موتور گویی چسبیده باشد به آسفالت، ویژهی چسبی را میماند که بیوقفه برداشته میشود. کمی جلوتر پشهها وسط جاده دور هم وول میخورند. شاید دور شمعی نامرئی. میبیندشان. آشناست باهاشان. سر خم میکند و موتور را هم. اندکی. پشهای تو چشمش فرو میرود. اسکوتر لپهاش چال افتاده و در نمایی بسته شیهه میکشد: There's no fate. یک لنگه چشم، میراند. نمیشود. ای لعنتی! There's no fate. گوشهای میایستد. آرام و خونسرد از پذیرش سرنوشت. سرش را به آیینهی بغل موتور نزدیک میکند. پلکهاش را با دو انگشت فاصله داده. مویرگها خون تازه دمیدهاند تو چشمش. نمیداند از شبزندهداری دیشب است یا هجوم غریبه! پشه را پیدا میکند و بیرون میکشد. تند تند پلک میزند و اشک میدهد بیرون. از پشت ذرتهای گردنکشیده، دودی سیاه بلند است. حتماً محصول آن قسمت را برداشتهاند، ساقههای خشک را آتش زدهاند. لنگش را که از کمر موتور رد میکند صدای جیغی میشنود. وَیای که کشیده میشود و میشود جیغ. ته دلش خالی میشود. لنگش را میکشد. جک موتور را میاندازد. گردن میکشد و قد ذرتها را برانداز میکند. جلوتر میرود تا جایی که ستون ذرتها تمام میشوند. پایین دست ذرتها یک گاری رها شده. زمین کرتبندی است. شاید تازه بذر کاشتهاند. چرخهای گاری به گِل نشستهاند. پیتهای نفت آشفتهاند. آشنایند. این اینجا چه کار میکند؟ نکند دزیدهاندش. نه حتماً اشتباه میکنی. این گاری گاو پیشانیسفید است. شاید خودش نباشد. درست نگاه کن. تا حالا هزار بار گاری را دیدهام و تو ذهنم تکههاش را به هم چسباندهام. خودش است. ۵ ردیف و ۳ ستون پیت. سیزده پیت و یک پیرزن. نکند صدای پیرزن است؟
هنوز صدای جیغ میآید. دلخراش و روحفرسا. از رو لبهی کرتها که خشک است، آرام جلو میرود. جای کفشش رو خاک چال میافتد. اما به راهش ادامه میدهد. صدا نزدیکتر میشود و او آشفتهتر. به گاری میرسد. جلو پای گاری پر است از جا پا. یک لنگه کتانی توی گل نشسته. کمی جلوتر از گاری قدمها یکی شدهاند. دو خط موازی. فرورفته و کشیده. ردیف ذرتها کشیده است و طولانی. بوی پارچهی سوخته پرههای بینیاش را میلزاند. این بار دیگر لرزش را حس میکند. رو خط عمودی کرت از ذرتها دور میشود تا پشتشان را ببیند. شاخههای درخت کُناری بالای قد برافراشتهی ذرتها گردن کشیده. دود از میان شاخههای درخت بالا میزند. برمیگردد به خط افقی کرت. صدای ضجه با نفسهایش هماهنگ است. با هر نفس یک ضجه. گردنبند قفل زنجیری اسکوتر پف رگهای گردنش را به رخ میکشد و یک نفس و بدون مکث میخواند: There's no fate. به انتهای ردیف ذرتها میرسد. no fate. تردید دارد و هراس که سرک بکشد یا نه. Fate. روی زانوهاش مینشیند. گردن میکشد. اسکوتر میخواند:Remember, when it's just all over
به یاد داشته باش، زمانی که همه چیز به انتها میرسد
پایان
۲۳ اردیبهشت ۸۸
پینوشت:
متن ترانهی «No Fate»، خواننده: Scooter
Going back into time, blind through the night.
Remember, when it's just all over.
Taking me higher, forcing my mind, on the roof up lifting and drifting away.
From city to city, from dawn to dawn and the whole generation is on the run.
Goodbye to the past, hello to the future
as the struggle continues, there's no fate.
Someone's gonna ask you about the truth
and the meaning expecting another answer
to be sure he's on the right side and you're on the wrong. Do not listen, it's your decision.
From face to face, from soul to soul and the whole generation is out of control.
Goodbye to the past, hello to the future
as the struggle continues, there's no fate.
There's no fate.
There's no fate.
There's no fate.
Form city to city, from dawn to dawn.
From face to face, from soul to soul.
As the struggle continues, there's no fate.
There's no fate
مواضيع مماثلة
» شاغول بلند فکر / پایگاه ادبی خزه
» کاروان خزه به منزل رسید و بار به برزخ سپرد - پایگاه ادبی خزه
» سرنوشت؟؟!!
» سرنوشت مسيح(ع)
» رضا براهنی /...وبوی دریا می آید..../ تازه های ادبی
» کاروان خزه به منزل رسید و بار به برزخ سپرد - پایگاه ادبی خزه
» سرنوشت؟؟!!
» سرنوشت مسيح(ع)
» رضا براهنی /...وبوی دریا می آید..../ تازه های ادبی
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد