Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 2 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 2 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
دل نامه ی عشق /مجموعه اشعار داریوش آزادمنش 2
صفحه 1 از 1
دل نامه ی عشق /24 قطعه ازمجموعه اشعار داریوش آزادمنش 2
دل نامه ی عشق2
[/size]
من از پایان کار شیران دانستم نشکند نام و شرف دلیران
هرگاه مرگ آید تو را پریشان نخواهند یافت هرگز هم کیشان
شور فراوان دیدم نزد ایشان اما کژ راه بودند هم اندیشان
آنکه شب آید و شود پریشان نداند چیست راز درویشان
بگذرد روزت با سرافرازی بشکند شب چون تو می تازی
چو از تقدیر گویند یابی فریبی رفت خواهد از بلندا سوی نشیبی
بزرگست جهان و از یک دریچه نشود بینی آسمان و بیشه
سخن را از فرازی به فرازی گرفته سخنگو دانم به بازی
تشنگان را داده وعده سرابی دور است چشمه و نیست آبی
صدایی ندارد دریای بی موج خروشی نیاید با ما تا اوج
هنوز هم ندانم این منتظران کرا خواهند یابند از کران
برونش کشند و بر اسب نشانند تا بتازد فراوان خون ریزد و بر خونریزان بنازد
اندیشه می کند سخن را بهانه دوستان ندانند راز این ترانه
شب بر لب نجوای گناه
نخواهیم خدا را بر خود گواه
هزاران پرسش پیچیده در فکر بیمار پاسخ دردهاست خیالت ای یار
عشق کرده مرا چون تو آلوده زندگی کوتاهست مباش چنین آسوده
خیال لب و گلویت کند آشفته ام مدام سالهاست افتاده ام در آغوشت به دام
نگاهت چون ستمگران کند بیداد پیکرت بتی که خواندم سوی الحاد
بوسه ات طعم خوش دارد و رنگ رویا گل و عطر از پیکرت پدید آمده گویا
گیسویت بر کمرت افشان کنم شانه ات بوسه گاه و لبت خندان کنم
در آغوشم اسیری و زیبا می خندی تسلیم منی و باز می جنگی
تنت گرفتار منست نخواهم کرد رهایت خسته از کامجویی نداری اما شکایت
تو را باید ستایش تا نهایت چو ماهی زیباست در آب شنایت
بالاتر از همه هستیست بهایت بی نیاز از بخششست خطایت
پرنده ای وحشی می خواند اینجا سرود آوازش هم کفر و هم درود
دانستن درد است و ندانستن دردی دگر هر کس خیالی دارد از دیگری بدتر
کمین گاهیست ما را ساخته ی هم به خلوت می رویم دلباخته ی هم
زندگی ستمگرست و ما جویای آن روان بدنبالش و گرفتار جفای آن
بیزارست از توقف روح آزاده ی ما رسد تا کجا ندانم آوازه ی ما
ما معترف هستیم بر انبوه گناهان گریز اما نباشد شایسته ی شجاعان
رسد شب به پایان ما می رویم شتابان نشانه ها بماند تا ببینند شکاکان
سخنگویی برخواست کرد همه زندگی حرام به زشتی گفت با خوبان کلام
تفکر فروخته شده به اوهام است اکنون رذالت بالاترین کام است
که داند چه خواهد سرنوشت جهنم است جایگاه من یا بهشت
زین دشت آشفته برخیزد باید ناظمی نه تشویش خواهید نه نظم دائمی
آن یار رمیده با پیرهنی دریده
شب بود آرمیده نزدم تا سپیده
شب شد با او باز نیایش کردیم چهره اش بدست خود آرایش کردیم
بند برداشتم کردم رها مویش شد افشان بر شانه گیسویش
امشب به دیدارم آمده روی آشفته بر لبش هوسهای بسیار خفته
دهانی برآورد برای کامخواهی ندانستم بود ایمانم بسته به نگاهی
گویا هر دم کنم باید خود امتحان بدانم تا چه بینم و چه آید به میان
من و او رسانیم خود تا اوج طوفانیست عشق کند دریا پر موج
آنگاه که با او از خود رمیدیم بدشتی رفته با هم آرمیدیم
چو گلهای وحشی با هم آمیختیم لب و دهان هم بسیار بوسیدیم
تو را نزدم آمیخته به رنگ آوردند رسوا گشته و آلوده به ننگ آوردند
مرا بدانید هم از دلتنگان نیاموخته هنر هزار رنگان
همگان به شنیدن رازها لایق ندانیم هر آنکه مهر آرد عاشق ننامیم
ما نام خود می کنیم جاوید زندگی را عشق خواهیم نامید
تو را شادی و خواب خوش باید گر حتی پیکرت را آغوشی دگر رباید
شکسته سکوت را طنین طپش قلبت گرفتارم هم به مهر و هم قهرت
از خود بی خودم کند بوی تنت گویی همه گلها روییده از بدنت
تو را هر گاه در آغوش کشیدم هزاران دشمن بدکار آفریدم
ندانم مرا بی تو کدام سو می برند اهلیان چرا از وحشیان بیش خود را می درند
جلادان از گیسویت طناب داری بافتند آن طناب لطیف بر گردنم انداختند
نیست ما را به نقاب صلح اعتقاد نبندیم هرگز با خونریزان اتحاد
گریزپایی گر باشد با ایستادگان یک ایستاده نخواهد ماند در میان
گاه به تو کند زندگی پشت جز مرگ نماند برایت سلاح در مشت
بگو چه دارد بودن بهایی چون غرور ندارد کنارت جایی
مرگ مرا آرام به خواب می برد چه زیبا سوی آرامشی ناب می برد
که کرد خواهد آزاده را نکوهش دور باشد مگر از خوبی و کوشش
شب سرود باید و برداشت چنگ
کجا یابید صلح بی جنگ
پیکرت جام و شرابم بوییدن تو زیباست چون گل در باغ روییدن تو
نیارامم به بستر مگر بینم آرامیدن تو چه بسیار هنر رفت در آفریدن تو
کدام بت کندم نکوهش در پرستیدن تو نیست اختیاری در خواستن و پسندیدن تو
مرا بی خود سازد و سرخوش خندیدن تو کند کامیابم در آغوش کشیدن تو
نیست لذتی بهتر از بوسیدن تو بستر من است جایگاه خوابیدن تو
نیست دردی سخت تر از ندیدن تو زیباست در باران دویدن تو
عشق است تنها سبب هراسیدن تو گویا بازیست دل بستن و دل بریدن تو
به پرواز پرنده ماند رهیدن تو میل است و تمایل دلیل رمیدن تو
نیست سخنی خوشتر از نامیدن تو دشت خشکم و محتاج باریدن تو
گنهکارم و پاکم کند بخشیدن تو جوابها دارم برای پرسیدن تو
فراوان پندم دهند مبر روی سوی گناه
شب از یادم رود چو بینم گیسویی سیاه
به جهانم آوردند که آزاد باشم پر از خشم و عشق و فریاد باشم
مرا در این تنگنا نهادند خوشا اما که اندیشه دادند
چنین گفت راز جهان را پیشگویی کز مرگ فردا زندگی جویی
معمار مشغول به ساخت زندان پندارد آزادی را حق حیوان
هر گام را با فکر سوداگری بسنجد تا کجاست سود بهتری
هر دم بیند خود در مقامی رود هر بار در فکر خامی
به سکوت و اطاعت فرمان می دهد دردها را وعده ی درمان می دهد
بسیار می گیرد بر ما ایراد می تازد در ستم چون باد
گفت باید این با یاران بد است ترس از جفاکاران
مکن ترس را برای اسارت بهانه که شد خواهی اسیری جاودانه
که گوید از مرگ بدتر است رهایی جز آنکه نشنود هرگز ندایی
نهالی که طوفان کج سازد شود داری و جان بر آن جان بازد
نترسیم از گفت گفتار بلند اگر چه آن را مرگ پاداش دهند
مرگ اگر باشد آغاز رهیدن چه باک که نامیدش آفریدن
تو آن سرو باش در باد ایستاده بریده سر هم سرافراز و آزاده
شب گزیدم خلوتی دور از مدعیان
همانان که مدام نام خود آرند میان
نشسته در جمع و غافل از ما خواهشش دارد مدام دل از ما
هر دم طلب از دیده اش نظری ننگرد و ندانیم ما رسم دلبری
ندارد مهر و ما خواهشش می کنیم بیگانه ی معبد است و نیایشش می کنیم
می کردیم شب پرستش ماه در علفزار آمد بوی تنش از سوی گلزار
مویش افشان و شانه اش عریان نسیمی در موی و دامنش پیچان
باد به جنبش و علفزار به لرزش جهانی درآمد به رقص و گردش
به تمنای او آغوش گشوده زاری کرده و ناله ها سروده
همه با خود مشغول به نجوا مغز با دل در ستیز و دعوا
ما نیز که مست بوی اوییم چو خوابگردی روان سوی اوییم
شب است و در علفزار ماه کامل میان ما و او نور است حایل
پرتوش فراتر از مهتاب است دل از رفتنش بی تاب است
دو بال گشود و باز پرواز کرد مهر ما بسته بر دریای راز کرد
می رود او و ناظران نظاره کنند فراوان پرسش از ظهور دوباره کنند
هر گاه بینمش لبش خندان و آغوش گشاده
شب بر من می تابد آن ماه آزاده
مرا آنگاه کز بویت در حال مستی بودم با جام همراه درهم شکستی
نیاموختم بازیگری و ندارم ادعا من پر از شرم و نداری تو اعتنا
تو را یک فکر و مرا یک اندیشه تفاوت است میان گل و ریشه
مرا بی نوا پنداشتی و ساده سادگی از فکر کوچک تو زاده
منم پیشوای آن رستخیز بلند که نام عشق بر آن نهند
با تو باید در بستر عشق خوابیدن شانه و بازو و سینه ات بوییدن
آب دهانت نکوتر از هر شراب وجودت همه فریب است و خواب
ساخته از من دیوانه ای تکان گیسویت نخواهم جز بوییدن پیکر خوش بویت
نامید مرا باید روح غمگین چنین درمانده در عشقی سنگین
کشته ای که در منطق تو بیدار است جان دهد و بجان لبت خریدار است
تو را بینم باز ایستاده براهی افسوس به آسمان نرسد صدای آهی
سرانجام چنین است پایان کار ما شود مرگ مهمان شب تار ما
شب آید و برم روی به شراب
شوم مست و کنم سویت شتاب
چه زیباست این شب بارانی میان رعد و طوفان در آغوشم مهمانی
داریم دهان بر دهان و شانه بر شانه پیچیده بوی تنت درین فضای شبانه
می نهی دهان بر گوشم می کنی نجوا هم آرام و هم ملتهب مانند دریا
سینه ی خوش بویت شده بالین من عشق است و عشقبازی آیین من
مویت از هر سوی ریخته بر گردنم از گرمای پیکرت می رود سردی تنم
آن نسیم گذشته از گلزار ندارد بوی نفست ای یار
گویند حرام است اینجا بت پرستی می پرستمت اما من جای هستی
بهشتی نخواهم جز آغوش تو نجوا نکنم مگر با گوش تو
آسمان شاد و هوا خوش در زفاف تو شانه در دست منم امشب گیسوباف تو
جان غمگین مرا شیدا می کنی چو پیکر دور از حجاب پیدا می کنی
در یک نامه می گویم دو گفتار زمان است حاکم و ما فراموشکار
آلوده ی عشق بوسه ای نهم بر گلویت با شب آرام می روم از روبرویت
پگاه آید و برنخیزم من از خاک تو رفتی بی من سوی افلاک
بیا تا باز از خواب یاد کنیم
شب به بستر تن از بند آزاد کنیم
درود بر تو و درود بر دیوانه که نامش گشت تا ابد جاودانه
گنه دوست بود می کرد گنه آگاهانه جنایت را نمی دانست کاری گناهانه
همه در خانه و بود او بی خانه هدیه اش مرگ به آشنا و بیگانه
نخواند آوازی جز آوای ظالمانه کار خود را می پنداشت عادلانه
هنرمندانه می کرد آفرینش ویرانه به زشتی می سوزاند بال های پروانه
درخت سیاهش نداشت گل و برگ و جوانه بود برایش آوای کلاغ بهترین ترانه
می آیم بسویت آرام شبانه تا نکنی ترس او را بهانه
ما رها از او امشب آزادانه می کنیم نیایش با هم عاشقانه
بوسه ات پاک و آغوشت کودکانه کودکان ندارند رسمی خودخواهانه
او نیز تو را خواهد بی شرمانه وجودت به هر چشم آید دلخواهانه
با خود هم سخن گوید آمرانه بریزد خون خوبان ماهرانه
می رسد از دور زمزمه های خائنانه درود بر تو درود ای دیوانه
شب بود آنگاه که سرانجام
ریختند برایم زهر در جام
برخیزد بوی خوش از تو سراپا نخواهیم ببوید تو را کس جز ما
خدا را بیادم آرد موی تو گلها را شیفته می کند بوی تو
غم ناشناس و من رها از درد نفست کرده دلپذیر این شب سرد
همه جایت دلپذیر و صدایت دلنشین از آسمان گویی آمده بر زمین
گذشته روز اکنون شب آمده پریشان به گوشه ای خزیده تا نبینند بد کیشان
بگذار خشم را باش امشب شکیبا در این گلزار تو را جویم گل زیبا
تو را جویم که دلداده و دلجویی پر از مهر هر چند که تند خویی
تو را پرستید باید به هر تار مویی گرچه غم پرست و بهانه جویی
افشان گیسویی بر سینه ای نرم تنت از من کند دور طاقت و شرم
به خود پیچان و کشد دل فریاد هم آغوشند دو خسته از بیداد
چو گل میان خارها خفته ای در خود همه رازها نهفته ای
گیسویی بلند و شبرنگ داری شبی صلح و شبی سودای جنگ داری
صبح می کند طلوع از آغوشت ماه می شود شرمسار نرمه ی گوشت
دو خط کمان و سیاه ابروانت سپید و لطیف و شکیل بازوانت
دلربا و دلپسند و دلخواهی چشم نبیند از تو اشتباهی
صدایت مخملی از رویا برخواسته پیکرت به هزار هنرست آراسته
نفست نسیمی کرده از گلزار عبور بوی خوشش می کند هوش از سر دور
هر گاه چون پرنده ای در خوابی تابشت نمایان و خود نایابی
من و تو آشنا میان غریبان شرم است گویا بازیچه نجیبان
کردم پرسشی بزرگ و دادند پاسخی کوچک یک خیمه گردان و جهانی پر عروسک
من و همه بتها مشغول به پرستیدن تو
شب را به جنبش درآرد خندیدت تو
بدا که رسید نسیم شکست مدعیان از پس پرده ی علم جهل شد عیان
آنکه دم از سپیدی سینه ی یار می زد بر در غریبان مثال شب تار می زد
مدعی ما که روزی ادعا باز بود متحیر از آن باخت پر راز بود
کار خراب و گلایه زگیتی بی پایان است گفتن از عشق سخت و شنیدن آسان است
برخیزید و حق گویان بردار کنید در سکوت نگاه بر رقص یار کنید
گناه دوستی ما اگر چه گناه است این بیچارگی عاشقان بی پناه است
رسم گفتار چنین است که می گویند منطق خویش در عقل به زبان می شویند
رقیبان می کشند انتظار مرگ ما زندگیست اما جایگاه جنگ ما
شده برهنه حقیقت و نخواهد پوشش هست تفکر نیز یک کوشش
چنینند در این میدان یاران همه خوبند گر چه بد باشند خوبان
می شد اگر یاران را به میل کرد انتخاب نمی ماند کسی در آشوب و التهاب
ستم پذیران نیافته اند مظلومتر از تقدیر که در زنجیرند و کشیده اند آن به زنجیر
نشسته اند تکرار روزها به تماشا گنهکاران می کنند گناهان خود حاشا
پرسش این است که ابهام چرا می تازد بر آغاز و سرانجام
شود آغاز و نگیرد پایان سفر نیست شایسته زندگی بی خطر
شب خوش ترین کار خیال یار است
در آغوشم هم آغوشم تا پگاه بیدار است
شهادت می دهد خدا بر گنهکاری ما جهان گشت خراب از سیهکاری ما
مجازات کردند و گفتند بدکار بودیم به جرم عاشقی دیشب بر دار بودیم
آید آن روز که گر ناپاک بودمی گویم ای کاش من خاک بودمی
دوستان که خنده را بر خود حرام دانند از رقص ما بر دار چرا خندانند
جاودان بینند ویرانه ها را بدبینان چه دانند زندگی چیست بالا نشینان
ابرها سیاهند بارش اما ندارند خوبان زیادند سازش اما ندارند
تو آزاد بودی گر چه به بند اسارت نکرد جز نامت بلند
در آن دشت روییدی که گل کم بود نه نماد مهر گل نشان غم بود
راه گریز نخواهد پیشوای شجاع جنایت ندارد هرگز دفاع
شبیست تاریک و من جویای لبانت تو خواهان منی و من خواهانت
حالا خفته بر دار بشنو زمزمه ی باد دارد بمرگ هم لب مرد خنده ی شاد
عابدان را تنها مرگ فرمان است
شب آغوش تو رامش جان است
باز هستی طغیان کرده بر ما کجا جویمت کجا وحشی زیبا
آسمان دارد امشب رنگ اندوه زیباست غم باشد اگر پر شکوه
می فریبد ما را سایه ی تو آمیخته به درد ناله ی تو
میان خفتگان می دوی تو شتابان از که واهمه داری ای مغضوب خدایان
کدام ماهی ترسد از خروش دریا کجا یابم تو را وحشی زیبا
رهنمای گمراهان باشد نیز اگر گمراه کرد باید مهیا گور آنان آنگاه
بد اندیش را نیست فکر پرواز اینجا نخواند دگر پرنده ای آواز
پندگویان بسیار و پندها تهی از ارزش در دایره ای کوچک می کنند یاران گردش
از این زندان نیابد کس رهایی شود مگر طوفان و آرد صدایی
یادت به هر گام در ذهن آید پیوسته شمشیر ترس را یک تیغ است و هزار دسته
خون در قلب سردت شده منجمد شکست پیمان و گریخت آن معتمد
بوسه ی مرگست کاید از دهانت تو دلخواهی هر چند در توست خیانت
از خاکی سیاه رویید گلی سرخ پراکند بوی و کشید در خاک رخ
حالا تو مانده بی یار و تنها تو باشکوهی وحشی زیبا
شب آید و بنالم از جفایت
ندانم شده کدام آغوش جایت
امشب آغوش پاکت که را می جوید دهانت با کدام گوش نجوا می گوید
من تنها و تو تنها خواسته ی من تویی هر جا بت آراسته ی من
شب می برم به آغوش تو پناه چه زیبا هستم در حال گناه
دهان بر دهان و شانه بر شانه محو شده از یاد زمانه
مو سیاه و رنگ تنت مهتابی سینه ات بستر و دهانت جام شرابی
صدایت گوشنواز و خوش طنین یادت هر جا می کند بر من کمین
تو از گل و عطر و شراب داری نشان همه خوبیها شده در تو نهان
در این بازی شرم ندارد جایی از آغوشت نخواهم من رهایی
تنت با من سخن از کویر دارد از لبت خنده و مهر می بارد
چیست هنر مگر هر تراش پیکرت باید ببوسم شانه و بکیرم کمرت
سرم بر سینه می نهی وعده ی خواب می دهی این که رود با منی با من از غم می رهی
در آغوشم کشیده از دل نجوا می کنی به اخمی هراسانم از تلخی دعوا می کنی
با من از خواب گویند چشمانت بر شانه و گردنم ریخته گیسوانت
ببینم بگیرم ببویم مرمرین بازویت نهم لب ببوسم سینه و گلویت
شبخواه ندهد آسان شبی از دست نشکند پیمانی که با شب بست
خروشان در آغوشت گیرم تا پگاه بوی تن ما دارد این بستر گناه
جهان بیابان است ما در آن بی پناه محکوم گشته و زندگی حکم دادگاه
به خلوت رفته و جای کرده تاریک شده لب بر لب و تن به تن نزدیک
شب شتاب دارد و ما به هم بسته گذشته از خود و نگشته از هم خسته
نه جنایت است و خیانت گناه ما میل به هوس دارد این راه ما
ما پیکر هم عریان کنیم به بستر دردها درمان کنیم
نداند پایان چه گوید با او آنکه با آغاز دارد گفتگو
به خوب گشتن بدان خوش باوران برده اند گمان و می فریبند داوران
چه سودست کنند حقیقت را تایید چو از ترس کنند بر سکوت تاکید
از چشمانت بر می خیزد فریادی خوش و خندان برخواسته و آزادی
زیباست در آغوش تو مردن بهنگام مرگ نام تو بردن
منم کز عشق در گوش برایت می گویم
شب عریانت کنم پیکرت می بویم
کیست برخیزد بر این استبداد نهراسد نامندش بنام ارتداد
نباشد تهی از فکر و اعتقاد فرود آرد سر به درگاه انتقاد
رها از جهل با روز در ارتباط از یاد نبرد هرگز احتیاط
چو آتش سوزان و پر اشتیاق بلند فریاد و گریزان از اختناق
فراتر از من به من سلام می دهد جهانی را نوید انتقام می دهد
باید تا بگوییم راز سستی یاران عهدی پایدار نیاید در این روزگاران
پیمان جایی ندارد درین طلوع تابان از بن شکسته باشد پیمان بدکاران
با ما سخن نگوید آنکه آلوده باشد کردیم پاکیزه جان را باشد آسوده باشد
پستی دریغ نیاید زانکه بیهوده آید راز بودن آن داند که ره پیموده آید
تو را امشب بدیدم از ترس مرگ هراسان تو مدعی بودی مشکل کنی آسان
در انتظارند آید خورشید شبگاهان ما را منجی نباشد در عصر بدخواهان
پرسند بهار کی آید تا که ستم بمیرد بگو ستم چگونه راه ستم بگیرد
کار آشفته و همه جویند انتقام گریخته بدکار و برده بی گنه اتهام
هر شب عهد بر پایان گناه می بندند چو آید پگاه به تمسخر بر آن پیمان می خندند
شب با من از گل سرخ می گوید
عشق نهالیست کز قلب می روید
رسد آن روز که ما نیز قیام کنیم تیغ کشتار برون از نیام کنیم
بدان خوبنما دسته دسته بر دار کنیم به فرمان خود هستی بیدار کنیم
به شادی خود جهان خراب کنیم کاری فراتر از آتش و آب کنیم
همه هستی چو خود شاد بینیم خواهان خروش و فریاد بینیم
پاک است این خیزش بی دعوت که زاده ی شرم است و نفرت
هجوم گناه و جهانی رذالت باید که بماند نام عدالت
مدعیان که ادعای داد نیز دارند نظری هم بد حیله آمیز دارند
سخنگویان که امروز عالمان این سرزمینند در بدی نخست و در نیکی آخرینند
آنان خواهان کلام و ما جویای سکوتیم داستان خود را شبی در خلوت سرودیم
یاری گریخت و شد بیگانه دوست از او جهان حالا پر گفتگوست
در این دستگاه ساکن بینم بسیار تحرک حقیرتر از خاکند کز خاک گیرند تبرک
نامت غباریست بر حقیقت و افسانه یکتا بودن سخت است ای یگانه
مرا به نگاهی فریفتن نیست آسان
شب همه درد ما می کند درمان
تنت پاکتر از تن ماهی افسوس که زیبا و گمراهی
دریغا که کردی خود آلوده در آغوش ناپاکان آرامی آسوده
پیکرت سپید و مویت سیاه نیست برایت سبکتر از بار گناه
دو سوی این بازی عشق است و درد آمیخته با هم درین شب سرد
چو با هم یکی گردیم هر دو لبم بوسی و بوسم لب تو
دنیا به دنیا واگذاریم و تنها دهان بر گوش هم می کنیم نجوا
آمیخته تن من و تن خوشبوی تو بخوابم و نهم سر بر بازوی تو
در گذر زمان رویم سوی آینده این کار بر فناست نیست پاینده
چو صدایی محو گشته در باد یاد ما هم رفت خواهد از یاد
بوسه ای بگذار و بگذر از کنارم نمان نزدم تا ندانند هستی یارم
من به هر دام که گردم گرفتار نیستم از تو دست بر دار
عیبجو راست یک هنر و آن عیبجویی که با آن کند بسیار پر گویی
size=16] عشق آوای بلند آسمان است[/size]
[size]شاعر: داریوش آزادمنش
مواضيع مماثلة
» دل نامه ی عشق /مجموعه اشعار داریوش آزادمنش 1
» سیزده قطعه ی ادبی از مجموعه آثار شاعر معاصر آقای داریوش آزادمنش
» مجموعه اشعار : شکست سکوت - کارو/ بخش اول
» آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ مجموعه اشعار استاد شهریار برای موبایل
» w.s merwin زندگی نامه و اشعار ویلیام استنلی مروین
» سیزده قطعه ی ادبی از مجموعه آثار شاعر معاصر آقای داریوش آزادمنش
» مجموعه اشعار : شکست سکوت - کارو/ بخش اول
» آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ مجموعه اشعار استاد شهریار برای موبایل
» w.s merwin زندگی نامه و اشعار ویلیام استنلی مروین
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد