Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 3 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 3 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات/ماخذ تازه های ادبی
اُرُدیست نوشت Orodist Note :: سخنان استاد فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدبیست های جهان)
صفحه 1 از 1
خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات/ماخذ تازه های ادبی
اورهان پاموك در خاطرهاي كه در نيويوركر منتشر شد؛ داستان دريافت اولين پاسپورت زندگياش را شرح ميدهد. پاموك شرح ميهد كه چگونه پاسپورت ميتواند تداعیکننده یک بحران هویتي باشد كه سالهاست خیلیها گرفتار آن هستند.
خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات /ايلنا: تعلق داشتن به یک کشور یعنی چه؟
در سال 1959 موقعی که هفت سالم بود، پدرم به طرز مرموزی ناپدید شد؛ چندین هفته پس از ناپدید شدنش باخبر شدیم که در پاریس است و در یک هتل ارزان قیمت در منطقه «مون پارناس» این شهر زندگی میکند. او مشغول نوشتن در دفترهایی بود که بعدها آنها را به من داد. او هرازگاهی از کافه «دام»، «ژان پل سارتر» را میدید که در خیابان قدمزنان داشت رد میشد. آن اوایل، مادربزرگم از استانبول برایش پول میفرستاد. پدربزرگ من از طریق کار کردن در راهآهن صاحب ثروت شده بود. پدرم و عموهایم زیر نگاه خیره و اشکبار مادربزرگم، هنوز نتوانسته بودند کل ارثیهشان را به باد بدهند؛ یعنی، هنوز همه آپارتمانها را نفروخته بودند. ولی مادربزرگم 25 سال پس از مرگ شوهرش، متوجه شد که پولشان دارد تمام میشود، و از اینجا بود که دیگر برای پسر کولیاش در پاریس پول نفرستاد.
اینگونه شد که پدرم در صف طولانی روشنفکران مفلس و مفلوک ترکیهای قرار گرفت که پیشتر از او مدت نیم قرن در خیابانهای پاریس راه میرفتند. پدرم، مثل پدربزرگ و عموهایم، مهندس بود و ریاضیاتش هم خوب بود. او وقتی پولهایش تمام شد، یک آگهی استخدام از طرف شرکت IBM دید و به آنجا زنگ زد. وقتی استخدام شد، او را به بخش اداری این شرکت در شهر «ژنو» فرستادند. در آن روزگار، کامپیوترها هنوز با «کارتهای سوراخدار» کار میکردند، و عموم مردم درمورد کامپیوتر خیلی اطلاعات نداشتند. پدر من در آن زمان به یکی از اولین کارگران مهمان ترکیهای در اروپا، تبدیل شد. اندکی بعد، مادرم پیش پدرم رفت و من و برادر بزرگم را در خانه اعیانی و شلوغ مادربزرگم گذاشت. قرار بود پس از تعطیلی مدارس در تابستان، پیش مادرمان در شهر ژنو برویم و این البته لازمهاش گرفتن پاسپورت بود.
یادم هست برای گرفتن عکس پاسپورت، زمان خیلی طولانی ژست گرفتم و در این ضمن عکاس پیر هم زیر یک پارچه مشکی که روی یک سه پایه فانوسدار قرار داشت، ورجه ورجه میکرد. او برای تاباندن نور، میبایست لنز را برای لحظهای بازمیکرد؛ این کار را ماهرانه با یک حرکت دست انجام داد، ولی قبل از انجام دادن این کار، به ما نگاه میکرد و میگفت: "بله!" چون این عکاس ازنظر من خیلی خندهدار بود، در اولین عکس پاسپورتم؛ دارم لبهایم را گاز میگیرم تا نخندم! در توضیحات پاسپورت آمده موهایم (که احتمالا برای گرفتن عکس، برای اولین بار در آن سال شانه شده بود!) خرمایی رنگ است. احتمالا در آن زمان صفحات پاسپورتم را خیلی سریع ورق زده بودم چون متوجه نشدم که کسی رنگ چشمانم را اشتباه دیده؛ سی سال بعد بود که متوجه این اشتباه شدم. چیزی که این قضیه به من یاد داد این بود که برخلاف آنچه فکر میکردم، پاسپورت مدرک شناسایی آدم نیست، بلکه مدرکی است برای نشان دادن اینکه دیگران درمورد ما چگونه فکر میکنند!
وقتی سوار هواپیم شدیم و به سمت ژنو پرواز کردیم، و در این ضمن پاسپورتهایمان هم توی جیب کاپشنهای نويمان بود، من و برادرم دستخوش ترس و وحشت شدیم. هواپیما قبل از آنکه بنشیند به یک سو کج شد، و در این لحظه به نظرمان رسید کشوری که اسمش سوئیس بود و حتی ابرها روی یک سطح شیبدار نامحدود قرار دارد. بعدهم دور زدن هواپیما به پایان رسید و مسیرش سرراست شد. من و برادرم در آن لحظه وقتی فهمیدیم این کشور جدید، مثل شهر استانبول، روی زمین صاف ساخته شده، نفس راحتی کشیدیم و هنوز هم وقتی این فکرمان یادمان میآید، خندهمان میگیرد.
خیابانهای سوئیس تمیزتر و خلوتتر از خیابانهای کشور خودمان بودند. ویترین مغازهها تنوع بیشتری داشت و تعداد ماشینها بیشتر بود. گداهای آنجا، برعکس گداهای استانبول دست خالیشان را برای گدایی دراز نمیکردند، بلکه میآمدند زیر پنجره آپارتمانتان آکاردئون مینواختند. ما قبل از آنکه پولی را از پنجره برای گدای محله پرت کنیم، مادرم میآمد آن را میگرفت و توی یک برگ کاغذ میپیچید.
پدرم آپارتمانی را که در آن زندگی میکردیم (فاصله این آپارتمان تا پلهای رودخانه «رون»، پیاده پنج دقیقه بود) به صورت مبله شده اجاره کرده بود. به همین خاطر، من زندگی در یک کشور دیگر را با یک سری چیزهای خاص تداعی میکردم: نشستن پشت میزهایی که قبلا دیگران پشت آنها نشسته بودند؛ استفاده از لیوانها و بشقابهایی که قبلا دیگران با آنها آب و غذا خورده بودند؛ و خوابیدن در تختخوابهایی که به خاطر استفاده دیگران کهنه شده بودند. «کشور دیگر» کشوری بود که به مردمان دیگر تعلق داشت. ما باید این واقعیت را میپذیرفتیم که چیزهایی که داریم از آنها استفاده میکنیم، هرگز مال ما نبودند، و اینکه این کشور، و این سرزمین دیگر نیزهرگز مال ما نخواهد بود.
مادرم که در یک مدرسه فرانسوی در استانبول درس خوانده بود، آن سال تابستان هر روز صبح ما را پشت میز اتاق خالی پذیرایی مینشاند و سعی میکرد به ما فرانسوی یاد بدهد. وقتی در یک مدرسه ابتدایی دولتی ثبت نام کردیم، تازه فهمیدیم که هیچ چیز یاد نگرفتهایم! پدر و مادر من امیدشان این بود که ما صرفا با گوش کردن هر روزه به درسهای معلممان زبان فرانسوی یاد میگیریم، ولی ما یاد نمیگرفتیم. وقتی زنگ تفریح میشد، من و برادرم درمیان خیل بچههای مدرسه که مشغول بازی بودند، دنبال هم میگشتیم تا اینکه همدیگر را پیدا میکردیم و دست هم را میگرفتیم. این سرزمین خارجی، باغ بیپایانی پر از بچههای شاد بود. من و برادرم این باغ را از دور و با حسرت، تماشا میکردیم.
هرچند برادر من نمیتوانست فرانسوی صحبت کند، ولی در کلاسش تنها کسی بود که میتوانست اعداد را سه تا سه تا به طور معکوس بشمارد. من در این مدرسهای که زبان آن را نمیفهمیدم، تنها کاری را که خوب انجام میدادم، سکوت بود! درست همانطور که هرکسی وقتی خوابی میبیند که در آن هیچ کس حرف نمیزند، ممکن است سعی کند بیدار شود، من هم میجنگیدم تا به مدرسه نروم. همانطور که سالها بعد، در شهرها و مدارس دیگر، برایم پیش آمد، تمایل من به درونگرایی البته مرا دربرابر دشواریهای زندگی محافظت میکرد، ولی درعین حال باعث شد که از ثروتهای زندگی هم محروم شوم. یک روز پدر و مادرم، برادرم را نیز از آن مدرسه بیرون آوردند و بعدهم پاسپورتهایمان را به دستمان دادند و ما را از ژنو پیش مادر بزرگمان در استانبول فرستادند.
من دیگر هرگز از آن پاسپورت استفاده نکردم. هرچند روی آن عبارت «عضو شورای اروپا» نوشته شده بود، ولی برای من یادآور اولین سفر ناکام من به این قاره بود، و من آنچنان از خشمی که از این قضیه به من داده بود، در لاک خودم فرو رفتم که 24 سال طول کشید تا یکبار دیگر از کشورم ترکیه خارج بشوم. در جوانی همیشه به کسانی که پاسپورت میگرفتند و به اروپا و دورتر از آن سفر میکردند، با تحسین و غبطه نگاه میکردم، ولی علیرغم فرصتهایی که برایم پیش میآمد، همچنان با قاطعیت بر سر این عقیده ماندم که سرنوشت من این است که در گوشهای از شهر استانبول بنشینم و خودم را وقف نوشتن کتابهایی کنم که امیدوار بودم روزی مرا به شهرت و کمال برسانند. در آن روزها معتقد بودم که بهترین راه شناخت اروپا، خواندن بزرگترین کتابها است.
سرانجام، کتابهایم باعث شدند که برای دومین بار در عمرم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم. من پس از آنکه سالها در یک اتاق در تنهایی زندگی کردم، تصمیم گرفتم که خودم را تبدیل به یک نویسنده کنم. من را برای یک سفر تبلیغاتی به آلمان که خیلی از مردم ترکیه به آنجا پناهنده سیاسی شده بودند، دعوت کردند. همه فکر میکردند آن ترکهای مقیم آلمان از اینکه کتابهایم را که البته هنوز مانده بود تا به آلمانی ترجمه شوند، بخوانم خوشحال میشوند. هرچند من دومین پاسپورتم را با این هیجان شادمانه گرفته بودم که با خوانندگان ترکیهای مقیم آلمان آشنا بشوم، در همین سفر بود که پاسپورتم برایم تداعی کننده یک جور «بحران هویت» شد که در طول آن سالها خیلیها گرفتار آن شده بودند؛ یعنی، این سؤال برایم پیش آمد که ما تا چه حد به کشوری که اولین پاسپورتمان را از آن گرفتیم، تعلق داریم و چقدر به «کشورهای دیگر» که به ما اجازه ورود به خاکشان را میدهند، تعلق داریم.
نويسنده: اورهان پاموک/مترجم: فرشید عطایی/منبع: نیویورکر
پايان پيام
خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات /ايلنا: تعلق داشتن به یک کشور یعنی چه؟
در سال 1959 موقعی که هفت سالم بود، پدرم به طرز مرموزی ناپدید شد؛ چندین هفته پس از ناپدید شدنش باخبر شدیم که در پاریس است و در یک هتل ارزان قیمت در منطقه «مون پارناس» این شهر زندگی میکند. او مشغول نوشتن در دفترهایی بود که بعدها آنها را به من داد. او هرازگاهی از کافه «دام»، «ژان پل سارتر» را میدید که در خیابان قدمزنان داشت رد میشد. آن اوایل، مادربزرگم از استانبول برایش پول میفرستاد. پدربزرگ من از طریق کار کردن در راهآهن صاحب ثروت شده بود. پدرم و عموهایم زیر نگاه خیره و اشکبار مادربزرگم، هنوز نتوانسته بودند کل ارثیهشان را به باد بدهند؛ یعنی، هنوز همه آپارتمانها را نفروخته بودند. ولی مادربزرگم 25 سال پس از مرگ شوهرش، متوجه شد که پولشان دارد تمام میشود، و از اینجا بود که دیگر برای پسر کولیاش در پاریس پول نفرستاد.
اینگونه شد که پدرم در صف طولانی روشنفکران مفلس و مفلوک ترکیهای قرار گرفت که پیشتر از او مدت نیم قرن در خیابانهای پاریس راه میرفتند. پدرم، مثل پدربزرگ و عموهایم، مهندس بود و ریاضیاتش هم خوب بود. او وقتی پولهایش تمام شد، یک آگهی استخدام از طرف شرکت IBM دید و به آنجا زنگ زد. وقتی استخدام شد، او را به بخش اداری این شرکت در شهر «ژنو» فرستادند. در آن روزگار، کامپیوترها هنوز با «کارتهای سوراخدار» کار میکردند، و عموم مردم درمورد کامپیوتر خیلی اطلاعات نداشتند. پدر من در آن زمان به یکی از اولین کارگران مهمان ترکیهای در اروپا، تبدیل شد. اندکی بعد، مادرم پیش پدرم رفت و من و برادر بزرگم را در خانه اعیانی و شلوغ مادربزرگم گذاشت. قرار بود پس از تعطیلی مدارس در تابستان، پیش مادرمان در شهر ژنو برویم و این البته لازمهاش گرفتن پاسپورت بود.
یادم هست برای گرفتن عکس پاسپورت، زمان خیلی طولانی ژست گرفتم و در این ضمن عکاس پیر هم زیر یک پارچه مشکی که روی یک سه پایه فانوسدار قرار داشت، ورجه ورجه میکرد. او برای تاباندن نور، میبایست لنز را برای لحظهای بازمیکرد؛ این کار را ماهرانه با یک حرکت دست انجام داد، ولی قبل از انجام دادن این کار، به ما نگاه میکرد و میگفت: "بله!" چون این عکاس ازنظر من خیلی خندهدار بود، در اولین عکس پاسپورتم؛ دارم لبهایم را گاز میگیرم تا نخندم! در توضیحات پاسپورت آمده موهایم (که احتمالا برای گرفتن عکس، برای اولین بار در آن سال شانه شده بود!) خرمایی رنگ است. احتمالا در آن زمان صفحات پاسپورتم را خیلی سریع ورق زده بودم چون متوجه نشدم که کسی رنگ چشمانم را اشتباه دیده؛ سی سال بعد بود که متوجه این اشتباه شدم. چیزی که این قضیه به من یاد داد این بود که برخلاف آنچه فکر میکردم، پاسپورت مدرک شناسایی آدم نیست، بلکه مدرکی است برای نشان دادن اینکه دیگران درمورد ما چگونه فکر میکنند!
وقتی سوار هواپیم شدیم و به سمت ژنو پرواز کردیم، و در این ضمن پاسپورتهایمان هم توی جیب کاپشنهای نويمان بود، من و برادرم دستخوش ترس و وحشت شدیم. هواپیما قبل از آنکه بنشیند به یک سو کج شد، و در این لحظه به نظرمان رسید کشوری که اسمش سوئیس بود و حتی ابرها روی یک سطح شیبدار نامحدود قرار دارد. بعدهم دور زدن هواپیما به پایان رسید و مسیرش سرراست شد. من و برادرم در آن لحظه وقتی فهمیدیم این کشور جدید، مثل شهر استانبول، روی زمین صاف ساخته شده، نفس راحتی کشیدیم و هنوز هم وقتی این فکرمان یادمان میآید، خندهمان میگیرد.
خیابانهای سوئیس تمیزتر و خلوتتر از خیابانهای کشور خودمان بودند. ویترین مغازهها تنوع بیشتری داشت و تعداد ماشینها بیشتر بود. گداهای آنجا، برعکس گداهای استانبول دست خالیشان را برای گدایی دراز نمیکردند، بلکه میآمدند زیر پنجره آپارتمانتان آکاردئون مینواختند. ما قبل از آنکه پولی را از پنجره برای گدای محله پرت کنیم، مادرم میآمد آن را میگرفت و توی یک برگ کاغذ میپیچید.
پدرم آپارتمانی را که در آن زندگی میکردیم (فاصله این آپارتمان تا پلهای رودخانه «رون»، پیاده پنج دقیقه بود) به صورت مبله شده اجاره کرده بود. به همین خاطر، من زندگی در یک کشور دیگر را با یک سری چیزهای خاص تداعی میکردم: نشستن پشت میزهایی که قبلا دیگران پشت آنها نشسته بودند؛ استفاده از لیوانها و بشقابهایی که قبلا دیگران با آنها آب و غذا خورده بودند؛ و خوابیدن در تختخوابهایی که به خاطر استفاده دیگران کهنه شده بودند. «کشور دیگر» کشوری بود که به مردمان دیگر تعلق داشت. ما باید این واقعیت را میپذیرفتیم که چیزهایی که داریم از آنها استفاده میکنیم، هرگز مال ما نبودند، و اینکه این کشور، و این سرزمین دیگر نیزهرگز مال ما نخواهد بود.
مادرم که در یک مدرسه فرانسوی در استانبول درس خوانده بود، آن سال تابستان هر روز صبح ما را پشت میز اتاق خالی پذیرایی مینشاند و سعی میکرد به ما فرانسوی یاد بدهد. وقتی در یک مدرسه ابتدایی دولتی ثبت نام کردیم، تازه فهمیدیم که هیچ چیز یاد نگرفتهایم! پدر و مادر من امیدشان این بود که ما صرفا با گوش کردن هر روزه به درسهای معلممان زبان فرانسوی یاد میگیریم، ولی ما یاد نمیگرفتیم. وقتی زنگ تفریح میشد، من و برادرم درمیان خیل بچههای مدرسه که مشغول بازی بودند، دنبال هم میگشتیم تا اینکه همدیگر را پیدا میکردیم و دست هم را میگرفتیم. این سرزمین خارجی، باغ بیپایانی پر از بچههای شاد بود. من و برادرم این باغ را از دور و با حسرت، تماشا میکردیم.
هرچند برادر من نمیتوانست فرانسوی صحبت کند، ولی در کلاسش تنها کسی بود که میتوانست اعداد را سه تا سه تا به طور معکوس بشمارد. من در این مدرسهای که زبان آن را نمیفهمیدم، تنها کاری را که خوب انجام میدادم، سکوت بود! درست همانطور که هرکسی وقتی خوابی میبیند که در آن هیچ کس حرف نمیزند، ممکن است سعی کند بیدار شود، من هم میجنگیدم تا به مدرسه نروم. همانطور که سالها بعد، در شهرها و مدارس دیگر، برایم پیش آمد، تمایل من به درونگرایی البته مرا دربرابر دشواریهای زندگی محافظت میکرد، ولی درعین حال باعث شد که از ثروتهای زندگی هم محروم شوم. یک روز پدر و مادرم، برادرم را نیز از آن مدرسه بیرون آوردند و بعدهم پاسپورتهایمان را به دستمان دادند و ما را از ژنو پیش مادر بزرگمان در استانبول فرستادند.
من دیگر هرگز از آن پاسپورت استفاده نکردم. هرچند روی آن عبارت «عضو شورای اروپا» نوشته شده بود، ولی برای من یادآور اولین سفر ناکام من به این قاره بود، و من آنچنان از خشمی که از این قضیه به من داده بود، در لاک خودم فرو رفتم که 24 سال طول کشید تا یکبار دیگر از کشورم ترکیه خارج بشوم. در جوانی همیشه به کسانی که پاسپورت میگرفتند و به اروپا و دورتر از آن سفر میکردند، با تحسین و غبطه نگاه میکردم، ولی علیرغم فرصتهایی که برایم پیش میآمد، همچنان با قاطعیت بر سر این عقیده ماندم که سرنوشت من این است که در گوشهای از شهر استانبول بنشینم و خودم را وقف نوشتن کتابهایی کنم که امیدوار بودم روزی مرا به شهرت و کمال برسانند. در آن روزها معتقد بودم که بهترین راه شناخت اروپا، خواندن بزرگترین کتابها است.
سرانجام، کتابهایم باعث شدند که برای دومین بار در عمرم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم. من پس از آنکه سالها در یک اتاق در تنهایی زندگی کردم، تصمیم گرفتم که خودم را تبدیل به یک نویسنده کنم. من را برای یک سفر تبلیغاتی به آلمان که خیلی از مردم ترکیه به آنجا پناهنده سیاسی شده بودند، دعوت کردند. همه فکر میکردند آن ترکهای مقیم آلمان از اینکه کتابهایم را که البته هنوز مانده بود تا به آلمانی ترجمه شوند، بخوانم خوشحال میشوند. هرچند من دومین پاسپورتم را با این هیجان شادمانه گرفته بودم که با خوانندگان ترکیهای مقیم آلمان آشنا بشوم، در همین سفر بود که پاسپورتم برایم تداعی کننده یک جور «بحران هویت» شد که در طول آن سالها خیلیها گرفتار آن شده بودند؛ یعنی، این سؤال برایم پیش آمد که ما تا چه حد به کشوری که اولین پاسپورتمان را از آن گرفتیم، تعلق داریم و چقدر به «کشورهای دیگر» که به ما اجازه ورود به خاکشان را میدهند، تعلق داریم.
نويسنده: اورهان پاموک/مترجم: فرشید عطایی/منبع: نیویورکر
پايان پيام
1389/1/9 - 09:36
کد خبر : 114558
کد خبر : 114558
سایت خبرگزاری کارایران /ایلنا
ماخذ اولیه: تازه های ادبی به مدیریت جناب آقای م.مجتبی
http://www.s1001.com/ccccc.htm
مواضيع مماثلة
» همراه با داوینچی و میکلآنژ/سایت فیروزه /ماخذ اولیه تازه های ادبی
» طبیعت در ادبیات فارسی (4) ماخذ سایت ادبیات
» تازه های ادبی
» رضا براهنی /...وبوی دریا می آید..../ تازه های ادبی
» يك شعر، دو نگاه نويسنده: سيامك بهرام پرور/تازه های ادبی
» طبیعت در ادبیات فارسی (4) ماخذ سایت ادبیات
» تازه های ادبی
» رضا براهنی /...وبوی دریا می آید..../ تازه های ادبی
» يك شعر، دو نگاه نويسنده: سيامك بهرام پرور/تازه های ادبی
اُرُدیست نوشت Orodist Note :: سخنان استاد فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی (بنیانگذار فلسفه اُرُدیسم و رهبر اُرُدبیست های جهان)
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد