Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 2 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 2 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
زندگي {ايليا} الياس نبي
صفحه 1 از 1
زندگي {ايليا} الياس نبي
*وگفت هر آینه به شما میگویم که هیچ نبی در وطن خویش مقبول نباشد.و به تحقیق شما را میگویم که بسا بیوه زنان در اسراییل بوده اند درایام الیاس وقتی که آسمان مدت سه سال و شش ماه بسته ماند وچنانکه قحطی عظیم در تمامی زمین پدید آمد.و الیاس نزد هیچ کدام از ایشان فرستاده نشد مگر بیوه زنی در صرفه صیدون *
انجیل لوقا باب چهارم آیات 24 تا 26
یادداشت نویسنده:
در «کیمیاگر» پیام اصلی کتاب بر مبنای این جمله ی ملکه ی ملیکصد ق شکل گرفته بود:«هنگامی که شما چیزی را میخواهید همه ی جهان دست به یکی میکنند تا بتوانید رویای خویش را تحقق ببخشید.»<
من با همه ی وجود به این مطلب باور دارم.با این همه زیستنِ سرنوشت خویش شامل مراحلی است که ورای ادراک ما قرار دارد و هدف آن نهایتا بازگردان ما به الگوی «افسانه ی شخصی» و یا آموختن درسهایی است که برای تحقق سرنوشت ما لازم هستند.گمان میکنم با نقل ماجرایی از زندگی خودم بتوانم منظورم را بهتر بیان کنم.<
شب دوازدهم ماه اوت سال 1979 من با این اطمیان ویژه به رختخواب رفتم:در سن سی سالگی به عنوان مسئول اجرایی ضبط موسیقی به عنوان بالا ترین مقام شغلی رسیده بودم.به عنوان مدیر هنری برای CBS در برزیل کار میکردم و دعوت شده بودم تا به ایا لت متحده بروم و با صاحبان شرکت ملاقات کنم.به احتمال زیاد آنها اختیارات کامل به من میدادند تا در قلمرو فعالیتم آنچه میخواهم انجام دهم.البته آرزوی بزرگ من که نویسنده شدن بود ،کنار گذاشته شده بود،اما چه اهمیت داشت؟<
نهایتا،زندگی واقعی با آنچه خیال میکردم خیلی فرق داشت؛تامین زندگی از راه ادبیات در برزیل امکان نداشت.<
آن شب من تصمیم گرفتم که رویای خویش را رها کنم.انسان ناچار است که خود را با شرایط تطبیق دهد و از امکانات و پیش آمد ها استفاده کند.اگر قلبم اعتراض میکرد میتوانستم با سرودن تنصیف های عاشقانه هر وقت مایل بودم و یا با نوشتن مقالاتی برای روزنامه ها او را فریب دهم.
به علاوه اطمینان داشتم که زندگی من در جریان دیگری قرار گرفته است که به اندازه ی کافی هیجان انگیز بود و در آن دستیابی به آینده ی درخشان در دنیای موسیقی بین الملل بود.هنگامی که فردا ی آن روز از خواب بیدار شدم، رئیس شرکت به من تلفن زد و گفت که اخراج شده ام!بدون هیچ توضیح اضافی.<
هر چند طی دو سال بعد به خیلی جاها رجوع کردم و درهای بسیاری را زدم اما هرگز نتوانستم موقعیت مناسبی در زمینه ی کار قبلیم را بدست آورم.
هنگامی که نوشتن «کوه پنجم» را به پایان رساندم آن دوره را به خاطر آوردم و همچنین تظاهرات اجتناب نا پذیر دیگری را نیز از همین واقعیت در زندگی خویش به یاد آوردم.
هرگاه خودم را صاحب اختیار مطلق شرایط پنداشتم چیزی روی داده که مرا پرتاب کرده و من از خویش پرسیده ام چرا؟آیا من محکومم که همیشه به خط پایان نزدیک شوم اما هرگز از آن عبور نکنم؟آیا ممکن است خداوند آنقدر سنگدل باشد که بگذارد من نخل های واحه را در افق ببینم و اما در صحرا از تشنگی بمیرم؟
مدت زمان طولانی گذشت تا فهمیدم که قضیه از این قرار نبوده است.رویداد هایی هستند که در زندگی ما رخ میدهند تا مارا دوباره به الگوی افسانه ی شخصی بازگردانند.وقایع دیگری اتفاق میوفتند تا هر آنچه که آموخته ایم به کار بندیم . و بالاخره شرایطی به سراغمان می آیند فقط برای اینکه چیزی به ما بیاموزند.<
در کتاب «زیارت» یا «سفری به دشت ستارگان»تلاش کردم تا نشان دهم که الزامی نیست که آموزش ها با درد و رنج همراه باشد تنها انضباط و توجه کافی نیست.اگر چه این ادراک لطف و برکت مهمی در زندگی ما بود، معذالک مرا برای گذراندن لحظه های دشواری که با مراقبه و انضباط کامل تجربه کرده ام، مجهز نکرد.<
یک نمونه ی آن موردی بود که در بالا نقل کردم.من در کار خودم حرفه ای بوده ام و میکوشیدم تا نهایت توان و سعی خود را در انجام وظایف شغلی به کار برم. و آرمان ها ی جالبی داشتم که حتی امروز هم به نظرم ارزشمند میرسند.<
اما آنچه گذیر نا پذر بود واقع شد و درست در زمانی این اتفاق افتاد که من از همیشه مطمئن تر بودم و احساس امنیت میکردم.فکر میکردم که من در چنین تجربه هایی تنها نیستم،«گذیر نا پذیر» زندگی بسیاری از انسان ها را در زمین لمس کرده است.برخی از آنها دوباره از جا برخاسته اند،برخی رها کرده اند اما همه ی ما احساس کردیم که در چنین لحظاتی دچار فاجعه شده ایم.<
چرا؟برای پاسخ به این سوال خود را به «ایلیا»سپرده ام تا مرا از میان روزها و شبهای «اکبر»هدایت کند.
انجیل لوقا باب چهارم آیات 24 تا 26
یادداشت نویسنده:
در «کیمیاگر» پیام اصلی کتاب بر مبنای این جمله ی ملکه ی ملیکصد ق شکل گرفته بود:«هنگامی که شما چیزی را میخواهید همه ی جهان دست به یکی میکنند تا بتوانید رویای خویش را تحقق ببخشید.»<
من با همه ی وجود به این مطلب باور دارم.با این همه زیستنِ سرنوشت خویش شامل مراحلی است که ورای ادراک ما قرار دارد و هدف آن نهایتا بازگردان ما به الگوی «افسانه ی شخصی» و یا آموختن درسهایی است که برای تحقق سرنوشت ما لازم هستند.گمان میکنم با نقل ماجرایی از زندگی خودم بتوانم منظورم را بهتر بیان کنم.<
شب دوازدهم ماه اوت سال 1979 من با این اطمیان ویژه به رختخواب رفتم:در سن سی سالگی به عنوان مسئول اجرایی ضبط موسیقی به عنوان بالا ترین مقام شغلی رسیده بودم.به عنوان مدیر هنری برای CBS در برزیل کار میکردم و دعوت شده بودم تا به ایا لت متحده بروم و با صاحبان شرکت ملاقات کنم.به احتمال زیاد آنها اختیارات کامل به من میدادند تا در قلمرو فعالیتم آنچه میخواهم انجام دهم.البته آرزوی بزرگ من که نویسنده شدن بود ،کنار گذاشته شده بود،اما چه اهمیت داشت؟<
نهایتا،زندگی واقعی با آنچه خیال میکردم خیلی فرق داشت؛تامین زندگی از راه ادبیات در برزیل امکان نداشت.<
آن شب من تصمیم گرفتم که رویای خویش را رها کنم.انسان ناچار است که خود را با شرایط تطبیق دهد و از امکانات و پیش آمد ها استفاده کند.اگر قلبم اعتراض میکرد میتوانستم با سرودن تنصیف های عاشقانه هر وقت مایل بودم و یا با نوشتن مقالاتی برای روزنامه ها او را فریب دهم.
به علاوه اطمینان داشتم که زندگی من در جریان دیگری قرار گرفته است که به اندازه ی کافی هیجان انگیز بود و در آن دستیابی به آینده ی درخشان در دنیای موسیقی بین الملل بود.هنگامی که فردا ی آن روز از خواب بیدار شدم، رئیس شرکت به من تلفن زد و گفت که اخراج شده ام!بدون هیچ توضیح اضافی.<
هر چند طی دو سال بعد به خیلی جاها رجوع کردم و درهای بسیاری را زدم اما هرگز نتوانستم موقعیت مناسبی در زمینه ی کار قبلیم را بدست آورم.
هنگامی که نوشتن «کوه پنجم» را به پایان رساندم آن دوره را به خاطر آوردم و همچنین تظاهرات اجتناب نا پذیر دیگری را نیز از همین واقعیت در زندگی خویش به یاد آوردم.
هرگاه خودم را صاحب اختیار مطلق شرایط پنداشتم چیزی روی داده که مرا پرتاب کرده و من از خویش پرسیده ام چرا؟آیا من محکومم که همیشه به خط پایان نزدیک شوم اما هرگز از آن عبور نکنم؟آیا ممکن است خداوند آنقدر سنگدل باشد که بگذارد من نخل های واحه را در افق ببینم و اما در صحرا از تشنگی بمیرم؟
مدت زمان طولانی گذشت تا فهمیدم که قضیه از این قرار نبوده است.رویداد هایی هستند که در زندگی ما رخ میدهند تا مارا دوباره به الگوی افسانه ی شخصی بازگردانند.وقایع دیگری اتفاق میوفتند تا هر آنچه که آموخته ایم به کار بندیم . و بالاخره شرایطی به سراغمان می آیند فقط برای اینکه چیزی به ما بیاموزند.<
در کتاب «زیارت» یا «سفری به دشت ستارگان»تلاش کردم تا نشان دهم که الزامی نیست که آموزش ها با درد و رنج همراه باشد تنها انضباط و توجه کافی نیست.اگر چه این ادراک لطف و برکت مهمی در زندگی ما بود، معذالک مرا برای گذراندن لحظه های دشواری که با مراقبه و انضباط کامل تجربه کرده ام، مجهز نکرد.<
یک نمونه ی آن موردی بود که در بالا نقل کردم.من در کار خودم حرفه ای بوده ام و میکوشیدم تا نهایت توان و سعی خود را در انجام وظایف شغلی به کار برم. و آرمان ها ی جالبی داشتم که حتی امروز هم به نظرم ارزشمند میرسند.<
اما آنچه گذیر نا پذر بود واقع شد و درست در زمانی این اتفاق افتاد که من از همیشه مطمئن تر بودم و احساس امنیت میکردم.فکر میکردم که من در چنین تجربه هایی تنها نیستم،«گذیر نا پذیر» زندگی بسیاری از انسان ها را در زمین لمس کرده است.برخی از آنها دوباره از جا برخاسته اند،برخی رها کرده اند اما همه ی ما احساس کردیم که در چنین لحظاتی دچار فاجعه شده ایم.<
چرا؟برای پاسخ به این سوال خود را به «ایلیا»سپرده ام تا مرا از میان روزها و شبهای «اکبر»هدایت کند.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
سر آغاز
سر آغاز<
در آغاز سال هشتصد و هفتاد پیش از تولد مسیح سرزمینی به نام فینیقیه که اسرائیلیان آن را لبنان می خواندند سه قرن آرامش و صلح را پشت سر گذاشته بود .ساکنین آن میتوانستند مفتخر باشند که موفق به کسب مهارتی بی نظیر در داد و ستد شده اند که تنها در راه حفظ بقا در دنیایی دستخوش جنگ های مداوم بود.معاهده ای که آنان در حدود سال هزار پیش از میلاد با سلیمان پادشاه اسرائیل منعقد کرده بودند و اجازه نو سازی ناوگان تجاری آنها و شکوفایی بازرگانی را در پی داشت .از آن زمان به بعد فینیقیه به رشد و توسعه ادامه داده بود.<
بازرگانان آن دیار به مکان هایی دور مانند اسپانیا و اقیانوس اطلس رفت و آمد میکردند و فرضیه هایی هست که کتیبه هایی در شمال شرقی و جنوبب برزیل از آنها به یادگار مانده است البته این فرضیه ها هنوز ثابت نشده است.
بلور،سدر،اسلحه،آهن و عاج متاعی بود که آنان از کشوری به کشور دیگر میبردند.ساکنین شهر های بزرگی مانند صیدون و صور و بیبلوس به دلیل دانششان در علم نجوم شهرت داشتند و بیش از دویست سال بود که از گروهی از اشکال بهره میجستند که یونانیان آنها را البفا می نامیدند.<
در آغاز سال هشتصد و هفتاد قبال ا مسیح در مکانی دور از آنجا به نام نینوا شورای جنگ تشکیل شده بود.گروهی از سرداران آشوری مصمم شده بودنند که برای اشغال سرزمین های ساحلی دریای مدیترانه قشون اعزام میکنند.فنیقیه به عنوان نخستین کشوری که میبایست اشغال شود،انتخاب شده بود.
در آغاز سال هشتصد و هفتاد قبل از مسیح دو مرد در اصطبلی در جلعاد فلسطین پنهان شده بودند.احتمال میرفت در چند ساعت آینده بمیرند
____________________________________________________________________________________________________________
دچار یعنی عاشق......
و فکر کن که چه تنهاست،اگر ماهی کوچک....دچار آبی بیکران دریا شود......
در آغاز سال هشتصد و هفتاد پیش از تولد مسیح سرزمینی به نام فینیقیه که اسرائیلیان آن را لبنان می خواندند سه قرن آرامش و صلح را پشت سر گذاشته بود .ساکنین آن میتوانستند مفتخر باشند که موفق به کسب مهارتی بی نظیر در داد و ستد شده اند که تنها در راه حفظ بقا در دنیایی دستخوش جنگ های مداوم بود.معاهده ای که آنان در حدود سال هزار پیش از میلاد با سلیمان پادشاه اسرائیل منعقد کرده بودند و اجازه نو سازی ناوگان تجاری آنها و شکوفایی بازرگانی را در پی داشت .از آن زمان به بعد فینیقیه به رشد و توسعه ادامه داده بود.<
بازرگانان آن دیار به مکان هایی دور مانند اسپانیا و اقیانوس اطلس رفت و آمد میکردند و فرضیه هایی هست که کتیبه هایی در شمال شرقی و جنوبب برزیل از آنها به یادگار مانده است البته این فرضیه ها هنوز ثابت نشده است.
بلور،سدر،اسلحه،آهن و عاج متاعی بود که آنان از کشوری به کشور دیگر میبردند.ساکنین شهر های بزرگی مانند صیدون و صور و بیبلوس به دلیل دانششان در علم نجوم شهرت داشتند و بیش از دویست سال بود که از گروهی از اشکال بهره میجستند که یونانیان آنها را البفا می نامیدند.<
در آغاز سال هشتصد و هفتاد قبال ا مسیح در مکانی دور از آنجا به نام نینوا شورای جنگ تشکیل شده بود.گروهی از سرداران آشوری مصمم شده بودنند که برای اشغال سرزمین های ساحلی دریای مدیترانه قشون اعزام میکنند.فنیقیه به عنوان نخستین کشوری که میبایست اشغال شود،انتخاب شده بود.
در آغاز سال هشتصد و هفتاد قبل از مسیح دو مرد در اصطبلی در جلعاد فلسطین پنهان شده بودند.احتمال میرفت در چند ساعت آینده بمیرند
____________________________________________________________________________________________________________
دچار یعنی عاشق......
و فکر کن که چه تنهاست،اگر ماهی کوچک....دچار آبی بیکران دریا شود......
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
قسمت اول
قسمت اول
ایلیا گفت:
-من به خداوندی خدمت کرده ام که اکنون مرا به دست دشمنانم رها کرده است.
-خدا ،خداست.او به موسی نگفت که من خوبم یا بد.فقط گفت:من هستم.او همه ی چیزی است که در زیر آسمان وجود دارد،او برق درخشانیست.که خانه را میسوزاند و دست انسان است که خانه را دوباره میسازد.
گفتگو تنها راه دور کردن ترس بود؛هر لحظه ممکن بود سربازان در اصطبل را بگشایند و آنها را در پناه گاهشان بیابند و آنان را در برابر تنها انتخاب ممکن قرار دهند:پرستش «بعل»خدای فینیقی ها یا کشته شدن.
خانه به خانه دنبالشان می گشتند و این پیامبران را یا دوباره به مذهب پیشین باز گردانند و یا به جلاد بسپارند.شاید کاهن از ایمان خویش باز میگشت و جانش را نجات می داد.اما برای ایلیا هیچ راهی نبود.همه چیز به واسطه ی قصور خودش روی داده بود و ایزابل در هر شرایطی مرگ او را می خواست.
ایلیا گفت:
-یکی از فرشتگان خداوند مرا واداشت تا با شاه اخآب سخن بگویم. و به او اخطار کنم که تا زمانی که آنان بعل را میپرستند باران در اسرائیل نخواهد بارید.انگار میخواست از اینکه به حرف فرشته ی خداوند اعتنا کرده است خود را معذور دارد.بعد ادامه داد:
-اما خداوند آهسته و بی شتاب عمل میکند؛وقتی خشکسالی تازه آغاز شده بود شاهزاده خانم ایزابل تقریبا همه ی کسانی را که به خداوند مومن باقی مانده بودند،نابود کرده .کاهن دیگر سخنی نگفت.در این فر بود آیا باید به بعل بگرود یا در راه خدا کشته شود.
ایلیا دوباره پرسید:
-خدا کیست؟آیا این اوست که شمشیر سرباز را نگه میدارد .شمشیری که برای کشته شدن از نیام بیرون شده؛که نخواستند به ایمان پدران خویش خیانت ورزند؟آیا این اوست که شاهزاده خانمی بیگانه را بر تخت سلطنت سرزمین ما نشانده است تا این همه بدبختی برای نسل ما فراهم شود؟ آیا خدا مومنین و بی گناهان و کسانی را که از قوانین موسی پیروی میکنند میکشد؟
کاهن تصمیم خود را گرفت.او ترجیح میداد کشته شود.پس شروع به خندیدن کرد چون تصور مرگ دیگر اورا نمیترساند.به طرف نبی جوان که در کنارش نشسته بود بازگشت و کوشید تا وی را آرام کند و گفت:
-از خدا بپرس،حال که در تصمیمات او تردید داری.من تقدیر خود را پذیرفته ام.
ایلیا پا فشاری کرد:
-خداوند نمی توناد بدون ترحم مرگ مارا خواسته باشد.
-خداوند قادر مطلق است.اگر او خود را محدود به آنچه ما خیر مینامیم،بکند،نمیتوانیم و را قادر مطلق بدانیم.چون در آن صورت فقط بر بخشی از جهان حکومت خواهد کرد و خدای دیگی مقتدر تر از او وجود خواهد داشت که اعمال او را نگریسته و بر آنها داوری خواهد کرد.در این صورت من آن موجود مقتدر را پرستش خواهم کرد.
-اگر او قادر متعال است چرا مانع از رنج کشیدن آنانی که دوستشان دارد نمی شود؟چرا آنان را نجات نمیدهد ؟به جای اینکه قدرت و افتخار به دشمنانش ارزانی دارد؟
کاهن گفت:
-نمیدانم ولی دلیل دارد و امیدوارم به زودی از آن آگاه شوم.
-شما هیچ پاسخی برای این پرسش ندارید؟
-نه.
دو مرد سکوت کردند.ایلیا احساس کرد که عرق سردی بر بدنش نشسته است.کاهن گفت:
-تو خیلی وحشت زده ای.اما من سرنوشت خویش را پذیرفته امومن بیرون خواهم رفت تا پایانی بر این وحشت بیابم.هر بار که صدای فریادی از بیرون میشنوم به خود میلرزم و پایان کار خویش را مجسم میکنم.از وقتی اینجا پنهان شده ایم صد ها بار مرده ام در حالیکه فقط یکبار میتوانم بمیرم.اگر قرار است سر از تنم جدا شود پس بهتر است هرچه زود تر این اتفاق بیوفتد.
ایلیا گفت:
-من به خداوندی خدمت کرده ام که اکنون مرا به دست دشمنانم رها کرده است.
-خدا ،خداست.او به موسی نگفت که من خوبم یا بد.فقط گفت:من هستم.او همه ی چیزی است که در زیر آسمان وجود دارد،او برق درخشانیست.که خانه را میسوزاند و دست انسان است که خانه را دوباره میسازد.
گفتگو تنها راه دور کردن ترس بود؛هر لحظه ممکن بود سربازان در اصطبل را بگشایند و آنها را در پناه گاهشان بیابند و آنان را در برابر تنها انتخاب ممکن قرار دهند:پرستش «بعل»خدای فینیقی ها یا کشته شدن.
خانه به خانه دنبالشان می گشتند و این پیامبران را یا دوباره به مذهب پیشین باز گردانند و یا به جلاد بسپارند.شاید کاهن از ایمان خویش باز میگشت و جانش را نجات می داد.اما برای ایلیا هیچ راهی نبود.همه چیز به واسطه ی قصور خودش روی داده بود و ایزابل در هر شرایطی مرگ او را می خواست.
ایلیا گفت:
-یکی از فرشتگان خداوند مرا واداشت تا با شاه اخآب سخن بگویم. و به او اخطار کنم که تا زمانی که آنان بعل را میپرستند باران در اسرائیل نخواهد بارید.انگار میخواست از اینکه به حرف فرشته ی خداوند اعتنا کرده است خود را معذور دارد.بعد ادامه داد:
-اما خداوند آهسته و بی شتاب عمل میکند؛وقتی خشکسالی تازه آغاز شده بود شاهزاده خانم ایزابل تقریبا همه ی کسانی را که به خداوند مومن باقی مانده بودند،نابود کرده .کاهن دیگر سخنی نگفت.در این فر بود آیا باید به بعل بگرود یا در راه خدا کشته شود.
ایلیا دوباره پرسید:
-خدا کیست؟آیا این اوست که شمشیر سرباز را نگه میدارد .شمشیری که برای کشته شدن از نیام بیرون شده؛که نخواستند به ایمان پدران خویش خیانت ورزند؟آیا این اوست که شاهزاده خانمی بیگانه را بر تخت سلطنت سرزمین ما نشانده است تا این همه بدبختی برای نسل ما فراهم شود؟ آیا خدا مومنین و بی گناهان و کسانی را که از قوانین موسی پیروی میکنند میکشد؟
کاهن تصمیم خود را گرفت.او ترجیح میداد کشته شود.پس شروع به خندیدن کرد چون تصور مرگ دیگر اورا نمیترساند.به طرف نبی جوان که در کنارش نشسته بود بازگشت و کوشید تا وی را آرام کند و گفت:
-از خدا بپرس،حال که در تصمیمات او تردید داری.من تقدیر خود را پذیرفته ام.
ایلیا پا فشاری کرد:
-خداوند نمی توناد بدون ترحم مرگ مارا خواسته باشد.
-خداوند قادر مطلق است.اگر او خود را محدود به آنچه ما خیر مینامیم،بکند،نمیتوانیم و را قادر مطلق بدانیم.چون در آن صورت فقط بر بخشی از جهان حکومت خواهد کرد و خدای دیگی مقتدر تر از او وجود خواهد داشت که اعمال او را نگریسته و بر آنها داوری خواهد کرد.در این صورت من آن موجود مقتدر را پرستش خواهم کرد.
-اگر او قادر متعال است چرا مانع از رنج کشیدن آنانی که دوستشان دارد نمی شود؟چرا آنان را نجات نمیدهد ؟به جای اینکه قدرت و افتخار به دشمنانش ارزانی دارد؟
کاهن گفت:
-نمیدانم ولی دلیل دارد و امیدوارم به زودی از آن آگاه شوم.
-شما هیچ پاسخی برای این پرسش ندارید؟
-نه.
دو مرد سکوت کردند.ایلیا احساس کرد که عرق سردی بر بدنش نشسته است.کاهن گفت:
-تو خیلی وحشت زده ای.اما من سرنوشت خویش را پذیرفته امومن بیرون خواهم رفت تا پایانی بر این وحشت بیابم.هر بار که صدای فریادی از بیرون میشنوم به خود میلرزم و پایان کار خویش را مجسم میکنم.از وقتی اینجا پنهان شده ایم صد ها بار مرده ام در حالیکه فقط یکبار میتوانم بمیرم.اگر قرار است سر از تنم جدا شود پس بهتر است هرچه زود تر این اتفاق بیوفتد.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
قسمت دوم
قسمت دوم
او حق داشت ایلیا هم همان فریاد ها را شنیده بود .او بیش از توان و قدرت خویش رنج برده بود و دیگر نمی توانست تحمل کند.گفت:
-من هم با شما میایم.از اینکه برای چند ساعت بیشتر زنده ماندن مبارزه کنم خسته شده ام.
از جا بر خاست و در اصطبل را گشود.نور خورشید به درون آمد و بر آن دو تابید.
**********
کاهن لاویان بازو ی ایلیا را گرفت و به راه افتادند.اگر در انتظار شمشیر نبودند،روزی بود مثل روزهای دیگر در شهری مثل شهرای دیگر.خورشید به آرامی پوست را میسوزاند و نسیم که از دریایی دور دست می آمد.درجه ی حرارت را تعدیل می کرد.خیابان ها خاک آلود و خانه ها کاهگلی بودند.
کاهن گفت:
-روح ما اسیر وحشت مرگ است و روز این چنین زیباست و بارها پیش از این در هنگامی که من با خداوند در صلح بودم.درجه ی حرارت بسیار بالا بود و باد صحرا چشمان مرا از شن پر میکرد و نمیتوانستم یک وجبی خود را ببینم. نقشه های او همواره موافق آنچه ما هستیم یا احساس میکنیم نیستند،اما اطمینان داشته باش که او برای همه ی اینها دلیل دارد.
-من ایمان شمارا تحسین میکنم.
لاویان به آسمان نگریست انگار لحظه ایی تامل کرد و سپس گفت:
-تحسین نکن و این اندازه هم باور نکن. این شرطی است که من با خودم بسته ام.من شرط بسته ام که خدا هست.
ایلیا پاسخ داد:
-شما یک پیامبر هستید .شما هم صدایی میشنوید و هم میدانید که جهانی ورای این جهان وجود دارد.
-ممکن است تخیلات خودم باشد.
-شما نشانه های خداوند را نا دیده گرفته اید.
ایلیا پا فشاری میکرد چون از حرف های او اضطراب را احساس میکرد.
دوباره پاسخش همان بود:
-ممکن است تخیلات خودم باشد.در واقع تنها چیز مسلم شرط من است.من به خود گفته ام که همه چیز از بالا ترین منبع صادر میشود.
*****************
خیابان خلوت بود و مردم درون خانهایشان در انتظار سربازان اخآب بودند تا وظیفه ای را که شاهزاده خانم بیگانه از آنها خواسته بود به انجام رسانند:کشتن پیامبران اسرائیل.
ایلیا در کنار لاویان راه میرفت و با این احساس که پشت هر درو هر پنجره کسی به او مینگرد و اورا به خاطره آنچه رخ داده سرزنش میکند.
با خود اندیشید:«من نخواسته بودم پیامبر باشم.شاید این ها زاده ی تخیلات من باشد.»
اما پس از آنچه در اتاق چوب بری رخ داده بود میدانست که تخیلات نیست....
******************
از دوران کودکی او صدا هایی میشنید و با فرشته ها سخن میگفت.آن وقت پدر و مادرش اورا وادار کردند که به سراغ یکی از علمای اسرائیل برود و او پس از پرسش های متعدد، ایلیا را نبی دانست و او را رسول نامید و گفت«مرد معنوی»است که کلمات خداوند اورا به هیجان می آورد.پس از چندین ساعت گفتگو با وی کشیش به پدر و مادرش گفت که هرچه اینپسر اعلام کند باید به عنوان حقیقت پذیرفته شود.
هنگامی که آنجا را ترک کردند پدر و مادرش از ایلیا خواستند که به هیچ کس درباره ی آنچه را که میبیند و میشنود سخنی نگوید،نبی بودن به معنای تمایل به حکومت هم بود و این همواره میتوانست خطرناک باشد...
او حق داشت ایلیا هم همان فریاد ها را شنیده بود .او بیش از توان و قدرت خویش رنج برده بود و دیگر نمی توانست تحمل کند.گفت:
-من هم با شما میایم.از اینکه برای چند ساعت بیشتر زنده ماندن مبارزه کنم خسته شده ام.
از جا بر خاست و در اصطبل را گشود.نور خورشید به درون آمد و بر آن دو تابید.
**********
کاهن لاویان بازو ی ایلیا را گرفت و به راه افتادند.اگر در انتظار شمشیر نبودند،روزی بود مثل روزهای دیگر در شهری مثل شهرای دیگر.خورشید به آرامی پوست را میسوزاند و نسیم که از دریایی دور دست می آمد.درجه ی حرارت را تعدیل می کرد.خیابان ها خاک آلود و خانه ها کاهگلی بودند.
کاهن گفت:
-روح ما اسیر وحشت مرگ است و روز این چنین زیباست و بارها پیش از این در هنگامی که من با خداوند در صلح بودم.درجه ی حرارت بسیار بالا بود و باد صحرا چشمان مرا از شن پر میکرد و نمیتوانستم یک وجبی خود را ببینم. نقشه های او همواره موافق آنچه ما هستیم یا احساس میکنیم نیستند،اما اطمینان داشته باش که او برای همه ی اینها دلیل دارد.
-من ایمان شمارا تحسین میکنم.
لاویان به آسمان نگریست انگار لحظه ایی تامل کرد و سپس گفت:
-تحسین نکن و این اندازه هم باور نکن. این شرطی است که من با خودم بسته ام.من شرط بسته ام که خدا هست.
ایلیا پاسخ داد:
-شما یک پیامبر هستید .شما هم صدایی میشنوید و هم میدانید که جهانی ورای این جهان وجود دارد.
-ممکن است تخیلات خودم باشد.
-شما نشانه های خداوند را نا دیده گرفته اید.
ایلیا پا فشاری میکرد چون از حرف های او اضطراب را احساس میکرد.
دوباره پاسخش همان بود:
-ممکن است تخیلات خودم باشد.در واقع تنها چیز مسلم شرط من است.من به خود گفته ام که همه چیز از بالا ترین منبع صادر میشود.
*****************
خیابان خلوت بود و مردم درون خانهایشان در انتظار سربازان اخآب بودند تا وظیفه ای را که شاهزاده خانم بیگانه از آنها خواسته بود به انجام رسانند:کشتن پیامبران اسرائیل.
ایلیا در کنار لاویان راه میرفت و با این احساس که پشت هر درو هر پنجره کسی به او مینگرد و اورا به خاطره آنچه رخ داده سرزنش میکند.
با خود اندیشید:«من نخواسته بودم پیامبر باشم.شاید این ها زاده ی تخیلات من باشد.»
اما پس از آنچه در اتاق چوب بری رخ داده بود میدانست که تخیلات نیست....
******************
از دوران کودکی او صدا هایی میشنید و با فرشته ها سخن میگفت.آن وقت پدر و مادرش اورا وادار کردند که به سراغ یکی از علمای اسرائیل برود و او پس از پرسش های متعدد، ایلیا را نبی دانست و او را رسول نامید و گفت«مرد معنوی»است که کلمات خداوند اورا به هیجان می آورد.پس از چندین ساعت گفتگو با وی کشیش به پدر و مادرش گفت که هرچه اینپسر اعلام کند باید به عنوان حقیقت پذیرفته شود.
هنگامی که آنجا را ترک کردند پدر و مادرش از ایلیا خواستند که به هیچ کس درباره ی آنچه را که میبیند و میشنود سخنی نگوید،نبی بودن به معنای تمایل به حکومت هم بود و این همواره میتوانست خطرناک باشد...
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
قسمت سوم
قسمت سوم
در هیچ موردی ایلیا چیزی که بتواند برای پادشاهان یا کشیش ها جالب باشد نشنیده بود.او تنها با فرشته ی نگهلبان خود سخن میگفت و دربارهی زندگیش راهنمایی میشد.گه گاه مشاهداتی داشت که از درکشان عاجز بود.دریا های دور دست،کوهستلن هایی که محل اقامت موجوداتی غریب بود،چرخ هایی که بال داشتند و چشم داشتند.
به محض اینکه مشاهده پایان میگرفت او که مطیع پدر و مادرش بود، میکوشید هرچه زود تر آن هارا فراموش کند.
به این دلیل صداها و مشاهدات به تدریج کمتر و کمتر شدند.پدر و مادرش راضی و خوشحال بودند و دیگر به این مطلب علاقه ای نشان ندادند.هنگامی که او به سن رشد رسید و توانست خود را اداره کند مبلغی به عنوان وام به او دادند تا یک دکان نجاری کوچک باز کند.
ححالا او دوباره با احترام به سایر پیامبران نگاه میکرد که در خیابان های جلعاد با خرقه های پشمین و کمربند های چرمی گام بر میداشتند و میگفتند که خداوند آنان را برگزیده است تا قوم برگزیده را هدایت کنند.این حقیقتا سرنوشت او نبود،او هرگز قادر نبود هنگام رقصیدن یا تازیانه زدن به خویش دچار خسله شود و لی این رسمی شایع بین کسانی بود«که صدای خداوند به آنها تعالی بخشیده است»
او این کار هارا نمیتوانست بکند چون از درد میترسید.او هرگز قادر نبود از خیابان های شهر بگذرد و جای زخم هایی را که طی جذبه به او وارد شده بود به نمایش بگذارد چون بسیار کمرو بود.
ایلیا خود را آدمی معمولی میدانست ، کسی که مثل دیگران لباس میپوشید و تنها روح خویش را با ترس و وسوسه های انسان فانی،شکنجه میکرد.به مرور که کارش در نجاری پیشرفت کرد صداها کاملا قطع شدند چون آدم های بزرگ و کارگران برای این طور چیزها وقت نداشتند.
پدر و مادرش از فرزند خود راضی بودند و زندگی در هماهنگی و صلح پیش میرفت.گفتگو با کشیش در زمان کودکی دیگر به خاطره ایی دور دست می مانست .ایلیا نمیتوانست باور کند که خداوند قادر مطلق باید با انسان ها سخن بگوید تا آنها فرمانشان را اطاعت کنند و آنچه در کودکیش رخ داده بود تنها خیالات کودکی بیکار بوده است.در شهر زادگاه او هرکس چنین تصوراتی داشت دیوانه محسوب میشد.چنین کسانی قادر نبودند درست صحبت کنند و نمیتوانستند صدای خداوند را از هذیانات جنون تمیز دهند.آنها در کوچه ها و خیابان زندگی میکردند و در پایان نزدیک جهان موعظه میکردند و و با صدقات مردم روزگار میگذرانیدند.با این همه هیچ کشیشی آنها را تعالی یافته از کلام خداوند به حساب نمیاورد.
***************
ایلیا بلاخره به این نتیجه رسید که کشیش ها هیچ وقت نمیتوانند از آنچه میگویند مطمئن باشند.«تعالی یافتگان»ثمره ی کشوری بودند که راه های امن نداشت و حکومت های جدید دائم جای یکدیگر را میگرفتند و برادر کشی در آن شایع بود پیامبران و مجانین با هم برابر بودند.
هنگامی که او شنید پادشاه سرزمینش با شاهزاده خانمی از صور ازدواج کرده است فکر کرد که این مطلب اهمیت چندانی ندارد.پادشاهان دیگر اسرائیل چنین کرده بودند و نتیجه ی آن صلحی پایدار در منطقه و تجارتی پر اهمیت با لبنان بود.ایلیا اطلاعات اندکی درباره ی مذاهب غریب همسایگان سرزمینش داشت. نمیدانست که آنان به خدایانی باور دارند که وجود ندارند و یا به ستایش حیوانات و کوه ها میپردازند.آنان در کار تجارت شریف و درست کار بودند و این مهم ترین مساله بود.
****************
ایلیا برای خرید سدری که از لبنان آمده بود رفت و تولیدات چوبی خویش را برای فروش برد.هرچند مردمان مستکبری به نظر میامدند و خود را فینیقی مینامیدند که شاید به دلیل تفاوت رنگ پوستشان بود .با این همه هیچ یک از بازرگانان لبنان کوشش نکرده بودند که از آشفته گی حاکم بر اسرائیل سودی ببرند.قیمت بازار را میپرداختند و هیچ حرفی در باره ی جنگ های داخلی و مشکلات سیاسی اسرائیلیان نمیزدند.
*******************
پس از نشستن بر تخت ایزابل از اخآب خواسته بود تا پرستش خدایان لبنان را جایگزین پرستش خدای یگانه کنند.
پیش از این نیز چنین اتفاقی افتاده بود.ایلیا بر خلاف فرمان اخآب به پرستش خدای اسرائیل و قوانین موسی ادامه داد.با خود میاندیشید که این دوران گذرا ست.ایزابل اخآب را اغوا کرده است ولی نخواهد توانست ملت را به آئین خویش باز گرداند.
اما ایزابل مانند زنان دیگر نبود،او ایبمان داشت که بعل او را به جهان آورده است تا دیگر اقوام و ملل را به دین خود برگرداند.مکارانه و صبورانه پاداش دادن به کسانی را آغاز کرد که خدا را انکار کردند و خدایان جدید را پذیرفتند.اخآب فرمان داد تا معبدی برای پرستش بعل در سامره بسازند و مذبحی در آن برپا دارند.زیارت ها آغاز شد و پرستش خدایان لبنان در همه جا گسترده شد.
ایلیا باز هم گمان میکرد این گذراست و حداکثر یک نسل را در بر میگیرد.
________________________________________________________
در هیچ موردی ایلیا چیزی که بتواند برای پادشاهان یا کشیش ها جالب باشد نشنیده بود.او تنها با فرشته ی نگهلبان خود سخن میگفت و دربارهی زندگیش راهنمایی میشد.گه گاه مشاهداتی داشت که از درکشان عاجز بود.دریا های دور دست،کوهستلن هایی که محل اقامت موجوداتی غریب بود،چرخ هایی که بال داشتند و چشم داشتند.
به محض اینکه مشاهده پایان میگرفت او که مطیع پدر و مادرش بود، میکوشید هرچه زود تر آن هارا فراموش کند.
به این دلیل صداها و مشاهدات به تدریج کمتر و کمتر شدند.پدر و مادرش راضی و خوشحال بودند و دیگر به این مطلب علاقه ای نشان ندادند.هنگامی که او به سن رشد رسید و توانست خود را اداره کند مبلغی به عنوان وام به او دادند تا یک دکان نجاری کوچک باز کند.
ححالا او دوباره با احترام به سایر پیامبران نگاه میکرد که در خیابان های جلعاد با خرقه های پشمین و کمربند های چرمی گام بر میداشتند و میگفتند که خداوند آنان را برگزیده است تا قوم برگزیده را هدایت کنند.این حقیقتا سرنوشت او نبود،او هرگز قادر نبود هنگام رقصیدن یا تازیانه زدن به خویش دچار خسله شود و لی این رسمی شایع بین کسانی بود«که صدای خداوند به آنها تعالی بخشیده است»
او این کار هارا نمیتوانست بکند چون از درد میترسید.او هرگز قادر نبود از خیابان های شهر بگذرد و جای زخم هایی را که طی جذبه به او وارد شده بود به نمایش بگذارد چون بسیار کمرو بود.
ایلیا خود را آدمی معمولی میدانست ، کسی که مثل دیگران لباس میپوشید و تنها روح خویش را با ترس و وسوسه های انسان فانی،شکنجه میکرد.به مرور که کارش در نجاری پیشرفت کرد صداها کاملا قطع شدند چون آدم های بزرگ و کارگران برای این طور چیزها وقت نداشتند.
پدر و مادرش از فرزند خود راضی بودند و زندگی در هماهنگی و صلح پیش میرفت.گفتگو با کشیش در زمان کودکی دیگر به خاطره ایی دور دست می مانست .ایلیا نمیتوانست باور کند که خداوند قادر مطلق باید با انسان ها سخن بگوید تا آنها فرمانشان را اطاعت کنند و آنچه در کودکیش رخ داده بود تنها خیالات کودکی بیکار بوده است.در شهر زادگاه او هرکس چنین تصوراتی داشت دیوانه محسوب میشد.چنین کسانی قادر نبودند درست صحبت کنند و نمیتوانستند صدای خداوند را از هذیانات جنون تمیز دهند.آنها در کوچه ها و خیابان زندگی میکردند و در پایان نزدیک جهان موعظه میکردند و و با صدقات مردم روزگار میگذرانیدند.با این همه هیچ کشیشی آنها را تعالی یافته از کلام خداوند به حساب نمیاورد.
***************
ایلیا بلاخره به این نتیجه رسید که کشیش ها هیچ وقت نمیتوانند از آنچه میگویند مطمئن باشند.«تعالی یافتگان»ثمره ی کشوری بودند که راه های امن نداشت و حکومت های جدید دائم جای یکدیگر را میگرفتند و برادر کشی در آن شایع بود پیامبران و مجانین با هم برابر بودند.
هنگامی که او شنید پادشاه سرزمینش با شاهزاده خانمی از صور ازدواج کرده است فکر کرد که این مطلب اهمیت چندانی ندارد.پادشاهان دیگر اسرائیل چنین کرده بودند و نتیجه ی آن صلحی پایدار در منطقه و تجارتی پر اهمیت با لبنان بود.ایلیا اطلاعات اندکی درباره ی مذاهب غریب همسایگان سرزمینش داشت. نمیدانست که آنان به خدایانی باور دارند که وجود ندارند و یا به ستایش حیوانات و کوه ها میپردازند.آنان در کار تجارت شریف و درست کار بودند و این مهم ترین مساله بود.
****************
ایلیا برای خرید سدری که از لبنان آمده بود رفت و تولیدات چوبی خویش را برای فروش برد.هرچند مردمان مستکبری به نظر میامدند و خود را فینیقی مینامیدند که شاید به دلیل تفاوت رنگ پوستشان بود .با این همه هیچ یک از بازرگانان لبنان کوشش نکرده بودند که از آشفته گی حاکم بر اسرائیل سودی ببرند.قیمت بازار را میپرداختند و هیچ حرفی در باره ی جنگ های داخلی و مشکلات سیاسی اسرائیلیان نمیزدند.
*******************
پس از نشستن بر تخت ایزابل از اخآب خواسته بود تا پرستش خدایان لبنان را جایگزین پرستش خدای یگانه کنند.
پیش از این نیز چنین اتفاقی افتاده بود.ایلیا بر خلاف فرمان اخآب به پرستش خدای اسرائیل و قوانین موسی ادامه داد.با خود میاندیشید که این دوران گذرا ست.ایزابل اخآب را اغوا کرده است ولی نخواهد توانست ملت را به آئین خویش باز گرداند.
اما ایزابل مانند زنان دیگر نبود،او ایبمان داشت که بعل او را به جهان آورده است تا دیگر اقوام و ملل را به دین خود برگرداند.مکارانه و صبورانه پاداش دادن به کسانی را آغاز کرد که خدا را انکار کردند و خدایان جدید را پذیرفتند.اخآب فرمان داد تا معبدی برای پرستش بعل در سامره بسازند و مذبحی در آن برپا دارند.زیارت ها آغاز شد و پرستش خدایان لبنان در همه جا گسترده شد.
ایلیا باز هم گمان میکرد این گذراست و حداکثر یک نسل را در بر میگیرد.
________________________________________________________
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
قسمت چهارم
قسمت چهارم
آنگاه چیزی که او ابدا گمان نمیکرد واقع شد و یک روز بعد از ظهر هنگامی که داشت یک میز را در کارگاهش تمام میکرد همه چیز در اتاقش تاریک شد و هزارانج رقه ی کوچک درخشیدن گرفت.سرش به شدت بی سابقه درد گرفت؛سعی کرد بنشیند اما حتی یکی از عضلاتش را هم نمیتوانست حرکت دهد.
این دیگر خیالات نبود.
لحظه ای فکر کرد که دارد میمیرد.به خودش گفت حالا میفهمم که خداوند مارا پس از مرگ به کجا میفرستد:به قلب افلاک
یکی از انوار درخشان تر شد و ناگهان صدایی از ماورا به گوشش رسید و کلام خداوند بر وی نازل شد:«به اخآب بگو به حیات یهوه خدای اسرایئل که به حضور وی ایستاده ام قسم که در این سالها شبنم و باران جز به کلام من نخواهد بود»
لحظاتی بعد همه چیز به حالت عادی برگشت.دکان و کارگاه نجاری وصدای کودکانی که در کوچه بازی میکردند.
ایلیا آن شب نخوابید.برای نخستین بار پس از سالها احساسات کودکیش به او بازگشته بود.اما این بار فرشته ی نگهبانش نبود که با او سخن گفته بود..این«چیزی»بسیار بزرگ تر و مقتدر تر بود.ترسید که اگر از بردن فرمان خودداری کند لعن و نفرینی در کارش حادث شود.
صبح روز بعد او تصمیم گرفت که ؟آنچه از وی خواسته شده بود به انجام رساند.به علاوه او پیام آور چیزی بود که به او ربطی نداشت.
وقتی وظیفه اش به انجام می رسید صداها دوباره به سراغش نمیامدند تا آشفته اش کنند.
ترتیب ملاقات با شاه اخآب دشوار نبود.در نسل های دور با به سلطنت رسیدن سموئیل نبی پیامبران در حکومت و تجارت اهمیت یافتند.آنان توانستند ازدواج کنند،فرزند داشته باشند و اما مبایست همواره تحت فرمان خداوند باشند تا قانون گذاران و حکم رانان از جاده ی تقوی گام بیرون نگذارند.تاریخ پیروزی های زیادی را به مدد این «تعالی یافتگان از حق»ثبت کرده بود و اگر اسرائیل به خاطر حکامش تداوم یافته بود، هنگامی که آنان از راه راست منحرف مشدند همواره کسی بود که آنان را به راه خداوند برگرداند.هنگامی که به قصر رسید به پادشاه گفت که خشکسالی بر سرزمین آنان مستولی خواهد شد تا اینکه از پرستش خدای فینیقی ها دست بکشند.
پادشاه به کلام او وقعی ننهاد ولی ایزابل -که در کنار تخت اخآب نشسته بودبه دقت به سخنان او گوش میداد-،پرسشهای متعددی درباره ی پیام او مطرح کرد.ایلیا درباره ی خویش از سردرد و و از احساس توقف زمان در لحظاتی که صدای فرشته را میشنید،سخن گفت.در مدتی که داشت اتفاقات را تعریف میکرد فرصت کافی یافت تا شاهزاده خانمی را که همه از او تعریف میکردند را از نزدیک نگاه کند.
او یکی از زیبا ترین زنانی بود که وی تا به آن موقع دیده بود.با موهای بلند و مشکی که به کمر میرسید اندامی بسیار موزون داشت.چشمان سبزش که در چهره اش میدرخشید،خیره به ایلیا نگاه میکرد.قادر نبود رمز نگاه زنان را بگشاید و نمیدانست سخنانش تا چه اندازه در او اثر کرده است.
او آنجا را با این اطمینان ترک کرد که ماموریت خویش را انجام داده و میتواند به کار خود در کارگاهش باز گردد.در راه بازگشت با شور و اشتیاق جوانی بیست و سه ساله در تمنای ایزابل بود.از خداوند خواست تا بتواند در آینده همسری از لبنان بیابد،چون زنان لبنان بسیار زیبا بودن با پوستی تیره و چشمان سبز پر از رمز و رازشان که بسیار دلربا بودند.
***********
بقیه ی روز هارا کار کرد و شب در آرامش خوابید.صبح روز بعد یکی از کشیش های لاوی او را بیدار کرد.ایزابل شاه را قانع کرده بود که پپیامبران برای رشد و توسعه ی اسرایئل تهدیدی بشمار می آیند.سربازان اخآب فرمان یافته بودند که هرکسی را که وظایف تعیین شده توسط خداوند را رها نکند ببکشند.
در مورد ایلیا گزینشی وجود نداشت،او می بایست در هر حال کشته شود.
او و لاوی به مدت دوروز تمام در اصطبلی در جنوب جلعاد پنهان شدند و در این مدت چهارصد و پنجاه نبی به قتل رسیدند.اما اکثر پیامبرانی که در کوچه ها میگشتند و از آخر دنیا سخن میگفتند و خود را شلاق میزدند و از فساد و بی ایمانی شکوه میکردند،پذیرفتند تا به دین جدید گردن نهند.
*************
صدایی سریع و بعد فریاد،ایلیا را به خود آورد.وحشت زده به طرف همراهش باز گشت و پرسید:
-این چه صدایی بود؟
پاسخی نیامد؛بدن کیشیش بر روی زمین افتاده بود و تیری سینه اش را شکافته بود.در کنارش سربازی وجود داشت که تیری دیگر در کمان میگذاشت.
ایلیا به دورو بر خود نگریست:خیابان ها با در ها و پنجره های محکم بسته شده و خورشیدی که در آسمان میدرخشید.و نسیمی که از اقیانوس میوزید،او بسیار در موردش شنیده بود ولی هرگز اورا ندیده بود.فکر کرد بهتر است بدود ولی میدانست که پیش از رسیدن به نخستین پیچ سرباز به او میرسد.به خود گفت اکر قرار است بمیرم بهتر است از پشت سر تیر نخورم.
سرباز دوباره کمان را کشید.ایلیا شگفت زده بود،نه میترسید،نه میل بقا داشت و نه هیچ احساس دیگری؛انگار از مدتها پیش همه چیز تعیین شده است و هردوی آنها،سرباز و او صرفا دارند نقش هایی بازی میکنند در داستانی که خود ننوشته اند.کودکیش را به خاطر اورد،صبح ها و عصر هارا در جلعاد و کار نا تمامش در کارگاهش.به پدر و مادرش که هرگز دلشان نخواسته بود پسرشان نبی باشد .به چشمان ایزابل و لبخند اخآب اندیشید.
فکر کرد که چه احمقانه است در بیست و سه سالگی مردن پیش از شناخت عشق یک زن.
دست سرباز زره کمان را کشید،تیر در هوا به پرواز در آمد و نفیر کشان از کنار گوش راست او گذشت و در زمین غبار آلود پشت سر او از نظر غایب شد.
سرباز دوباره تیری در چله ی کمان نهاد و اورا نشانه گرفت .اما به جای رها کردن تیر در چشمان ایلیا نگریست و گفت:
-من بزرگترین کمانگیر ارتشاخآب هستم و در هفت سال اخیر هرگز تیرم خطا نرفته است.
ایلیا به بدن کشیش لاو نگاه کرد.سرباز ادامه داد:
-آن تیر برای تو بود.
کمان هنوز کشیده بودند ولی دست های سرباز میلرزیدند.گفت:
-ایلیا تنها نبی بود که میبایست کشته شود،دیگران میتوانستند پرستش بعل را انتخاب کنند.
-پس به وظیفه ات عمل کن.
خودش هم از آرامشش تعجب کرد.بارها در شبهایی که در اصطبل گذرانده بود ،مرگ را تجسم کرده بود و حالا میدید که بیهوده رنج کشیده است،تا چند لحظه ی دیگر همه چیز تمام میشد.
سرباز که هنوز دستانش میلرزیدند و تیرش هر لحظه جهت عوض میکرد،گفت:
-برو،دور شو چون باور دارم خداوند تیر مرا منحرف کرد و اگر تو را بکشم نفرین خواهم شد.
در آن لحظه که کشف کرد ممکن است از مرگ بگریزد ترس از مرگ بازگشت.هنوز هم امکان داشت بتواند اقیانوس را ببیند،همسری بیابد،فرزندانی داشته باشد و کارش را در کارگاه تمام کند.گفت:
-همین حالا و همین جا کارت را تمام کن. در این لحظه من آرام هستم اگر تاخیر کنی برای همه ی آنچه از دست خواهم داد رنج خواهم کشید.
سرباز به دورو بر خود نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی شاد این صحنه نیست.بعد کمانش را پایین آورد و تیر را سر جایش گذاشت و در پیچ خیابان از نظر پنهان شد.
ایلیا در زانو هایش احساس ضعف کرد.وحشت با همه ی شدتش بازگشته بود.او میبایست سریعا از جلعاد دور میشد تا دیگر هرگز با سربازی رو به رو نشود که با کمان کشیده تیری به سمت قلب او نشانه رود.
او خود سرنوشتش را برنگزیده بود.او به جستجوی اخآب نرفته بود تا بتواند از ملاقات پادشاه پیش همسایه فخر فروشی کند.او مسئول کشتار پامبران نبود و حتی برای توقف زمان در یک بعد از ظهر و تبدیل کارگاه به فضایی تیره و پر از نقاط نورانی هم مسئول نبود.
مثل سرباز به دورو اطراف نگاه کرد.خیابان خالی بود.فکر کرد ببیند آیا امکان نجات کشیش هست یا نه اما وحشت به سرعت بازگشت و پیش از آنکه کسی در خیابان ظاهر شود ایلیا گریخت.
آنگاه چیزی که او ابدا گمان نمیکرد واقع شد و یک روز بعد از ظهر هنگامی که داشت یک میز را در کارگاهش تمام میکرد همه چیز در اتاقش تاریک شد و هزارانج رقه ی کوچک درخشیدن گرفت.سرش به شدت بی سابقه درد گرفت؛سعی کرد بنشیند اما حتی یکی از عضلاتش را هم نمیتوانست حرکت دهد.
این دیگر خیالات نبود.
لحظه ای فکر کرد که دارد میمیرد.به خودش گفت حالا میفهمم که خداوند مارا پس از مرگ به کجا میفرستد:به قلب افلاک
یکی از انوار درخشان تر شد و ناگهان صدایی از ماورا به گوشش رسید و کلام خداوند بر وی نازل شد:«به اخآب بگو به حیات یهوه خدای اسرایئل که به حضور وی ایستاده ام قسم که در این سالها شبنم و باران جز به کلام من نخواهد بود»
لحظاتی بعد همه چیز به حالت عادی برگشت.دکان و کارگاه نجاری وصدای کودکانی که در کوچه بازی میکردند.
ایلیا آن شب نخوابید.برای نخستین بار پس از سالها احساسات کودکیش به او بازگشته بود.اما این بار فرشته ی نگهبانش نبود که با او سخن گفته بود..این«چیزی»بسیار بزرگ تر و مقتدر تر بود.ترسید که اگر از بردن فرمان خودداری کند لعن و نفرینی در کارش حادث شود.
صبح روز بعد او تصمیم گرفت که ؟آنچه از وی خواسته شده بود به انجام رساند.به علاوه او پیام آور چیزی بود که به او ربطی نداشت.
وقتی وظیفه اش به انجام می رسید صداها دوباره به سراغش نمیامدند تا آشفته اش کنند.
ترتیب ملاقات با شاه اخآب دشوار نبود.در نسل های دور با به سلطنت رسیدن سموئیل نبی پیامبران در حکومت و تجارت اهمیت یافتند.آنان توانستند ازدواج کنند،فرزند داشته باشند و اما مبایست همواره تحت فرمان خداوند باشند تا قانون گذاران و حکم رانان از جاده ی تقوی گام بیرون نگذارند.تاریخ پیروزی های زیادی را به مدد این «تعالی یافتگان از حق»ثبت کرده بود و اگر اسرائیل به خاطر حکامش تداوم یافته بود، هنگامی که آنان از راه راست منحرف مشدند همواره کسی بود که آنان را به راه خداوند برگرداند.هنگامی که به قصر رسید به پادشاه گفت که خشکسالی بر سرزمین آنان مستولی خواهد شد تا اینکه از پرستش خدای فینیقی ها دست بکشند.
پادشاه به کلام او وقعی ننهاد ولی ایزابل -که در کنار تخت اخآب نشسته بودبه دقت به سخنان او گوش میداد-،پرسشهای متعددی درباره ی پیام او مطرح کرد.ایلیا درباره ی خویش از سردرد و و از احساس توقف زمان در لحظاتی که صدای فرشته را میشنید،سخن گفت.در مدتی که داشت اتفاقات را تعریف میکرد فرصت کافی یافت تا شاهزاده خانمی را که همه از او تعریف میکردند را از نزدیک نگاه کند.
او یکی از زیبا ترین زنانی بود که وی تا به آن موقع دیده بود.با موهای بلند و مشکی که به کمر میرسید اندامی بسیار موزون داشت.چشمان سبزش که در چهره اش میدرخشید،خیره به ایلیا نگاه میکرد.قادر نبود رمز نگاه زنان را بگشاید و نمیدانست سخنانش تا چه اندازه در او اثر کرده است.
او آنجا را با این اطمینان ترک کرد که ماموریت خویش را انجام داده و میتواند به کار خود در کارگاهش باز گردد.در راه بازگشت با شور و اشتیاق جوانی بیست و سه ساله در تمنای ایزابل بود.از خداوند خواست تا بتواند در آینده همسری از لبنان بیابد،چون زنان لبنان بسیار زیبا بودن با پوستی تیره و چشمان سبز پر از رمز و رازشان که بسیار دلربا بودند.
***********
بقیه ی روز هارا کار کرد و شب در آرامش خوابید.صبح روز بعد یکی از کشیش های لاوی او را بیدار کرد.ایزابل شاه را قانع کرده بود که پپیامبران برای رشد و توسعه ی اسرایئل تهدیدی بشمار می آیند.سربازان اخآب فرمان یافته بودند که هرکسی را که وظایف تعیین شده توسط خداوند را رها نکند ببکشند.
در مورد ایلیا گزینشی وجود نداشت،او می بایست در هر حال کشته شود.
او و لاوی به مدت دوروز تمام در اصطبلی در جنوب جلعاد پنهان شدند و در این مدت چهارصد و پنجاه نبی به قتل رسیدند.اما اکثر پیامبرانی که در کوچه ها میگشتند و از آخر دنیا سخن میگفتند و خود را شلاق میزدند و از فساد و بی ایمانی شکوه میکردند،پذیرفتند تا به دین جدید گردن نهند.
*************
صدایی سریع و بعد فریاد،ایلیا را به خود آورد.وحشت زده به طرف همراهش باز گشت و پرسید:
-این چه صدایی بود؟
پاسخی نیامد؛بدن کیشیش بر روی زمین افتاده بود و تیری سینه اش را شکافته بود.در کنارش سربازی وجود داشت که تیری دیگر در کمان میگذاشت.
ایلیا به دورو بر خود نگریست:خیابان ها با در ها و پنجره های محکم بسته شده و خورشیدی که در آسمان میدرخشید.و نسیمی که از اقیانوس میوزید،او بسیار در موردش شنیده بود ولی هرگز اورا ندیده بود.فکر کرد بهتر است بدود ولی میدانست که پیش از رسیدن به نخستین پیچ سرباز به او میرسد.به خود گفت اکر قرار است بمیرم بهتر است از پشت سر تیر نخورم.
سرباز دوباره کمان را کشید.ایلیا شگفت زده بود،نه میترسید،نه میل بقا داشت و نه هیچ احساس دیگری؛انگار از مدتها پیش همه چیز تعیین شده است و هردوی آنها،سرباز و او صرفا دارند نقش هایی بازی میکنند در داستانی که خود ننوشته اند.کودکیش را به خاطر اورد،صبح ها و عصر هارا در جلعاد و کار نا تمامش در کارگاهش.به پدر و مادرش که هرگز دلشان نخواسته بود پسرشان نبی باشد .به چشمان ایزابل و لبخند اخآب اندیشید.
فکر کرد که چه احمقانه است در بیست و سه سالگی مردن پیش از شناخت عشق یک زن.
دست سرباز زره کمان را کشید،تیر در هوا به پرواز در آمد و نفیر کشان از کنار گوش راست او گذشت و در زمین غبار آلود پشت سر او از نظر غایب شد.
سرباز دوباره تیری در چله ی کمان نهاد و اورا نشانه گرفت .اما به جای رها کردن تیر در چشمان ایلیا نگریست و گفت:
-من بزرگترین کمانگیر ارتشاخآب هستم و در هفت سال اخیر هرگز تیرم خطا نرفته است.
ایلیا به بدن کشیش لاو نگاه کرد.سرباز ادامه داد:
-آن تیر برای تو بود.
کمان هنوز کشیده بودند ولی دست های سرباز میلرزیدند.گفت:
-ایلیا تنها نبی بود که میبایست کشته شود،دیگران میتوانستند پرستش بعل را انتخاب کنند.
-پس به وظیفه ات عمل کن.
خودش هم از آرامشش تعجب کرد.بارها در شبهایی که در اصطبل گذرانده بود ،مرگ را تجسم کرده بود و حالا میدید که بیهوده رنج کشیده است،تا چند لحظه ی دیگر همه چیز تمام میشد.
سرباز که هنوز دستانش میلرزیدند و تیرش هر لحظه جهت عوض میکرد،گفت:
-برو،دور شو چون باور دارم خداوند تیر مرا منحرف کرد و اگر تو را بکشم نفرین خواهم شد.
در آن لحظه که کشف کرد ممکن است از مرگ بگریزد ترس از مرگ بازگشت.هنوز هم امکان داشت بتواند اقیانوس را ببیند،همسری بیابد،فرزندانی داشته باشد و کارش را در کارگاه تمام کند.گفت:
-همین حالا و همین جا کارت را تمام کن. در این لحظه من آرام هستم اگر تاخیر کنی برای همه ی آنچه از دست خواهم داد رنج خواهم کشید.
سرباز به دورو بر خود نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی شاد این صحنه نیست.بعد کمانش را پایین آورد و تیر را سر جایش گذاشت و در پیچ خیابان از نظر پنهان شد.
ایلیا در زانو هایش احساس ضعف کرد.وحشت با همه ی شدتش بازگشته بود.او میبایست سریعا از جلعاد دور میشد تا دیگر هرگز با سربازی رو به رو نشود که با کمان کشیده تیری به سمت قلب او نشانه رود.
او خود سرنوشتش را برنگزیده بود.او به جستجوی اخآب نرفته بود تا بتواند از ملاقات پادشاه پیش همسایه فخر فروشی کند.او مسئول کشتار پامبران نبود و حتی برای توقف زمان در یک بعد از ظهر و تبدیل کارگاه به فضایی تیره و پر از نقاط نورانی هم مسئول نبود.
مثل سرباز به دورو اطراف نگاه کرد.خیابان خالی بود.فکر کرد ببیند آیا امکان نجات کشیش هست یا نه اما وحشت به سرعت بازگشت و پیش از آنکه کسی در خیابان ظاهر شود ایلیا گریخت.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
ادامه........
ساعت ها راه رفت و از راه هایی که مدتها بود مورد استفاده قرار نمی گرفت عبور کرد تا اینکه به کنار رود کریت رسید. از جبن خویش شرمگین بود اما از اینکه زنده بود احساس شادمانی می کرد.
کمی آب نوشید، نشست و تازه آن موقع متوجه شرایط و موقعیتی شد که در آن قرار گرفته بود؛ او باید غذا پیدا می کرد و در آن صحرا هیچ جا غذا پیدا نمی شد.
به یاد کارگاه نجاری افتاد، سالها کار و اینکه حالا ناچار شده همه اینها را پشت سر بگذارد. برخی از همسایگانش با او دوست بودند اما نمی توانست روی آن ها حساب کند؛ داستان فرار او حالا حتما در شهر پخش شده بود و همه از او نفرت داشتند که گریخته است حال آنکه مردان با ایمان بسیاری را به شهادت سپرده است.
هر آنچه در گذشته بود بر باد رفته بود تنها به این دلیل که او تصمیم گرفته بود اراده خداوند را به جا آورد. فردا و روزهای بعد و ماه های آینده، بازرگانانی از لبنان می آمدند و در دکان او را می زدند و کسی به آنها می گفت که صاحب کارگاه گریخته است و موجب کشتار پیامبران بی گناهی شده است. شاید اضافه کنند که او کوشیده تا خدایان را نابود کند، خدایانی که زمین و آسمان را حمایت می کنند و این داستان به زودی از مرزهای اسرائیل خواهد گذشت و او باید ازدواج با زنی به زیبایی زنان لبنان را برای همیشه فراموش کند.
*
«کشتی ها آنجا هستند.»
بله کشتی ها آنجا بودند. مجرمین، اسیران جنگی، فراریان معمولا به عنوان ملوان پذیرفته می شدند چون این حرفه خطرناک تر از خدمت در ارتش بود. در جنگ احتمال داشت که یک سرباز جان سالم به در برد؛ اما دریاها ناشناخته بودند و پر از غولهای بی شمار و هنگامی که فاجعه ای رخ می داد، هیچ کس زنده بر نمی گشت تا داستان را تعریف کند.
کشتی ها بودند، ولی بازرگانان فینیقی آنها را اداره می کردند. ایلیا یک مجرم نبود، یک زندانی یا یک فراری معمولی نبود اما او جرات کرده بود که صدایش را علیه خدای آنها بعل بلند کند. وقتی او را در کشتی می یافتند، می کشتند و به دریا می انداختند، چون دریانوردان باور داشتند که بعل و سایر خدایان بر طوفان ها حکم می رانند.
او نه می توانست به طرف اقیانوس برود و نه می توانست به سمت شمال برود چون لبنان در شمال قرار داشت و نه می توانست به طرف مشرق برود چون آنجا برخی از قبایل اسرائیل درگیر جنگی بودند که دو نسل به طول انجامیده بود.
*
احساس آرامشی را که در حضور آن سرباز چشیده بود به خاطر آورد. نهایتا، مرگ چه بود؟ مرگ یک لحظه است، نه بیشتر. حتی اگر احساس درد داشته باشد، ناگهان تمام می شود و آنگاه خدای شهیدان او را در آغوش خویش می پذیرد.
روی زمین دراز کشید و مدت زمانی طولانی به آسمان نگاه کرد. سعی کرد مثل کشیش لاوی با خودش شرط ببندد. شرط او درباره وجود خداوند نبود، چون هیچ تردیدی در این مورد نداشت، بلکه درباره دلیل حیات خودش بود.
کوه ها را دید، زمین را که به زودی خشکسالی بر آن مستولی می شد، همانطور که فرشته خدا گفته بود، اما هنوز خنکای باران های پیاپی در آن احساس می شد. نهر کوچم مریت را نگاه کرد که آبش به زودی خشک می شد. با شور و شوق و احترام زیاد از دنیا خداحافظی کرد و از خداوند خواست تا هر زمان که وقتش فرا رسد او را بپذیرد.
به دلیل حیات خویش اندیشید اما پاسخی دریافت نکرد.
به این فکر کرد که کجا باید برود، و به نتیجه رسید که محاصره شده و جایی برای رفتن ندارد.
روزها بعد او باید برمی گشت و خودش را تسلیم می کرد، حتی اگر ترس از مرگ دوباره باز می گشت.
سعی کرد در این مطلب که بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند، لذتی بیابد، شادیی کشف کند، اما بیهوده بود او فقط کشف کرد که مثل اکثر روزهای زندگی، انسان موجودیست که قدرت تصمیم گیری ندارد.
کمی آب نوشید، نشست و تازه آن موقع متوجه شرایط و موقعیتی شد که در آن قرار گرفته بود؛ او باید غذا پیدا می کرد و در آن صحرا هیچ جا غذا پیدا نمی شد.
به یاد کارگاه نجاری افتاد، سالها کار و اینکه حالا ناچار شده همه اینها را پشت سر بگذارد. برخی از همسایگانش با او دوست بودند اما نمی توانست روی آن ها حساب کند؛ داستان فرار او حالا حتما در شهر پخش شده بود و همه از او نفرت داشتند که گریخته است حال آنکه مردان با ایمان بسیاری را به شهادت سپرده است.
هر آنچه در گذشته بود بر باد رفته بود تنها به این دلیل که او تصمیم گرفته بود اراده خداوند را به جا آورد. فردا و روزهای بعد و ماه های آینده، بازرگانانی از لبنان می آمدند و در دکان او را می زدند و کسی به آنها می گفت که صاحب کارگاه گریخته است و موجب کشتار پیامبران بی گناهی شده است. شاید اضافه کنند که او کوشیده تا خدایان را نابود کند، خدایانی که زمین و آسمان را حمایت می کنند و این داستان به زودی از مرزهای اسرائیل خواهد گذشت و او باید ازدواج با زنی به زیبایی زنان لبنان را برای همیشه فراموش کند.
*
«کشتی ها آنجا هستند.»
بله کشتی ها آنجا بودند. مجرمین، اسیران جنگی، فراریان معمولا به عنوان ملوان پذیرفته می شدند چون این حرفه خطرناک تر از خدمت در ارتش بود. در جنگ احتمال داشت که یک سرباز جان سالم به در برد؛ اما دریاها ناشناخته بودند و پر از غولهای بی شمار و هنگامی که فاجعه ای رخ می داد، هیچ کس زنده بر نمی گشت تا داستان را تعریف کند.
کشتی ها بودند، ولی بازرگانان فینیقی آنها را اداره می کردند. ایلیا یک مجرم نبود، یک زندانی یا یک فراری معمولی نبود اما او جرات کرده بود که صدایش را علیه خدای آنها بعل بلند کند. وقتی او را در کشتی می یافتند، می کشتند و به دریا می انداختند، چون دریانوردان باور داشتند که بعل و سایر خدایان بر طوفان ها حکم می رانند.
او نه می توانست به طرف اقیانوس برود و نه می توانست به سمت شمال برود چون لبنان در شمال قرار داشت و نه می توانست به طرف مشرق برود چون آنجا برخی از قبایل اسرائیل درگیر جنگی بودند که دو نسل به طول انجامیده بود.
*
احساس آرامشی را که در حضور آن سرباز چشیده بود به خاطر آورد. نهایتا، مرگ چه بود؟ مرگ یک لحظه است، نه بیشتر. حتی اگر احساس درد داشته باشد، ناگهان تمام می شود و آنگاه خدای شهیدان او را در آغوش خویش می پذیرد.
روی زمین دراز کشید و مدت زمانی طولانی به آسمان نگاه کرد. سعی کرد مثل کشیش لاوی با خودش شرط ببندد. شرط او درباره وجود خداوند نبود، چون هیچ تردیدی در این مورد نداشت، بلکه درباره دلیل حیات خودش بود.
کوه ها را دید، زمین را که به زودی خشکسالی بر آن مستولی می شد، همانطور که فرشته خدا گفته بود، اما هنوز خنکای باران های پیاپی در آن احساس می شد. نهر کوچم مریت را نگاه کرد که آبش به زودی خشک می شد. با شور و شوق و احترام زیاد از دنیا خداحافظی کرد و از خداوند خواست تا هر زمان که وقتش فرا رسد او را بپذیرد.
به دلیل حیات خویش اندیشید اما پاسخی دریافت نکرد.
به این فکر کرد که کجا باید برود، و به نتیجه رسید که محاصره شده و جایی برای رفتن ندارد.
روزها بعد او باید برمی گشت و خودش را تسلیم می کرد، حتی اگر ترس از مرگ دوباره باز می گشت.
سعی کرد در این مطلب که بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند، لذتی بیابد، شادیی کشف کند، اما بیهوده بود او فقط کشف کرد که مثل اکثر روزهای زندگی، انسان موجودیست که قدرت تصمیم گیری ندارد.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
ادامه........
روز بعد که ایلیا بیدار شد دوباره به نهر کوچک آب نگاه کرد.
فردا یا یک سال بعد تنها بستری خشک از ماسه و سنگ های نرم ساییده به جا می ماند. ساکنین قدیمی هنوز آن را بستر رودخانه کریت خواهند نامید و شاید به کسانی که از آنجا گذر می کنند اطلاعاتی از این قبیل بدهند: «چنین مکانی در ساحل رودیست که نزدیکی اینجا جریان دارد.» و مسافرین در مسیر خود به سنگ های مدور و شن نرم نظر خواهند کرد و به خود خواهند گفت: «اینجا در این زمین، زمانی رودی جریان داشته است.» اما تنها چیزی که درباره یک نهر اهمیت دارد، یعنی جریان آب، دیگر نخواهد بود تا تشنگی را فرو نشاند.
ارواح نیز مانند گیاهان به باران نیاز دارند، باران امید، ایمان و دلیل برای زندگی. هنگامی که باران نمی بارد همه چیز در روح می میرد، حتی زمانی که جسم هنوز به زندگی ادامه می دهد و مردمان می توانند بگویند: «اینجا در این بدن روزی انسانی وجود داشت.»
حالا وقت اندیشیدن به این مسائل نبود. دوباره گفتگویی را که پیش از ترک کردن اصطبل با کشیش لاوی داشت به خاطر آورد: این همه مرگ چه سودی دارد، هنگامی که تنها یکی کافیست؟ تنها کاری که می توانست بکند نشستن به انتظار سربازان ایزابل بود. بدون شک آنها از راه می رسیدند چون راه های فرار از جلعاد متعدد نبودند. مجرمین همیشه به طرف صحرا می گریختند و چند روز بعد آنها را مرده می یافتند یا به طرف کریت می رفتند که در آنجا دستگیر می شدند. پس سربازان به زودی از راه می رسیدند و او از دیدنشان خوشحال می شد.
*
کمی از آن آب شفاف نوشید، صورتش را شست و به جستجوی مکانی سایه دار برآمد. انسان نمی تواند با سرنوشت مبارزه کند، او قبلا تلاش کرده بود که این کار را بکند اما شکست خورده بود.
هر چند مقامات مذهبی او را پیامبر می دانستند اما ایلیا تصمیم گرفته بود که نجاری کند و سپس خداوند دوباره او را به راهی که خود می خواست باز گردانده بود.
او تنها کسی نبود که سعی کرده بود تا از راهی که خداوند برای تک تک مقدر فرموده سرپیچی کند. او دوستی را می شناخت که صدای بسیار زیبایی داشت اما پدر و مادرش نمی خواستند که او خواننده شود چون این حرفه ای بود که موجب سرافکندگی خانواده می شد. یکی از دوستان دوران کودکیش از همان زمان بسیار زیبا می رقصید اما خانواده اش رقص را برای او قدغن کرده بودند فقط به دلیل اینکه ممکن بود آن دختر را برای رقصیدن به قصر شاه دعوت کنند. هیچ کس نمی دانست که سلطنت او چه مدت به طول می انجامد. به علاوه محطی قصر فاسد بود و او امکان یک ازدواج مناسب را برای همیشه از دست می داد.
«انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند.» چرا خداوند وظایف ناممکن و آرزوهای دشوار در سینه ما می گذارد؟ «چرا؟»
شاید به این دلیل که سنت خویش را حفظ کند.
اما پاسخ مناسب نبود. «ساکنان لبنان از ما پیشرفته تر هستند چون سنت کشتی رانی را دنبال نکرده اند. در حالی که همه کشورها همان نوع کشتی های قدیمی را مورد استفاده قرار می دادند، لبنانی ها تصمیم گرفتند نوع متفاوتی کشتی بسازند. در ابتدا خیلی ها جان خود را از دست دادند اما به تدریح در این صنعت مهارت لازم را کسب کردند و حالا بر تجارت جهان سلطه کامل داشتند. آنها بهای سنگینی پرداختند اما ارزشش را داشت.»
شاید انسان ها به این دلیل به سرنوشت خود خیانت می کردند که خداوند از آنان دور شده بود. زمانی که همه چیز ممکن بود خداوند رویاهایی در دل انسان ها قرار داده بود و آن وقت سراغ چیزهای جدید تری رفته بود. جهان عوض شده بود، زندگی سخت تر شده بود اما خداوند نیامده بود تا دوباره رویاهای انسان ها را عوض کند.
خداوند دور بود. با این همه گاهی فرشته ها را می فرستاد تا با پیامبران سخن بگویند و این بدان معنا بود که هنوز هم کارهایی بود که می بایست در دنیا انجام پذیرد. پس پاسخ او چه بود؟
«شاید پدها و مادرها می ترسند که ما هم اشتباهات آنها را تکرار کنیم، شاید آنها اشتباه کرده اند. شاید هم اصلا اشتباه نکرده اند و نمی دانند که وقتی ما مساله داریم چگونه به ما کمک کنند.»
ایلیا با خودش حرف می زد و داشت کم کم به نتیجه می رسید.
رودخانه در نزدیکی او جریان داشت و چند کلاغ در آسمان می چرخیدند، گیاهانی اندک به اصرار در آن زمین شنی و لم یزرع روییده بودند. اگر حرف نیاکان خود را گوش می کردند، چه می شنیدند؟
«ای رودخانه مکان دیگری برای آبهای زلال خویش پیدا کن تا درخشش آفتاب را منعکس کنند، اینجا در این صحرا تو به زودی خشک خواهی شد.»
بدون شک این سخنی بود که خدای آبها باید می گفت، اگر چنین خدایی وجود داشت.
«ای کلاغ ها، غذای فراوانی در جنگل یافت می شود، اما اینجا در میان صخره ها وشن ها چیزی نیست.» این حرفی بود که خدای پرندگان باید می زد.
«ای گیاهان، تخم های خویش را در سرزمینی دور بیفشانید، چون زمین پر از خاک های بارآور و مرطوبست و در آنجا زیباتر خواهید رویید.» شاید خدای گلها این را به آنها می گفت.
اما نه رودخانه کوچک کریت، نه کلاغ ها و نه گیاهان هیچ کدام حرف آنها را گوش نمی دادند و به کار خود ادامه می دادند هر چند که کار آنها، از نظر سایر رودخانه ها، کلاغ ها و گیاهان که شهامتش را نداشتند، غیر ممکن جلوه می کرد.
یکی از کلاغ ها آمد نزدیک او نشست. ایلیا رو به او کرد و گفت:
- من دارم چیز یاد می گیرم، حتی اگر این آموزش بیهوده باشد، چون من محکوم به مرگ هستم.
به نظرش رسید که کلاغ به او پاسخ داد:
- متوجه شدی که چقدر همه چیز آسان است. کافیست شهامت داشته باشی.
ایلیا خندید، این خودش بود که کلمات را در دهان پرنده گذاشته بود. این بازی خیلی جذابی بود، این بازی را او از زنی آموخته بود که نان می پخت. تصمیم گرفت ادامه دهد. پرسش هایی را مطرح می کرد و خودش به خودش جواب می داد، انگار که یک خردمند واقعیست.
اما کلاغ پرواز کرد. ایلیا هنوز در انتظار رسیدن سربازان ایزابل بود، چون یک بار مردن کافی بود.
*
روز طی شد و هیچ اتفاق تازه ای نیفتاد. آیا آنها فراموش کرده بودند که دشمن اصلی بعل هنوز زنده است؟ چرا ایزابل دنبال او نفرستاده بود؟ چون احتمالا او می دانست کجا می تواند وی را پیدا کند.
«چون من چشمانش را دیدم، او زن عاقلی است. اگر من بمیرم، اگر من کشته شوم، شهید راه خدا به حساب می آیم و دیگر هیچ کس به حرف من اعتماد نخواهد کرد.»
بله، سیاست شاهزاده خانم لبنانی همین بود.
*
کمی قبل از فرا رسیدن شب کلاغی آمد و روی همان شاخه نشست، آیا همان پرنده آن روز صبح بود؟ تکه گوشتی به منقار داشت که در اثر غفلت به زمین افتاد.
برای ایلیا یک معجزه بود. به طرف درخت دوید تکه گوشت را برداشت و خورد. نمی دانست از کجا آمده و این مطلب برایش مهم نبود، آنچه اهمیت داشت فرو نشاندن گرسنگی اش بود.
با وجود حرکت سریعی که او کرده بود، کلاغ از جا تکان نخورد. ایلیا به خودش گفت: «این پرنده می داند که من اینجا از گرسنگی خواهم مرد، او به طعمه اش غذا می رساند تا بعدا جشن پرشکوه تری داشته باشد.»
ایزابل هم با داستان فرار ایلیا، ایمان به بعل را تغذیه می کرد و می پرورانید.
مدتی مرد و پرنده به هم خیرده شدند. ایلیا بازی آن روز صبح را به خاطر آورد و گفت:
- می دانی کلاغ، دوست دارم با تو حرف بزنم. امروز صبح من فکر می کردم که روح آدمیان هم نیاز به تغذیه دارد و اگر روح من هنوز نمرده است به این خاطر است که سخنی برای گفتن دارد.
کلاغ از جایش تکان نخورد.
ایلیا ادامه داد:
- و اگر روح من هنوز حرفی برای گفتن دارد، باید به حرفش گوش بدهم. چون کسی را ندارم که با او گفتگو کنم.
در تصورش ایلیا خود را به جای کلاغ گذاشت و گفت:
- خداوند از تو چه می خواهد؟
– او می خواهد که من پیامبر باشم.
– این همان چیزیست که مقامات مذهبی و کشیش گفته اند. اما شاید آن چیزی که خدا می خواهد نباشد.
– چرا خداوند همین را می خواهد. چون فرشته ای در دکان نجاری بر من ظاهر شد و از من خواست که با اخآب صحبت کنم. صداهایی که من در کودکی می شنیدم...
کلاغ حرفش را قطع کرد و گفت:
– ... صداهایی که همه در کودکی می شنوند.
– اما همه فرشته ندیده اند.
این بار کلاغ پاسخی نداد. اما پس از مدتی پرنده – یا در واقع روح خود او که تحت تاثیر خورشید و تنهایی به هذیان گفتن افتاده بود– سکوت را شکست.
– آیا آن زن را که نان می پخت به خاطر داری؟
ایلیا او را خوب به خاطر داشت. او آمده بود تا چند سینی چوبی سفارش دهد و وقتی به ایلیا که کار می کرد نگاه کرده بود به او گفته بود که طریقه کار کردنش نوعی اظهار حضور خداوند بود. او خودش در کارش این را تجربه کرده بود و حالا به ایلیا می گفت:
«معلوم است که تو هم همین احساس را داری چون در موقع کار لبخند می زنی.» زن آدمها را به دو دسته تقسیم کرده بود: آنان که از کار خویش خرسند بودند و آنان که از کار خویش شکایت داشتند. این گروه دوم معتقد بودند که بر اساس فرمایش خداوند به حضرت آدم: «به سبب تو زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد.» این لعنت همواره حقیقت دارد. آنان از کار لذت نمی برند و روزهای جشن در عذابند و روزهای تعطیل و استراحت را دوست ندارند. آنان از کلام خداوند همچون عذری بر زندگی بی حاصل خویش استفاده می کنند و فراموش می کنند که خداوند به حضرت موسی فرمود: «خداوند به زمینی که میراث تو قرار داده است برکت فراوان خواهد داد.»
ایلیا به کلاغ گفت:
بله من آن زن را به خاطر دارم. او حق داشت، من کارم را در دکان نجاری دوست داشتم.
هر میزی که می ساخت، هر صندلی که می ساخت او را در ادراک و عشق به زندگی کمک می کرد. هر چند تازه حالا متوجه این موضوع شده بود.
– آن زن به من توضیح داده بودکه اگر با اشیایی که می سازم سخن بگویم شگفت زده خواهم شد که آنان به من پاسخ دهند، اما این تعجبی ندارد چون من متعالی ترین بخش روح خود را در آنان می گذارم و در عوض خرد دریافت خواهم کرد.
– اگر تو نجار نبودی نمی توانستی روحت را بیرون از خودت بگذاری و به جای یک کلاغ حرف بزنی و بفهمی که بهتر و داناتر از آنی که گمان می کردی. این در دکان نجاری بود که تو کشف کردی قداست همه جا هست.
– من همیشه با میزها و صندلی هایی که می ساختم حرف می زدم این کافی نبود؟ آن زن حق داشت، وقتی این کار را می کردم فکرهایی به ذهنم می آمد که قبلا آنجا نبود. اما زمانی که فهمیدم می توانم خداوند را از این طریق خدمت کنم، یک فرشته ظاهر شد و ... خوب! بقیه داستان را که می دانی.
– فرشته ظاهر شد چون تو حاضر بودی، آماده بودی.
– من نجار خوبی بودم.
– این بخشی از کارآموزی تو بود. هنگامی که مردی به سوی سرنوشت خویش گام بر می دارد، خیلی از اوقات ناچار می شود مسیر خود را عوض کند. شرایط بیرونی نیرومندتر هستند و او ناچار به تسلیم می شود، سست می شود. همه این ها بخشی از آماده شدن و آموزش است.
ایلیا با دقت آنچه را روحش می گفت می شنید. کلاغ ادامه داد:
– اما انسان هیچ گاه آنچه را آرزو می کند نمی تواند فراموش کند. حتی اگر گاه به نظر برسد که جهان یا دیگران از او نیرومندتر هستند. تنها راز ماجرا در این است: دست نکشیدن و چشم پوشی نکردن از هدف.
– اما من هیچ وقت فکر نکرده بودم که باید پیامبر باشم.
– چرا، این فکر را کرده بودی اما طمئن بودی که غیر ممکن است. یا فکر می کردی خطرناک است یا باور نکردنی است.
ایلیا ناگهان از جا برخاست. سر خودش فریاد زد:
– چرا حرفهایی را می زنم که نمی خواهم بشنوم؟
کلاغ وحشت زده از حرکت ناگهانی او، پرواز کرد.
*
کلاغ صبح روز بعد آمد. بیشتر از آنکه به فکر سخن گفتن باشد، ایلیا او را تحت نظر گرفت و دید که این بار هم موفق شده برای او غذایی بیاورد.
دوستی اسرارآمیزی بین آن دو برقرار شده بود و ایلیا از او چیزهایی را می آموخت. می دید که چگونه در صحرا غذا پیدا می کند و کشف کرد که خودش هم می تواند به پیروی از کلاغ غذای خود را در صحرا پیدا کند. وقتی پرواز پرنده دایره ای شکل می شد ایلیا می فهمید که طعمه ای در آن نزدیکی هست، آن وقت به طرف آن مکان می رفت و سعی می کرد آنرا بگیرد.
در آغاز بسیاری از جانوران کوچک از دستش می گریختند اما کم کم با تمرین به مهارت بیشتری دست یافت. شاخه ها را به شکل تیر یا نیزه می تراشید و دام هایی در زمین می کند که روی آن را با شن و سنگ و شاخه ها می پوشاند و هنگامی که حیوانی به دام می افتاد، غذایش را با کلاغ قسمت می کرد و تکه ای از گوشت به عنوان طعمه باری جذب شکار نگه می داشت.
تنهایی که در آن به سر می برد خیلی سنگین بود به طوری که تصمیم گرفت دوباره با کلاغ حرف بزند. کلاغ پرسید:
– تو کی هستی؟
– من مردی هستم که به آرامش رسیده ام. می توانم در صحرا زندگی کنم، نیازهایم را برطرف کنم و زیبایی بی انتهای آفرینش خداوند را به تماشا بنشینم و کشف کرده ام که در درون من روحی هست که بهتر از آنست که می پنداشتم.
– تو کی هستی؟
– نمی دانم.
*
ماه در آسمان افسرد و دوباره متولد شد. ایلیا احساس می کرد که جسمش قوی تر و ذهنش روشن تر شده است. آن شب به طرف کلاغ رو کرد که دوباره بر همان شاخه همیشگی نشسته بود و پاسخ پرسشی را که روزی از او کرده بود بر زبان آورد.
– من یک پیامبر هستم. وقتی داشتم کار می کردم فرشته ای بر من ظاهر شد. من نمی توانم نسبت به آنچه قادر به انجامش هستم، تردید کنم حتی اگر همه آدم های دنیا خلاف آن را بگویند. من باعث یک کشتار در مملکت خودم شدم چون بر خلاف میل سوگلی شاه حرف زدم. حالا در صحرا هستم، همینطور که قبلا در دکان نجاری بود، چون روحم به من گفته است که انسان پیش از تحقق سرنوشت خویش باید مراحل متفاوتی را طی کند.
کلاغ گفت:
– بله حالا تو می دانی چه کسی هستی.
آن شب وقتی ایلیا از شکار برگشت و خواست از آب کریت بنوشد متوجه شد که نهر خشکیده است. بقدری خسته بود که تصمیم گرفت بخوابد.
در رویا فرشته نگهبانش را دید که مدتها بود ملاقات نکرده بود. فرشته اش به او گفت: « از اینجا برو و به طرف مشرق توجه نما و خویشتن را نزد نهر کریت که در مقابل اردن است پنهان کن و از نهر خواهی نوشید و غرابها را امر فرموده ام که تو را در آنجا بپرورند.»
ایلیا در رویا به او پاسخ داد:
– روح من اطاعت کرده است.
– پس بیدار شو، فرشته خداوند به من امر می کند که از تو دور شوم، چون او می خواهد که با تو سخن گوید.
ایلیا وحشت زده از خواب پرید. چه اتفاقی افتاده بود؟ شب سرشار از نور شد و فرشته خداوند ظاهر گردید و از او پرسید:
– چه چیز تو را به اینجا آورد؟
– تو مرا به اینجا آوردی.
– نه. ایزابل و سربازانش تو را وادار به گریختن کردندو هرگز فراموش نکن، چون ماموریت تو این است که انتقام خداوند را بگیری.
– من پیامبر هستم، چون تو در مقابل من ایستاده ای و من صدای تو را می شنوم. من بارها مسیرم را تغییر داده ام، همه انسان ها این کار را می کنند. اما حاضرم که به سامره بروم و ایزابل را نابود کنم.
– تو مسیر خویش را یافته ای. اما تو نمی توانی نابود کنی، پیش از آن که دوباره ساختن را بیاموزی. به تو فرمان می دهم: «برخاسته به صَرَفه که نزد صیدون است برو و در آنجا ساکن بشو. اینک به بیوه زنی در آنجا امر فرموده ام که تو را بپرورد.»
صبح روز بعد ایلیا به جستجوی کلاغ برخاست تا از او خداحافظی کند. برای نخستین بار از روزی که او به نهر کریت آمده بود، کلاغ به آنجا نیامد.
فردا یا یک سال بعد تنها بستری خشک از ماسه و سنگ های نرم ساییده به جا می ماند. ساکنین قدیمی هنوز آن را بستر رودخانه کریت خواهند نامید و شاید به کسانی که از آنجا گذر می کنند اطلاعاتی از این قبیل بدهند: «چنین مکانی در ساحل رودیست که نزدیکی اینجا جریان دارد.» و مسافرین در مسیر خود به سنگ های مدور و شن نرم نظر خواهند کرد و به خود خواهند گفت: «اینجا در این زمین، زمانی رودی جریان داشته است.» اما تنها چیزی که درباره یک نهر اهمیت دارد، یعنی جریان آب، دیگر نخواهد بود تا تشنگی را فرو نشاند.
ارواح نیز مانند گیاهان به باران نیاز دارند، باران امید، ایمان و دلیل برای زندگی. هنگامی که باران نمی بارد همه چیز در روح می میرد، حتی زمانی که جسم هنوز به زندگی ادامه می دهد و مردمان می توانند بگویند: «اینجا در این بدن روزی انسانی وجود داشت.»
حالا وقت اندیشیدن به این مسائل نبود. دوباره گفتگویی را که پیش از ترک کردن اصطبل با کشیش لاوی داشت به خاطر آورد: این همه مرگ چه سودی دارد، هنگامی که تنها یکی کافیست؟ تنها کاری که می توانست بکند نشستن به انتظار سربازان ایزابل بود. بدون شک آنها از راه می رسیدند چون راه های فرار از جلعاد متعدد نبودند. مجرمین همیشه به طرف صحرا می گریختند و چند روز بعد آنها را مرده می یافتند یا به طرف کریت می رفتند که در آنجا دستگیر می شدند. پس سربازان به زودی از راه می رسیدند و او از دیدنشان خوشحال می شد.
*
کمی از آن آب شفاف نوشید، صورتش را شست و به جستجوی مکانی سایه دار برآمد. انسان نمی تواند با سرنوشت مبارزه کند، او قبلا تلاش کرده بود که این کار را بکند اما شکست خورده بود.
هر چند مقامات مذهبی او را پیامبر می دانستند اما ایلیا تصمیم گرفته بود که نجاری کند و سپس خداوند دوباره او را به راهی که خود می خواست باز گردانده بود.
او تنها کسی نبود که سعی کرده بود تا از راهی که خداوند برای تک تک مقدر فرموده سرپیچی کند. او دوستی را می شناخت که صدای بسیار زیبایی داشت اما پدر و مادرش نمی خواستند که او خواننده شود چون این حرفه ای بود که موجب سرافکندگی خانواده می شد. یکی از دوستان دوران کودکیش از همان زمان بسیار زیبا می رقصید اما خانواده اش رقص را برای او قدغن کرده بودند فقط به دلیل اینکه ممکن بود آن دختر را برای رقصیدن به قصر شاه دعوت کنند. هیچ کس نمی دانست که سلطنت او چه مدت به طول می انجامد. به علاوه محطی قصر فاسد بود و او امکان یک ازدواج مناسب را برای همیشه از دست می داد.
«انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند.» چرا خداوند وظایف ناممکن و آرزوهای دشوار در سینه ما می گذارد؟ «چرا؟»
شاید به این دلیل که سنت خویش را حفظ کند.
اما پاسخ مناسب نبود. «ساکنان لبنان از ما پیشرفته تر هستند چون سنت کشتی رانی را دنبال نکرده اند. در حالی که همه کشورها همان نوع کشتی های قدیمی را مورد استفاده قرار می دادند، لبنانی ها تصمیم گرفتند نوع متفاوتی کشتی بسازند. در ابتدا خیلی ها جان خود را از دست دادند اما به تدریح در این صنعت مهارت لازم را کسب کردند و حالا بر تجارت جهان سلطه کامل داشتند. آنها بهای سنگینی پرداختند اما ارزشش را داشت.»
شاید انسان ها به این دلیل به سرنوشت خود خیانت می کردند که خداوند از آنان دور شده بود. زمانی که همه چیز ممکن بود خداوند رویاهایی در دل انسان ها قرار داده بود و آن وقت سراغ چیزهای جدید تری رفته بود. جهان عوض شده بود، زندگی سخت تر شده بود اما خداوند نیامده بود تا دوباره رویاهای انسان ها را عوض کند.
خداوند دور بود. با این همه گاهی فرشته ها را می فرستاد تا با پیامبران سخن بگویند و این بدان معنا بود که هنوز هم کارهایی بود که می بایست در دنیا انجام پذیرد. پس پاسخ او چه بود؟
«شاید پدها و مادرها می ترسند که ما هم اشتباهات آنها را تکرار کنیم، شاید آنها اشتباه کرده اند. شاید هم اصلا اشتباه نکرده اند و نمی دانند که وقتی ما مساله داریم چگونه به ما کمک کنند.»
ایلیا با خودش حرف می زد و داشت کم کم به نتیجه می رسید.
رودخانه در نزدیکی او جریان داشت و چند کلاغ در آسمان می چرخیدند، گیاهانی اندک به اصرار در آن زمین شنی و لم یزرع روییده بودند. اگر حرف نیاکان خود را گوش می کردند، چه می شنیدند؟
«ای رودخانه مکان دیگری برای آبهای زلال خویش پیدا کن تا درخشش آفتاب را منعکس کنند، اینجا در این صحرا تو به زودی خشک خواهی شد.»
بدون شک این سخنی بود که خدای آبها باید می گفت، اگر چنین خدایی وجود داشت.
«ای کلاغ ها، غذای فراوانی در جنگل یافت می شود، اما اینجا در میان صخره ها وشن ها چیزی نیست.» این حرفی بود که خدای پرندگان باید می زد.
«ای گیاهان، تخم های خویش را در سرزمینی دور بیفشانید، چون زمین پر از خاک های بارآور و مرطوبست و در آنجا زیباتر خواهید رویید.» شاید خدای گلها این را به آنها می گفت.
اما نه رودخانه کوچک کریت، نه کلاغ ها و نه گیاهان هیچ کدام حرف آنها را گوش نمی دادند و به کار خود ادامه می دادند هر چند که کار آنها، از نظر سایر رودخانه ها، کلاغ ها و گیاهان که شهامتش را نداشتند، غیر ممکن جلوه می کرد.
یکی از کلاغ ها آمد نزدیک او نشست. ایلیا رو به او کرد و گفت:
- من دارم چیز یاد می گیرم، حتی اگر این آموزش بیهوده باشد، چون من محکوم به مرگ هستم.
به نظرش رسید که کلاغ به او پاسخ داد:
- متوجه شدی که چقدر همه چیز آسان است. کافیست شهامت داشته باشی.
ایلیا خندید، این خودش بود که کلمات را در دهان پرنده گذاشته بود. این بازی خیلی جذابی بود، این بازی را او از زنی آموخته بود که نان می پخت. تصمیم گرفت ادامه دهد. پرسش هایی را مطرح می کرد و خودش به خودش جواب می داد، انگار که یک خردمند واقعیست.
اما کلاغ پرواز کرد. ایلیا هنوز در انتظار رسیدن سربازان ایزابل بود، چون یک بار مردن کافی بود.
*
روز طی شد و هیچ اتفاق تازه ای نیفتاد. آیا آنها فراموش کرده بودند که دشمن اصلی بعل هنوز زنده است؟ چرا ایزابل دنبال او نفرستاده بود؟ چون احتمالا او می دانست کجا می تواند وی را پیدا کند.
«چون من چشمانش را دیدم، او زن عاقلی است. اگر من بمیرم، اگر من کشته شوم، شهید راه خدا به حساب می آیم و دیگر هیچ کس به حرف من اعتماد نخواهد کرد.»
بله، سیاست شاهزاده خانم لبنانی همین بود.
*
کمی قبل از فرا رسیدن شب کلاغی آمد و روی همان شاخه نشست، آیا همان پرنده آن روز صبح بود؟ تکه گوشتی به منقار داشت که در اثر غفلت به زمین افتاد.
برای ایلیا یک معجزه بود. به طرف درخت دوید تکه گوشت را برداشت و خورد. نمی دانست از کجا آمده و این مطلب برایش مهم نبود، آنچه اهمیت داشت فرو نشاندن گرسنگی اش بود.
با وجود حرکت سریعی که او کرده بود، کلاغ از جا تکان نخورد. ایلیا به خودش گفت: «این پرنده می داند که من اینجا از گرسنگی خواهم مرد، او به طعمه اش غذا می رساند تا بعدا جشن پرشکوه تری داشته باشد.»
ایزابل هم با داستان فرار ایلیا، ایمان به بعل را تغذیه می کرد و می پرورانید.
مدتی مرد و پرنده به هم خیرده شدند. ایلیا بازی آن روز صبح را به خاطر آورد و گفت:
- می دانی کلاغ، دوست دارم با تو حرف بزنم. امروز صبح من فکر می کردم که روح آدمیان هم نیاز به تغذیه دارد و اگر روح من هنوز نمرده است به این خاطر است که سخنی برای گفتن دارد.
کلاغ از جایش تکان نخورد.
ایلیا ادامه داد:
- و اگر روح من هنوز حرفی برای گفتن دارد، باید به حرفش گوش بدهم. چون کسی را ندارم که با او گفتگو کنم.
در تصورش ایلیا خود را به جای کلاغ گذاشت و گفت:
- خداوند از تو چه می خواهد؟
– او می خواهد که من پیامبر باشم.
– این همان چیزیست که مقامات مذهبی و کشیش گفته اند. اما شاید آن چیزی که خدا می خواهد نباشد.
– چرا خداوند همین را می خواهد. چون فرشته ای در دکان نجاری بر من ظاهر شد و از من خواست که با اخآب صحبت کنم. صداهایی که من در کودکی می شنیدم...
کلاغ حرفش را قطع کرد و گفت:
– ... صداهایی که همه در کودکی می شنوند.
– اما همه فرشته ندیده اند.
این بار کلاغ پاسخی نداد. اما پس از مدتی پرنده – یا در واقع روح خود او که تحت تاثیر خورشید و تنهایی به هذیان گفتن افتاده بود– سکوت را شکست.
– آیا آن زن را که نان می پخت به خاطر داری؟
ایلیا او را خوب به خاطر داشت. او آمده بود تا چند سینی چوبی سفارش دهد و وقتی به ایلیا که کار می کرد نگاه کرده بود به او گفته بود که طریقه کار کردنش نوعی اظهار حضور خداوند بود. او خودش در کارش این را تجربه کرده بود و حالا به ایلیا می گفت:
«معلوم است که تو هم همین احساس را داری چون در موقع کار لبخند می زنی.» زن آدمها را به دو دسته تقسیم کرده بود: آنان که از کار خویش خرسند بودند و آنان که از کار خویش شکایت داشتند. این گروه دوم معتقد بودند که بر اساس فرمایش خداوند به حضرت آدم: «به سبب تو زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد.» این لعنت همواره حقیقت دارد. آنان از کار لذت نمی برند و روزهای جشن در عذابند و روزهای تعطیل و استراحت را دوست ندارند. آنان از کلام خداوند همچون عذری بر زندگی بی حاصل خویش استفاده می کنند و فراموش می کنند که خداوند به حضرت موسی فرمود: «خداوند به زمینی که میراث تو قرار داده است برکت فراوان خواهد داد.»
ایلیا به کلاغ گفت:
بله من آن زن را به خاطر دارم. او حق داشت، من کارم را در دکان نجاری دوست داشتم.
هر میزی که می ساخت، هر صندلی که می ساخت او را در ادراک و عشق به زندگی کمک می کرد. هر چند تازه حالا متوجه این موضوع شده بود.
– آن زن به من توضیح داده بودکه اگر با اشیایی که می سازم سخن بگویم شگفت زده خواهم شد که آنان به من پاسخ دهند، اما این تعجبی ندارد چون من متعالی ترین بخش روح خود را در آنان می گذارم و در عوض خرد دریافت خواهم کرد.
– اگر تو نجار نبودی نمی توانستی روحت را بیرون از خودت بگذاری و به جای یک کلاغ حرف بزنی و بفهمی که بهتر و داناتر از آنی که گمان می کردی. این در دکان نجاری بود که تو کشف کردی قداست همه جا هست.
– من همیشه با میزها و صندلی هایی که می ساختم حرف می زدم این کافی نبود؟ آن زن حق داشت، وقتی این کار را می کردم فکرهایی به ذهنم می آمد که قبلا آنجا نبود. اما زمانی که فهمیدم می توانم خداوند را از این طریق خدمت کنم، یک فرشته ظاهر شد و ... خوب! بقیه داستان را که می دانی.
– فرشته ظاهر شد چون تو حاضر بودی، آماده بودی.
– من نجار خوبی بودم.
– این بخشی از کارآموزی تو بود. هنگامی که مردی به سوی سرنوشت خویش گام بر می دارد، خیلی از اوقات ناچار می شود مسیر خود را عوض کند. شرایط بیرونی نیرومندتر هستند و او ناچار به تسلیم می شود، سست می شود. همه این ها بخشی از آماده شدن و آموزش است.
ایلیا با دقت آنچه را روحش می گفت می شنید. کلاغ ادامه داد:
– اما انسان هیچ گاه آنچه را آرزو می کند نمی تواند فراموش کند. حتی اگر گاه به نظر برسد که جهان یا دیگران از او نیرومندتر هستند. تنها راز ماجرا در این است: دست نکشیدن و چشم پوشی نکردن از هدف.
– اما من هیچ وقت فکر نکرده بودم که باید پیامبر باشم.
– چرا، این فکر را کرده بودی اما طمئن بودی که غیر ممکن است. یا فکر می کردی خطرناک است یا باور نکردنی است.
ایلیا ناگهان از جا برخاست. سر خودش فریاد زد:
– چرا حرفهایی را می زنم که نمی خواهم بشنوم؟
کلاغ وحشت زده از حرکت ناگهانی او، پرواز کرد.
*
کلاغ صبح روز بعد آمد. بیشتر از آنکه به فکر سخن گفتن باشد، ایلیا او را تحت نظر گرفت و دید که این بار هم موفق شده برای او غذایی بیاورد.
دوستی اسرارآمیزی بین آن دو برقرار شده بود و ایلیا از او چیزهایی را می آموخت. می دید که چگونه در صحرا غذا پیدا می کند و کشف کرد که خودش هم می تواند به پیروی از کلاغ غذای خود را در صحرا پیدا کند. وقتی پرواز پرنده دایره ای شکل می شد ایلیا می فهمید که طعمه ای در آن نزدیکی هست، آن وقت به طرف آن مکان می رفت و سعی می کرد آنرا بگیرد.
در آغاز بسیاری از جانوران کوچک از دستش می گریختند اما کم کم با تمرین به مهارت بیشتری دست یافت. شاخه ها را به شکل تیر یا نیزه می تراشید و دام هایی در زمین می کند که روی آن را با شن و سنگ و شاخه ها می پوشاند و هنگامی که حیوانی به دام می افتاد، غذایش را با کلاغ قسمت می کرد و تکه ای از گوشت به عنوان طعمه باری جذب شکار نگه می داشت.
تنهایی که در آن به سر می برد خیلی سنگین بود به طوری که تصمیم گرفت دوباره با کلاغ حرف بزند. کلاغ پرسید:
– تو کی هستی؟
– من مردی هستم که به آرامش رسیده ام. می توانم در صحرا زندگی کنم، نیازهایم را برطرف کنم و زیبایی بی انتهای آفرینش خداوند را به تماشا بنشینم و کشف کرده ام که در درون من روحی هست که بهتر از آنست که می پنداشتم.
– تو کی هستی؟
– نمی دانم.
*
ماه در آسمان افسرد و دوباره متولد شد. ایلیا احساس می کرد که جسمش قوی تر و ذهنش روشن تر شده است. آن شب به طرف کلاغ رو کرد که دوباره بر همان شاخه همیشگی نشسته بود و پاسخ پرسشی را که روزی از او کرده بود بر زبان آورد.
– من یک پیامبر هستم. وقتی داشتم کار می کردم فرشته ای بر من ظاهر شد. من نمی توانم نسبت به آنچه قادر به انجامش هستم، تردید کنم حتی اگر همه آدم های دنیا خلاف آن را بگویند. من باعث یک کشتار در مملکت خودم شدم چون بر خلاف میل سوگلی شاه حرف زدم. حالا در صحرا هستم، همینطور که قبلا در دکان نجاری بود، چون روحم به من گفته است که انسان پیش از تحقق سرنوشت خویش باید مراحل متفاوتی را طی کند.
کلاغ گفت:
– بله حالا تو می دانی چه کسی هستی.
آن شب وقتی ایلیا از شکار برگشت و خواست از آب کریت بنوشد متوجه شد که نهر خشکیده است. بقدری خسته بود که تصمیم گرفت بخوابد.
در رویا فرشته نگهبانش را دید که مدتها بود ملاقات نکرده بود. فرشته اش به او گفت: « از اینجا برو و به طرف مشرق توجه نما و خویشتن را نزد نهر کریت که در مقابل اردن است پنهان کن و از نهر خواهی نوشید و غرابها را امر فرموده ام که تو را در آنجا بپرورند.»
ایلیا در رویا به او پاسخ داد:
– روح من اطاعت کرده است.
– پس بیدار شو، فرشته خداوند به من امر می کند که از تو دور شوم، چون او می خواهد که با تو سخن گوید.
ایلیا وحشت زده از خواب پرید. چه اتفاقی افتاده بود؟ شب سرشار از نور شد و فرشته خداوند ظاهر گردید و از او پرسید:
– چه چیز تو را به اینجا آورد؟
– تو مرا به اینجا آوردی.
– نه. ایزابل و سربازانش تو را وادار به گریختن کردندو هرگز فراموش نکن، چون ماموریت تو این است که انتقام خداوند را بگیری.
– من پیامبر هستم، چون تو در مقابل من ایستاده ای و من صدای تو را می شنوم. من بارها مسیرم را تغییر داده ام، همه انسان ها این کار را می کنند. اما حاضرم که به سامره بروم و ایزابل را نابود کنم.
– تو مسیر خویش را یافته ای. اما تو نمی توانی نابود کنی، پیش از آن که دوباره ساختن را بیاموزی. به تو فرمان می دهم: «برخاسته به صَرَفه که نزد صیدون است برو و در آنجا ساکن بشو. اینک به بیوه زنی در آنجا امر فرموده ام که تو را بپرورد.»
صبح روز بعد ایلیا به جستجوی کلاغ برخاست تا از او خداحافظی کند. برای نخستین بار از روزی که او به نهر کریت آمده بود، کلاغ به آنجا نیامد.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
رد: زندگي {ايليا} الياس نبي
ایلیا چندین روز راه رفت تا به دره ای رسید که صَرفَـــه در آنجا بود. ساکنان شهر آن را اکبر می نامیدند. چون به دروازه شهر رسید زنی سیاهپوش را دید که هیزم جمع می کرد. گیاهان دره را چیده بودند و او به شاخه های خشک اندک دل خوش می کرد. ایلیا از او پرسید:
– تو کیستی؟
زن به غریبه نگاه کرد بی آن که سخنانش را بفهمد. ایلیا گفت:
– برایم آب بیاور. من تنها هستم، گرسنه و تشنه هستم و زور مردم آزاری ندارم.
زن بالاخره گفت: تو مال اینجا نیستی. از حرف زدنت پیداست که از اسرائیل می آیی. اگر مرا می شناختی می دانستی که هیچ چیز ندارم.
– خداوند به من گفت که تو بیوه هستی. من از تو هم بی چیزترم. و اگربه من آب و غذا ندهی خواهم مرد.
زن ترسید. این غریبه چگونه از زندگی او مطلع بود؟ به خود آمد و به ایلیا گفت:
– یک مرد باید شرم کند که از زنی غذا بخواهد.
– خواهش می کنم آنچه می گویم عمل کن هر وقت بهتر شدم برای تو کار خواهم کرد.
احسا می کردکه توانش به نهایت رسیده و دارد از حال می رود.
زن خندید.
– چند لحظه پیش حقیقتی به من گفتی. راست است که من بیوه هستم. من شوهرم را روی یکی از کشتی های لبنان از دست داده ام. من اقیانوس را ندیده ام اما می دانم که مانند صحرا، کسانی را که آن را خوار شمارند به کشتن می دهد.
و ادامه داد:
– اما حالا حرفی باطل به من می زنی. به بعل که در پنجمین کوه زندگی می کند قسم که چیزی برای خوردن ندارم. تنها مشتی آرد در تاپو و قدری روغن در کوزه دارم.
ایلیا احساس کرد که افق به لرزه درآمد و فهمید که به زودی از هوش خواهد رفت برای آخرین بار استدعا کرد:
– من نمی دانم که آیا تو به رویاها باور داری یا نه و آیا من باور دارم یا نه. با این همه خداوند مرا آگاه کرده است که هنگام رسیدن به اینجا تو را ملاقات خواهم کرد. او تا به حال کارهایی کرده که گاه در حکمت او تردید کرده ام اما هرگز در وجودش تردید نکرده ام. خدای اسرائیل به من امر کرده تا به زنی که در صرفه ملاقات خواهم کرد بگویم که:
((... تا روزی که خداوند بر زمین باران نباراند
تاپوی آرد تمام نخواهد شد
و روغن کوزه کم نخواهد گردید.))
ایلیا بی آن که درباره چگونگی وقوع این معجزه چیزی به زبان آورد، از حال رفت.
زن بی حرکت ایستاده بود و مردی را که پیش پایش بی هوش به زمین افتاده بود نگاه می کرد. می دانست که خدای اسرائیل تنها یک خرافات است. خدایان فینیقی خیلی قدرتمندتر از او بودند و کشورش را یکی از محترم ترین و قوی ترین کشورهای دنیا کرده بودند. اما راضی بود؛ او اکثرا از دیگران تقاضای کمک می کرد و حالا برای نخستین بار یکمرد به کمک او نیاز داشت. خودش را قوی احساس کرد. نهایتا آدم هایی بودند که در شرایطی دشوارتر از او زندگی می کردند.
به خود گفت: «اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی این که هنوز روی زمین ارزشی دارم. آنچه می خواهد به او خواهم داد تا دردش آرام بگیرد. من هم گرسنگی را می شناسم و می دانم که روح را نابود می کند.»
به خانه رفت و با قرص نان و کوزه ای آب بازگشت. زانو زد، سر غریبه را بر زانوی خویش نهاد و لبانش را تر کرد. چند دقیقه بعد او به هوش آمد.
نان را به او داد و ایلیا در سکوت در حالی که به دره، به تنگه ها و کوه های ساکتی که به آسمان سر برافراشته بودند نگاه می کرد، آن را خورد. دیوارهای سرخ شهر صرفه را در آستانه در مشاهده کرد.
– به من پناه بده. من در سرزمین خودم تحت تعقیب هستم.
– چه جرمی مرتکب شده ای؟
– من پیامبر خداوندم. ایزابل فرمان قتل تمام کسانی را که به خدایان فینیقی سجده نکنند صادر کرده است.
– چند ساله هستی؟
– بیست وسه ساله.
با همدردی به مرد جوان نگاه کرد. موهای بلند و کثیفی داشت. ریش داشت ریشی که هنوز تُنُک بود، انگار می خواست مسن تر جلوه کند. چگونه بیچاره ای چون او می توانست با مقتدرترین شاهزاده خانم روی زمین پنجه درافکند.
گفت:
– اگر تو دشمن ایزابل هستی، دشمن من هم هستی. او شاهزاده خانم صور است و با ازدواج با پادشاه کشور تو ماموریت یافته که ملت او را به ایمان حقیقی بازگرداند. کسانی که او را می شناسند این سخن را می گویند.
زن به یکی از قله ها اشاره کرد و ادامه داد:
– خدایان ما بر فراز پنجمین کوه زندگی می کنند و نسل های متمادی است که توانسته اند صلح را در کشور ما برقرار نگه دارند. اما اسرائیل در جنگ و بدبختی به سر می برد. چگونه انسان ها می توانند به خدای یگانه باور داشته باشند؟ اگر بگذارند ایزابل فرصت کافی برای انجام ماموریت خود داشته باشد خواهی دید که صلح بر سرزمین شما نیز حاکم خواهد شد.
ایلیا گفت:
– من صدای خداوند را شنیده ام. اما شما هرگز به قله پنجمین کوه نرفته اید تا بدانید که آن بالا چه خبر است.
– کسی که از این کوه بالا رود به آتش خدایان کشته خواهد شد. خدایان بیگانه ها را دوست ندارند.
زن سکوت کرد. به خاطر آورد که شب گذشته او نیز رویایی درخشان دیده بود، صدایی از درون نور او را مخاطب ساخته گفته بود:
«بیگانه ای را که به جستجوی تو می آید استقبال کن.»
– به من پناه بده من جایی برای خوابیدن ندارم.
– به تو گفتم که من فقیرم. به اندازه کافی برای خودم و پسرم ندارم.
– خداوند از تو خواسته است تا به من پناه دهی و مرا بپرورانی. او هرگز کسی را که دوست می دارد رها نمی کند. تمنا می کنم. من برای تو خدمت خواهم کرد. من نجارم و می توانم از چوب درخت سدر چیزهایی بسیار بسازم. از این طریق خداوند با دست من به قول خویش وفا خواهد کرد: ... تاپوی آرد تمام نخواهد شد و کوزه روغن تمام نخواهد گردید تا روزی که خداوند باران بر زمین نباراند.
– حتی اگر بخواهم نمی توانم به تو پولی بدهم.
– نیازی نیست خدا خودش ترتیب کارها را خواهد داد.
رویای شب گذشته او را آشفته کرده بود و با اینکه می دانست این مرد دشمن شاهزاده خانم صور است، تصمیم گرفت مرد را پناه دهد.
– تو کیستی؟
زن به غریبه نگاه کرد بی آن که سخنانش را بفهمد. ایلیا گفت:
– برایم آب بیاور. من تنها هستم، گرسنه و تشنه هستم و زور مردم آزاری ندارم.
زن بالاخره گفت: تو مال اینجا نیستی. از حرف زدنت پیداست که از اسرائیل می آیی. اگر مرا می شناختی می دانستی که هیچ چیز ندارم.
– خداوند به من گفت که تو بیوه هستی. من از تو هم بی چیزترم. و اگربه من آب و غذا ندهی خواهم مرد.
زن ترسید. این غریبه چگونه از زندگی او مطلع بود؟ به خود آمد و به ایلیا گفت:
– یک مرد باید شرم کند که از زنی غذا بخواهد.
– خواهش می کنم آنچه می گویم عمل کن هر وقت بهتر شدم برای تو کار خواهم کرد.
احسا می کردکه توانش به نهایت رسیده و دارد از حال می رود.
زن خندید.
– چند لحظه پیش حقیقتی به من گفتی. راست است که من بیوه هستم. من شوهرم را روی یکی از کشتی های لبنان از دست داده ام. من اقیانوس را ندیده ام اما می دانم که مانند صحرا، کسانی را که آن را خوار شمارند به کشتن می دهد.
و ادامه داد:
– اما حالا حرفی باطل به من می زنی. به بعل که در پنجمین کوه زندگی می کند قسم که چیزی برای خوردن ندارم. تنها مشتی آرد در تاپو و قدری روغن در کوزه دارم.
ایلیا احساس کرد که افق به لرزه درآمد و فهمید که به زودی از هوش خواهد رفت برای آخرین بار استدعا کرد:
– من نمی دانم که آیا تو به رویاها باور داری یا نه و آیا من باور دارم یا نه. با این همه خداوند مرا آگاه کرده است که هنگام رسیدن به اینجا تو را ملاقات خواهم کرد. او تا به حال کارهایی کرده که گاه در حکمت او تردید کرده ام اما هرگز در وجودش تردید نکرده ام. خدای اسرائیل به من امر کرده تا به زنی که در صرفه ملاقات خواهم کرد بگویم که:
((... تا روزی که خداوند بر زمین باران نباراند
تاپوی آرد تمام نخواهد شد
و روغن کوزه کم نخواهد گردید.))
ایلیا بی آن که درباره چگونگی وقوع این معجزه چیزی به زبان آورد، از حال رفت.
زن بی حرکت ایستاده بود و مردی را که پیش پایش بی هوش به زمین افتاده بود نگاه می کرد. می دانست که خدای اسرائیل تنها یک خرافات است. خدایان فینیقی خیلی قدرتمندتر از او بودند و کشورش را یکی از محترم ترین و قوی ترین کشورهای دنیا کرده بودند. اما راضی بود؛ او اکثرا از دیگران تقاضای کمک می کرد و حالا برای نخستین بار یکمرد به کمک او نیاز داشت. خودش را قوی احساس کرد. نهایتا آدم هایی بودند که در شرایطی دشوارتر از او زندگی می کردند.
به خود گفت: «اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی این که هنوز روی زمین ارزشی دارم. آنچه می خواهد به او خواهم داد تا دردش آرام بگیرد. من هم گرسنگی را می شناسم و می دانم که روح را نابود می کند.»
به خانه رفت و با قرص نان و کوزه ای آب بازگشت. زانو زد، سر غریبه را بر زانوی خویش نهاد و لبانش را تر کرد. چند دقیقه بعد او به هوش آمد.
نان را به او داد و ایلیا در سکوت در حالی که به دره، به تنگه ها و کوه های ساکتی که به آسمان سر برافراشته بودند نگاه می کرد، آن را خورد. دیوارهای سرخ شهر صرفه را در آستانه در مشاهده کرد.
– به من پناه بده. من در سرزمین خودم تحت تعقیب هستم.
– چه جرمی مرتکب شده ای؟
– من پیامبر خداوندم. ایزابل فرمان قتل تمام کسانی را که به خدایان فینیقی سجده نکنند صادر کرده است.
– چند ساله هستی؟
– بیست وسه ساله.
با همدردی به مرد جوان نگاه کرد. موهای بلند و کثیفی داشت. ریش داشت ریشی که هنوز تُنُک بود، انگار می خواست مسن تر جلوه کند. چگونه بیچاره ای چون او می توانست با مقتدرترین شاهزاده خانم روی زمین پنجه درافکند.
گفت:
– اگر تو دشمن ایزابل هستی، دشمن من هم هستی. او شاهزاده خانم صور است و با ازدواج با پادشاه کشور تو ماموریت یافته که ملت او را به ایمان حقیقی بازگرداند. کسانی که او را می شناسند این سخن را می گویند.
زن به یکی از قله ها اشاره کرد و ادامه داد:
– خدایان ما بر فراز پنجمین کوه زندگی می کنند و نسل های متمادی است که توانسته اند صلح را در کشور ما برقرار نگه دارند. اما اسرائیل در جنگ و بدبختی به سر می برد. چگونه انسان ها می توانند به خدای یگانه باور داشته باشند؟ اگر بگذارند ایزابل فرصت کافی برای انجام ماموریت خود داشته باشد خواهی دید که صلح بر سرزمین شما نیز حاکم خواهد شد.
ایلیا گفت:
– من صدای خداوند را شنیده ام. اما شما هرگز به قله پنجمین کوه نرفته اید تا بدانید که آن بالا چه خبر است.
– کسی که از این کوه بالا رود به آتش خدایان کشته خواهد شد. خدایان بیگانه ها را دوست ندارند.
زن سکوت کرد. به خاطر آورد که شب گذشته او نیز رویایی درخشان دیده بود، صدایی از درون نور او را مخاطب ساخته گفته بود:
«بیگانه ای را که به جستجوی تو می آید استقبال کن.»
– به من پناه بده من جایی برای خوابیدن ندارم.
– به تو گفتم که من فقیرم. به اندازه کافی برای خودم و پسرم ندارم.
– خداوند از تو خواسته است تا به من پناه دهی و مرا بپرورانی. او هرگز کسی را که دوست می دارد رها نمی کند. تمنا می کنم. من برای تو خدمت خواهم کرد. من نجارم و می توانم از چوب درخت سدر چیزهایی بسیار بسازم. از این طریق خداوند با دست من به قول خویش وفا خواهد کرد: ... تاپوی آرد تمام نخواهد شد و کوزه روغن تمام نخواهد گردید تا روزی که خداوند باران بر زمین نباراند.
– حتی اگر بخواهم نمی توانم به تو پولی بدهم.
– نیازی نیست خدا خودش ترتیب کارها را خواهد داد.
رویای شب گذشته او را آشفته کرده بود و با اینکه می دانست این مرد دشمن شاهزاده خانم صور است، تصمیم گرفت مرد را پناه دهد.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
رد: زندگي {ايليا} الياس نبي
همسایه ها به زودی از حضور ایلیا آگاه شدند. مردم می گفتند که زن بیوه مرد غریبه ای را در خانه خویش مستقر کرده است، بی آنکه خاطره همسر مرحومش را محترم دارد. همسرش قهرمانی محسوب می شد که در راه گسترش تجارت کشور جان باخت.
به محض این که زن از شایعات باخبر شد به همسایه ها توضیح داد که مرد یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که گرسنه و تشنه به نزد او آمده. خبر پنهان شدن پیامبر اسرائیل که از ایزابل گریخته بود به زودی در شهر پیچید. گروهی برای مشورت به دیدار کاهن اعظم رفتند و او فرمان داد تا غریبه را به نزدش ببرند.
فرمان اجرا شد. آن روز بعد از ظهر ایلیا را به نزد مردی بردند که همراه با حاکم و سردار نظامیان، بر شهر اکبر فرمانروایی می کرد.
- اینجا چه کاره آمده ای؟ مگر نمی دانی که تو دشمن ما هستی؟
- من سال ها با اهالی لبنان داد و ستد کرده ام و مردم و عاداتشان را محترم می دارم. من به اینجا آمده ام چون در اسرائیل تحت تعقیب هستم.
- دلیل آن را می دانم. یک زن تو را وادار به فرار کرده است.
- این زن زیباترین مخلوقی است که تاکنون دیده ام، هر چند فقط مدتی کوتاه در حضورش بودم. اما قلب او از سنگ است و در پس چشمان سبزش، دشمنی نهفته است که قصد تخریب سرزمین مرا دارد. من نگریختم، من فقط در انتظار زمان مناسب برای بازگشت به کشورم هستم.
کاهن خندید و گفت:
- پس بهتر است خود را برای اقامت دائمی در اکبر آماده کنی. ما با کشور تو در جنگ نیستیم. تنها چیزی که ما می خواهیم این است که ایمان حقیقی از راه های صلح امیز بر همه جهان مسلط شود. ما نمی خواهیم فجایعی را که شما هنگام استقرار در کنعان مرتکب شدید تکرار کنیم.
- آیا کشتن پیامبران یک راه حل صلح آمیز است؟
- اگر سر غول را بزنی،دیگر وجود نخواهد داشت. ممکن است چند نفری کشته شوند ولی از جنگ های مذهبی برای همیشه اجتناب خواهد شد. از قراری که بازرگانان برای من نقل کرده اند، پیامبری به نام ایلیا بانی این کشتار شده و سپس خودش گریخته است.
کاهن مستقیم در چشمان او نگاه کرد و سپس ادامه داد:
- مردی که به تو شبیه بوده است.
- من ایلیا هستم.
- عالیست. پس به شهر اکبر خوش آمدی. هر وقت ما چیزی از ایزابل بخواهیم آن وقت سر تو را به عنوان هدیه تقدیمش می کنیم، این بهترین وسیله تبادل خواهد بود. فعلا بهتر است در جستجوی کار باشی تا بتوانی نیازهایت را تامین کنی چون در شهر ما جایی برای پیامبران نیست.
ایلیا قصد رفتن کرده بود که کاهن دوباره گفت:
- به نظر می رسد که شاهزاده خانم صور قدرتمندتر از خدای یگانه توست. او موفق شده محرابی برای پرستش بعل بسازد و کشیشان قدیمی شما حالا در برابر او زانو می زنند.
پیامبر پاسخ داد:
- همه چیز همانگونه که خداوند نوشته است محقق خواهد شد. لحظاتی هست که در آنها زندگانی ما از رنج و عذاب آکنده می شود و ناگزیریم که آن لحظات را طی کنیم.
- این لحظات کدامند؟
- به این پرسش نمی توان از پیش پاسخ گفت، حتی در زمان وقوع نیز نمی توانیم. تنها پس از گذشت زمان و فائق شدن بر سختی هاست که می فهمیم چرا اتفاق افتاده اند.
*
بلافاصله پس از رفتن ایلیا، کاهن اعظم گروهی از مردم شهر را که صبح به نمایندگی از طرف سایرین به نزدش آمده بود، فراخواند و به آنان گفت:
- مضطرب نباشید. سنت به ما فرمان می دهد که به بیگانگان پناه دهیم. به علاوه اینجا در شهر، او تحت نظر ماست و می توانیم مراقب رفت و آمدهایش باشیم. بهترین راه شناختن و نابود کردن یک دشمن این است که خود را دوست وانمود کنیم. هنگامی که فرصت مناسب دست داد او را به ایزابل تسلیم خواهیم کرد. تا آن موقع فرصت خواهیم داشت با باورهای او مبارزه کنیم در حالی که حالا فقط می توانیم جسمش را نابود کنیم.
هر چند ایلیا خدای یگانه را پرستش می کرد و دشمن بالقوه شاهزاده خانم بود، کاهن از مردم خواست که حق پناهندگی او را محترم بدارند. همه مردم سنت گذشتگان را می شناختند: اگر شهری از پذیرفتن یک غریبه خودداری می کرد، فرزندانش به همان بدبختی در آینده دچار می شدند. چون فرزندان بسیاری از اهالی اکبر در اقصی نقاط جهان پراکنده بودند و بیشتر وقت خود را در کشتی های بی شمار تجاری می گذراندند هیچ کس جرات نداشت قانون مهمان نوازی و غریب نوازی را زیر پا بگذارد.
به علاوه، هیچ زحمتی نداشت تا در انتظار روزی بنشینند که سر این پیامبر یهودی را با مقدار معتنابهی طلا عوض کنند.
*
آن شب ایلیا با بیوه زن و پسرش شام خورد. چون پیامبر یهودی از حالا به بعد در حکم سکه ای گرانبها در معاملات آینده بود، برخی از بازرگانان شهر غذای کافی برای یک هفته تغذیه خانواده به آنجا فرستاده بودند.
بیوه زن گفت:
- به نظر می رسد که خدای اسرائیل به قول خود وفا کرده است.
از زمانی که همسرش فوت شده بود آنها هرگز چنین میز پر نعمتی ندیده بودند.
به محض این که زن از شایعات باخبر شد به همسایه ها توضیح داد که مرد یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که گرسنه و تشنه به نزد او آمده. خبر پنهان شدن پیامبر اسرائیل که از ایزابل گریخته بود به زودی در شهر پیچید. گروهی برای مشورت به دیدار کاهن اعظم رفتند و او فرمان داد تا غریبه را به نزدش ببرند.
فرمان اجرا شد. آن روز بعد از ظهر ایلیا را به نزد مردی بردند که همراه با حاکم و سردار نظامیان، بر شهر اکبر فرمانروایی می کرد.
- اینجا چه کاره آمده ای؟ مگر نمی دانی که تو دشمن ما هستی؟
- من سال ها با اهالی لبنان داد و ستد کرده ام و مردم و عاداتشان را محترم می دارم. من به اینجا آمده ام چون در اسرائیل تحت تعقیب هستم.
- دلیل آن را می دانم. یک زن تو را وادار به فرار کرده است.
- این زن زیباترین مخلوقی است که تاکنون دیده ام، هر چند فقط مدتی کوتاه در حضورش بودم. اما قلب او از سنگ است و در پس چشمان سبزش، دشمنی نهفته است که قصد تخریب سرزمین مرا دارد. من نگریختم، من فقط در انتظار زمان مناسب برای بازگشت به کشورم هستم.
کاهن خندید و گفت:
- پس بهتر است خود را برای اقامت دائمی در اکبر آماده کنی. ما با کشور تو در جنگ نیستیم. تنها چیزی که ما می خواهیم این است که ایمان حقیقی از راه های صلح امیز بر همه جهان مسلط شود. ما نمی خواهیم فجایعی را که شما هنگام استقرار در کنعان مرتکب شدید تکرار کنیم.
- آیا کشتن پیامبران یک راه حل صلح آمیز است؟
- اگر سر غول را بزنی،دیگر وجود نخواهد داشت. ممکن است چند نفری کشته شوند ولی از جنگ های مذهبی برای همیشه اجتناب خواهد شد. از قراری که بازرگانان برای من نقل کرده اند، پیامبری به نام ایلیا بانی این کشتار شده و سپس خودش گریخته است.
کاهن مستقیم در چشمان او نگاه کرد و سپس ادامه داد:
- مردی که به تو شبیه بوده است.
- من ایلیا هستم.
- عالیست. پس به شهر اکبر خوش آمدی. هر وقت ما چیزی از ایزابل بخواهیم آن وقت سر تو را به عنوان هدیه تقدیمش می کنیم، این بهترین وسیله تبادل خواهد بود. فعلا بهتر است در جستجوی کار باشی تا بتوانی نیازهایت را تامین کنی چون در شهر ما جایی برای پیامبران نیست.
ایلیا قصد رفتن کرده بود که کاهن دوباره گفت:
- به نظر می رسد که شاهزاده خانم صور قدرتمندتر از خدای یگانه توست. او موفق شده محرابی برای پرستش بعل بسازد و کشیشان قدیمی شما حالا در برابر او زانو می زنند.
پیامبر پاسخ داد:
- همه چیز همانگونه که خداوند نوشته است محقق خواهد شد. لحظاتی هست که در آنها زندگانی ما از رنج و عذاب آکنده می شود و ناگزیریم که آن لحظات را طی کنیم.
- این لحظات کدامند؟
- به این پرسش نمی توان از پیش پاسخ گفت، حتی در زمان وقوع نیز نمی توانیم. تنها پس از گذشت زمان و فائق شدن بر سختی هاست که می فهمیم چرا اتفاق افتاده اند.
*
بلافاصله پس از رفتن ایلیا، کاهن اعظم گروهی از مردم شهر را که صبح به نمایندگی از طرف سایرین به نزدش آمده بود، فراخواند و به آنان گفت:
- مضطرب نباشید. سنت به ما فرمان می دهد که به بیگانگان پناه دهیم. به علاوه اینجا در شهر، او تحت نظر ماست و می توانیم مراقب رفت و آمدهایش باشیم. بهترین راه شناختن و نابود کردن یک دشمن این است که خود را دوست وانمود کنیم. هنگامی که فرصت مناسب دست داد او را به ایزابل تسلیم خواهیم کرد. تا آن موقع فرصت خواهیم داشت با باورهای او مبارزه کنیم در حالی که حالا فقط می توانیم جسمش را نابود کنیم.
هر چند ایلیا خدای یگانه را پرستش می کرد و دشمن بالقوه شاهزاده خانم بود، کاهن از مردم خواست که حق پناهندگی او را محترم بدارند. همه مردم سنت گذشتگان را می شناختند: اگر شهری از پذیرفتن یک غریبه خودداری می کرد، فرزندانش به همان بدبختی در آینده دچار می شدند. چون فرزندان بسیاری از اهالی اکبر در اقصی نقاط جهان پراکنده بودند و بیشتر وقت خود را در کشتی های بی شمار تجاری می گذراندند هیچ کس جرات نداشت قانون مهمان نوازی و غریب نوازی را زیر پا بگذارد.
به علاوه، هیچ زحمتی نداشت تا در انتظار روزی بنشینند که سر این پیامبر یهودی را با مقدار معتنابهی طلا عوض کنند.
*
آن شب ایلیا با بیوه زن و پسرش شام خورد. چون پیامبر یهودی از حالا به بعد در حکم سکه ای گرانبها در معاملات آینده بود، برخی از بازرگانان شهر غذای کافی برای یک هفته تغذیه خانواده به آنجا فرستاده بودند.
بیوه زن گفت:
- به نظر می رسد که خدای اسرائیل به قول خود وفا کرده است.
از زمانی که همسرش فوت شده بود آنها هرگز چنین میز پر نعمتی ندیده بودند.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
رد: زندگي {ايليا} الياس نبي
ایلیا کم کم جزئی از زندگی در شهر صرفه شد و مثل همه ساکنانش حالا دیگر آن را اکبر می نامید. با حاکم شهر آشنا شد و با فرمانده قشون شهر نیز آشنایی پیدا کرد و با بسیاری از استادان حرفه بلورسازی که از افتخارات آن مکان بودند و آثارشان در تمامی منطقه شهرت داشت دوستی به هم زد. وقتی کسی از او می پرسید که چرا به آنجا آمده است او همواره حقیقت را می گفت:
- چون در اسرائیل پیامبران را می کشتند.
آن وقت به او می گفتند:
- تو به کشورت خیانت کرده ای و دشمن فینیقه هم به شمار می آیی. اما ما ملتی بازرگان هستیم و می دانیم هر چه مردی خطرناکتر باشد ارزش سرش بیشتر می شود.
با به این ترتیب چند ماه گذشت.
در کنار دره، ارتشیان آشوری خیمه های خود را برپا کرده بودند و به نظر می آمد که قصد ماندن دارند. گروه کوچکی از سربازان بودند که تهدیدی برای شهر محسوب نمی شدند. با این همه قوا به حاکم شهر اطلاع داد که پیش بینی های لازم را بکند.
حاکم گفت:
- آنها هیچ کاری با ما ندارند. بدون شک در یک ماموریت تجاری برای کشف مسیرهای مناسب تر و امن تر هستند تا بتوانند تولیداتشان را از آن گذر دهند. اگر آنها قصد استفاده از جاده های ما را داشته باشند بدون شک عوارض مربوطه را خواهند پرداخت و ما باز هم ثروتمندتر خواهیم شد. چرا بیهوده آنها را برانگیزیم؟
*
در جهت وخامت اوضاع، تنها پسر بیوه زن بیمار شد بی آن که هیچ دلیل روشنی وجود داشته باشد. همسایه ها این واقعه را به حضور ایلیا مربوط دانستند و زن از او خواست آنجا را ترک گوید. اما او کاری نکرد، هنوز خداوند او را فرانخوانده بود. شایعات در این باره گسترش یافت که غریبه خشم خدایان پنجمین کوه را برانگیخته است.
*
می شد ارتش را تحت سلطه درآورد و به مردم درباره سربازان آشوری، اطمینان خاطر بخشید که خطری ندارند اما بیماری پسر بیوه زن موجب شد که مردم به حضور ایلیا معترض شوند و حاکم نیز برای آرام کردن آنها با دشواری روبرو شده بود.
گروهی به نمایندگی از طرف مردم شهر به دیدار حاکم رفتند و به او پیشنهاد کردند:
- ما می توانیم برای این اسرائیلی خانه ای در آن سوی دیوارهای شهر بنا کنیم. از این طریق قانون مهمان نوازی را زیر پا نگذاشته ایم و در عین حال از خشم خدایان در امان خواهیم بود. خدایان از حضور این غریبه ناراضی هستند.
حاکم پاسخ داد:
- او را به حال خود رها کنید تا همان جا که هست بماند من نمی خواهم مشکل سیاسی با اسرائیل ایجاد شود.
- یعنی چه! ایزابل همه پیامبرانی را که خدای یگانه را می پرستند تحت تعقیب قرار داده و خواهان مرگ ایشان است.
- شاهزاده خانم ما زنی شجاع است که به خدایان کوه پنجم وفادار است. ولی با همه اقتداری که در حال حاضر دارد یک اسرائیلی به شمار نمی آید. ممکن است فردا مورد بی لطفی شاه قرار بگیرد و آن وقت ما باید با خشم همسایگانمان رو در رو شویم. اگر رفتار خوبی با یکی از پیامبران آنها داشته باشیم، با ما رفتار پسندیده ای خواهند داشت.
اهالی ناراضی از پیش او بازگشتند. کاهن بزرگ گفته بود که روزی ایلیا را با طلا و پاداشهای بی شمار معاوضه خواهند کرد. حتی اگر حاکم در اشتباه بود، آنها نمی توانستند کاری بکنند چون سنت آنها را وادار می کرد که خانواده حاکم را محترم بدارند.
در دوردست ها، در ابتدای دره، تعداد خیمه های جنگجویان آشور زیادتر می شد.
فرمانده ارتش دلواپس بود اما نه از حمایت حاکم برخوردار بود و نه از حمایت کاهن اعظم. او جنگجویان خویش را وا می داشت که مدام در حال تمرین باشند هر چند می دانست که آنها نیز مانند اجدادشان هیچ تجربه ای از نبرد نداشتند. جنگ ها به گذشته های دور «شهر اکبر» تعلق داشتند و همه روش های مبارزه ای که آنها فراگرفته بودند با توجه به فنون و سلاح های جدیدی که کشورهای خارجی از آنها استفاده می کردند، غیرقابل اعتماد و به دردنخور بود.
حاکم تکرار می کرد که اکبر همواره صلح را با معامله به دست آورده است. و این بار هم کسی سرزمینشان را اشغال نخواهد کرد. بگذار کشورهای بیگانه با هم جنگ بکنند، ما سلاح خیلی قوی تری داریم و آن پول است. وقتی آنها متقابلا یکدیگر را نابود کردند ما وارد کشورهایشان خواهیم شد و تولیدات خود را خواهیم فروخت.
حاکم موفق شده بود مردم را آرام کند و اضطراب آن ها را نسبت به حضور آشوریان تخفیف بخشد. اما این شایعه که حضور این اسرائیلی موجب برانگیختن نفرت خدایان برعلیه اکبر شده است، قوت گرفته بود. ایلیا به مشکلی تبدیل شده بود که روز به روز خطرناکتر می شد.
*
یک روز بعد از ظهر حال پسربچه وخیم تر شد. نه می توانست روی پای خود بایستد و نه دیگر کسانی را که به عیادتش می آمدند می شناخت. پیش از غروب آفتاب، ایلیا و مادر کودک کنار بستر او زانو زدند و ایلیا شروع به دعا خواندن کرد:
- ای خدای قادر متعال، تو که تیرهای آن سربازان را منحرف کردی و مرا به اینجا هدایت نمودی، به این بچه سلامتی عنایت فرما. بار گناهان من و گناهان پدر و مادرش بر دوش او نیست. خدایا او را نجات بده.
کودک تقریبا تکان نمی خورد، لبهایش سفید بود و چشمانش درخشش خود را از دست داده بود.
بیوه زن از او درخواست کرد:
- به درگاه خدای یگانه ات دعا کن. چون فقط مادر می داند که چه زمانی روح از کالبد فرزندش مفارقت خواهد کرد.
ایلیا دلش می خواست دست زن را در دست بگیرد و به او بگوید که تنها نیست و خداوند قادر متعال باید دعای او را استجابت کند. او پیامبر بود و این رسالت را در ساحل رودخانه کریت پذیرفته بود و پس از آن فرشتگان در کنارش بودند.
مادر گفت:
- من دیگر اشکی برای ریختن ندارم، اگر او رحم ندارد، اگر نیاز به قربانی کردن یک زندگی داردف از او بخواه جان مرا به جای پسرم بگیرد و بگذارد که او در دره و کوچه های اکبر گردش کند.
ایلیا کوشید با تمام وجود بر دعای خود تمرکز کند اما رنج مادر آنقدر شدید بود که گویی همه اتاق را آکنده بود و به دیوارها نفوذ کرده بود.
بدن کودک را لمس کردف درجه حرارت بدنش از روزهای گذشته پایین تر بود و این علامت خوبی نبود.
*
کاهن آن روز صبح به آنجا سر زده بود، مدت دو هفته بود که هر روز می آمد و روی پیشانی و روی سینه پسرک ضمادی از گیاهان دارویی می گذاشت. در روزهای اخیر، زنان اکبر انواع داروهایی را که نسخه آن نسل اندر نسل طی قرنها به آنها رسیده بود، و قدرت درمانی شان بارها ثابت شده بود، باری طفل آورده بودند. هر روز بعد از ظهر زنان در پای کوه پنجم جمع می شدند و قربانیانی به خدایان می دادند تا روح طفل جسمش را ترک نکند.
بازرگانی مصری که از آن شهر گذر می کرد و از واقعه آگاه شده بود، بی آنکه پولی بگیردف گردی سرخ رنگ و بسیار گران قیمت آورده بود تا با غذای طفل مخلوط کنند و به او بخورانند.
افسانه ها می گفتند که راز ساختن این گرد را خدایان به پزشکان مصری آموخته بودند.
ایلیا در تمام این مدت بدون وقفه دعا کرده بود.
اما هیچ، هیچ پیشرفتی حاصل نشده بود.
*
زن با صدایی گرفته پس از چند شب بی خوابی رو به ایلیا کرد و گفت:
- من می دانم چرا به تو اجازه داده اند اینجا بمانیو می دانم برای سر تو بهایی گران تعیین کرده اند و تو روزی به اسرائیل فرستاده خواهی شد و آنها در عوض تو طلا خواهند گرفت. اگر تو پسرم را نجات دهی قسم به بعل و خدایان پنجمین کوه که هرگز گرفتار نخواهی شد. من راه هایی می شناسم که نسل کنونی فراموش کرده است و می توانم به تو بگویم چگونه بی آنکه دیده شوی اکبر را ترک گویی.
ایلیا ساکت ماند.
زن دوباره التماس کرد:
- دعایی به درگاه خدای وحدت بکن. اگر او پسرم را نجات دهد سوگند می خورم بعل را انکار کنم و به او ایمان آورم. به او توضیح بده که من به تو پناه دادم وقتی که به آن نیاز داشتی. به خدا بگو که من بر طبق فرمان او عمل کردم.
ایلیا باز هم دعا کرد و با همه نیرو استغاثه کرد. در این لحظه کودک تکان خورد و گفت:
- من می خواهم از اینجا بیرون بروم.
چشمان مادر از شادی درخشید و اشک از چشمانش سرازیر شد:
- بیا پسرم. هر جا تو بخواهی می رویم، هر کاری می خواهی بکن.
ایلیا سعی کرد بچه را در آغوش بگیرد اما پسر دست او را کنار زد و گفت:
- می خواهم تنها بروم.
آهسته برخاست و به طرف تالار راه افتاد. چند قدم دورتر به زمین افتاد انگار صاعقه او را زده بود.
ایلیا و بیوه زن به او نزدیک شدند. کودک مرده بود.
لحظه ای هیچ کدام چیزی نگفتند. ناگهان زن شروع به فریاد زدن کرد:
- نفرین بر خدایان، نفرین بر آنان که روح پسرم را بردند! نفرین بر مردی که بدبختی را به خانه من آورد! پسر یگانه من! تنها پسرم! من از اراده آسمان ها اطاعت کردم و با یک غریبه سخاوتمند بودم و حالا پسرم مرده است!
همسایه ها صدای او را شنیدند و وقتی آمدند پسر را روی زمین دیدند. او هنوز فریاد می زد و به پیامبر اسرائیلی که در کنارش ایستاده بود مشت و ضربه می زد. به نظر می آمد که مرد قدرت واکنش خود را از دست داده است، او هیچ حرکتی برای دفاع از خود نمی کرد. در حالی که زنان سعی در ارام کردن بیوه زن داشتند، مردها ایلیا را گرفتند و او را نزد حاکم بردند.
یکی گفت:
این مرد سخاوت را با نفرت پاسخ گفت. او خانه بیوه زن را افسون کرده است و حالا پسر زن مرده. ما به مردی که به لعنت خدایان دچار شده است پناه داده ایم.
اسرائیلی گریه می کرد و در دل می گفت:
- خدایا، پروردگارا، آیا بیوه زن بیچاره را هم که با من مهربان بود بدبخت می کنی؟ اگر پسر او مرد به این دلیل است که من ماموریتی را که به من محول کردی نتوانستم به انجام برسانم، این من هستم که مستحق مرگ هستم.
*
همان شب، شورای شهر اکبر تشکیل شد، ریاست آن را کاهن اعظم و حاکم به عهده داشتند.
ایلیا را محاکمه کردند؛ حاکم گفت:
- تو تصمیم گرفتی که عشق را با نفرت پاداش دهی برای همین من تو را به مرگ محکوم می کنم.
کاهن افزود:
- حتی اگر سر تو یک کیسهطلا هم ارزش داشته باشد ما نمی توانیم خشم خدایان پنجمین کوه را برانگیزیم. اگرنه پس از این هیچ کس نخواهد توانست صلح و آرامش را به این شهر بازگرداند.
ایلیا سرش را پایین انداخت. او استحقاق همه رنج ها و شقاوت ها را داشت چون خداوند او را ترک کرده بود.
- تو از پنجمین کوه بالا خواهی رفت و از خدایان طلب پوزش خواهی کرد. آنان آتش آسمان ها را برای کشتن تو خواهند فرستاد. اگر این کار را نکنند یعنی اینکه مایلند ما به دست خود عدالت را احرا کنیم؛ آن وقت ما منتظر بازگشت تو خواهیم شد و تو فردا صبح طبق آیین و رسوم کهن مجازات خواهی شد.
ایلیا مجازات های مذهبی را می شناخت، آنها قلب محکوم را از سینه خارج می کردند و سرش را می زدند. اعتقاد بر این بود انسانی که قلب نداشته باشد وارد بهشت نخواهد شد.
به صدای بلند فریاد برآورد:
- خدایا، چرا مرا انتخاب کردی؟
می دانست که اطرافیانش منظور او را از انتخاب نمی فهمند و نمی دانند که خداوند چه چیز را برگزیده است. دوباره گفت:
- مگر نمی بینی که من قادر به انجام آنچه تو می خواهی نیستم؟
پاسخی نیامد.
مردان و زنان بسیاری گروه محافظینی که اسرائیلی را به کوه پنجم می بردند، مشایعت کردند. آنها ناسزا می گفتند و به سوی او سنگ پرتاب می کردند. سربازها به زحمت موفق شدند جلوی خشم جمعیت را بگیرند. نیم ساعت بعد پای کوه پنجم بودند.
در مقابل مذبح های سنگی که ملت قربانی ها و فدیهها را روی آن می گذاشتند و نذر و نیاز می کردند یا دعا می خواندند متوقف شدند. همه از افسانه حضور غولهایی که در آن کوه ساکن بودند خبر داشتند و به خاطر می آوردند که چگونه کسانی که به رغم ممنوعیت از آنجا بالا رفته بودند توسط آتش آسمانی نابود شده بودند. مسافرینی که در شب از جاده کنار دره عبور می کردند می گفتند که صدای خنده خدایان و الهه ها را شنیده اند. هر چند که کسی از این مطالب مطمئن نبود اما هیچ کس حاضر نبود که خدایان را علیه خویش برانگیزد.
یکی از سربازها با نوک سرنیزه به پهلوی ایلیا زد و گفت:
- برو، کسی که یک بچه را بکشد، بدترین مکافات ها را باید پس بدهد.
*
ایلیا قدم به راه ممنوعه گذاشت و شروع به بالا رفتن از کوره راه کرد. وقتی مدت مدیدی راه رفت و دیگر صدای فریادهای اهالی اکبر را نشنید روی تخته سنگی نشست و شروع به گریه کرد. از روزی که او در دکان نجاری جرقه های نور را دیده بود که در تاریکی می درخشیدند، حضور او فقط برای دیگران بدبختی آورده بود. خداوند پیامبرانش را در اسرائیل از دست داده بود و پرستش خدایان فینیقی گسترش و شدت یافته بود. شب اولی که در کنار نهر کریت گذرانده بود، فکر می کرد خداوند او را برگزیده تا به شهادت برسد، همانطور که برای بسیاری دیگر این اتفاق افتاده بود.
اما برعکس خداوند کلاغی را فرستاده بود –پرنده ای که معولا شوم محسوب می شود– تا به او غذا برساند تا روزی که نهر کریت خشک شده بود. چرا یک کلاغ و نه یک کبوتر؟ یا یک فرشته؟ آیا همه اینها هذیانات مردی نبود که می خاست ترس خویش را پنهان کند؟ یا به دلیل آفتاب زدگی طولانی این خیالات به مغزش خطور کرده بود؟ ایلیا حالا دیگر از هیچ چیز مطمئن نبود، شاید او وسیله ای در دست «شر» بود؟ چرا به جای این که بازگردد و کار شاهزاده خانمی را که این همه به ملت او صدمه زده بود یکسره کند، خدا به او فرمان داده بود به اکبر برود؟
او احساس بی غیرتی کرده بود، ولی اطاعت کرده بود. او مبارزه کرده بود تا بتواند خود را با این قوم ناشناس و مهربان که فرهنگی کاملا بیگانه با او داشتند، تطبیق بدهد و درست در لحظه ای که گمان می کرد سرنوشت خود را به انجام رسانده است، پسر بیوه زن مرده بود.
از خودش پرسید: چرا من؟
*
از جا برخاست دوباره به راه افتاد و درون مهی رفت که همواره قله کوهستان پنجم را می پوشانید. او می توانست در مه از نظر همه پنهان شود ولی چه سود؟ از گریختن خسته بود و می دانست که هرگز نخواهد توانست جایگاه خود را در این جهان بیابد. حتی اگر موفق می شد در همان لحظه خود را نجات دهد، نفرینی که او را دنبال می کرد با او به شهری دیگر می آمد و در آنجا فاجعه دیگری می آفرید. او هرجا که می رفت سایه مردگان را با خود همراه می برد، بهتر همان بود که قلبش را از سینه خارج کنند و سرش را قطع کنند.
دوباره نشست، این بار درست وسط مه نشسته بود. تصمیم داشت مدتی صبر کند تا کسانی که پایین بودند فکر کنند او تا قله رفته است بعد به اکبر برمی گشت و خود را تسلیم می کرد.
«آتش آسمان ها.» خیلی از آنها مرده بودند، هر چند ایلیا تردید داشت که خداوند آن آتش را فرستاده باشد. در شب های بی مهتاب، پرتوی در آسمان می درخشید و ناگهان ناپدید می شد. شاید می سوزانید، شاید بلافاصله و بدون درد می کشت.
*
شب فرا رسید و مه برخاست. او دره را از آن بالا می دید و چراغ های اکبر را و آتش هایی را که در اردوگاه آشوریان برافروخته بود. به صدای سگ ها و سرود نظامی جنگجویان گوش فرا داد. آن وقت به خودش گفت:
«من آماده ام. من پذیرفتم که یک پیامبر باشم و تا آنجا که در توانم بود کوشیدم اما شکست خوردم و حالا خداوند نیاز به شخص دیگری دارد.
در این لحظه درخششی تابناک به سویش آمد.
«آتش آسمان!»
با این همه آتش به او اصابت نکرد بلکه در مقابلش ایستاد و صدایی به او گفت:
- من فرشته خداوند هستم.
ایلیا زانو زد و بعد سجده کرد و در همان حالت گفت:
- من تو را چندین بار دیده ام و از فرمان تو که فرشته خداوند هستی اطاعت کرده ام و این باعث بدبختی بسیاری از افراد شده است.
فرشته به سخنش ادامه داد:
- وقتی به شهر برگشتی سه بار تمنا کن تا کودک به زندگی بازگردد. خداوند بار سوم تو را اجابت خواهد کرد.
- چرا باید این کار را بکنم؟
- به خاطر جلال خداوند.
- هر چه پیش بیاید من به خودم تردید دارم. من دیگر شایسته این وظیفه نیستم.
- هر انسانی حق دارد که گاه نسبت به وظیفه خویش دچار تردید شود و گاه با شکست مواجه شود. تنها کاری که نباید بکند، فراموش کردن آن است. کسی که نسبت به خود تردید نمی کند، شایسته نیست چون اعتمادی کورکورانه به خویش دارد که ممکن است او را دچار غرور سازد. آمرزیده باد کسی که گاه از لحظات بی تصمیمی گذر می کند.
- لحظه ای پیش تو شاهد بودی که من حتی مطمئن نبودم که تو واقعا فرستاده خداوند هستی.
- برو آنچه گفتم به انجام برسان.
*
لحظاتی طولانی گذشت و بعد ایلیا از کوه پایین آمد. سربازان در کنار مذبح ها در انتظار او بودند اما توده مردم به اکبر بازگشته بودند.
او گفت:
- من آماده مردن هستم. من از خدایان پوزش خواستم و خدایان پنجمین کوه از من خواستند تا نزد بیوه زنی که مرا پناه داد بروم و از او بخواهم که بر روح من رحمت آورد.
سربازان او را نزد کاهن بردند و خواسته او را به اطلاعش رساندند.
کاهن اعظم به زندانی گفت:
- موافقت می کنم. چون تو از خدایان پوزش خواستی باید از بیوه زن هم طلب بخشش کنی. برای اینکه فرار نکنی چهار سرباز مسلح به همراه تو خواهند آمد. اما گمان نکن که موفق می شوی شفقت او را جلب کنی و زنده بمانی. هنگامی که سپیده دمید ما تو را در میدان مرکزی شهر مجازات خواهیم کرد.
کاهن دلش می خواست که از او بپرسد در آن بالا چه دیده است، اما ممکن بود پاسخش کاهن را در برابر سربازان با مخمصه روبرو کند پس ترجیح داد پرسشی نکند. با خودش فکر کرد که عذرخواهی ایلیا در جمع مردم شهر می تواند مفید باشد چون دیگر هیچ کس نسبت به اقتدار خدایان کوه پنجم تردید نخواهد کرد.
ایلیا و سربازان وارد کوچه فقیرانه ای شدند که او چندین ماه در آن سکونت کرده بود. در و پنجره های خانه بیوه زن چهارطاق گشوده بودند تا بر طبق رسوم روح کودک بتواند آزادانه پرواز کند و به مقر خدایان برود. جسد او در وسط تالار کوچک خانه قرار داشت و همسایه ها دور تا دور نشسته بودند.
وقتی ایلیا را دیدند زن و مرد وحشت زده شدند و فریاد زدند:
- او را از اینجا بیرون کنید! ایا بدبختی که به بار آورده است کافی نیست؟ این مرد آن قدر پلید است که خدایان کوه پنجم حاضر نشدند دستشان را به خون او آلوده کنند!
یکی دیگر گفت:
- بگذارید خودمان او را بکشیم! همین حالا این کار را خواهیم کرد و منتظر اعدام آیینی نخواهیم شد!
در حالی که ضربه ها وسیلی ها را تحمل می کرد، ایلیا خود را از دست مردانی که او را احاطه کرده بودند رها کرد و به سوی بیوه زن که در گوشه ای اشک می ریخت رفت و به او گفت:
- من می توانم پسرت را از میان مردگان بازگردانم. بگذار فقط یک لحظه او را لمس کنم. فقط یک لحظه.
بیوه زن حتی سرش را هم بالا نکرد. دوباره اصرار کرد:
- خواهش می کنم حتی اگر این آخرین باری باشد که در زندگی برای من انجام می دهی به من فرصت بده تا سخاوت تو را جبران کنم.
مردها دوباره او را دوره کردند و خواستند او را دور کنند. اما ایلیا مبارزه می کرد و اصرار می کرد که اجازه دهند کودک مرده را لمس کند.
به رغم قدرتی که داشت توانستند او را تا دم در عقب برانند. آن وقت سرش را به آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- فرشته خداوند، کجا هستی؟
همه متوقف شدند. بیوه زن برخاسته بود و به طرف او می آمد. دستش را گرفت و به سوی جسد بی جان فرزندش برد و پارچه ای که پسر راپوشانده بود به کناری زد و گفت:
- این خون خون من است. اگر آنچه را که گفتی نتوانی، این خون دامن پدر و مادرت را بگیرد.
ایلیا نزدیک شد تا بچه را لمس کند.
بیوه زن گفت:
- صبر کن، از خدای خودت بخواه نفرین من محقق شود.
قلب ایلیا به شدت می زد. اما او به سخنان فرشته خدا باور داشت. پس گفت:
- که خون این کودک دامن پدر و مادر من، برادران من و سران و دختران برادرانم را بگیرد، اگر موفق نشوم.
آن وقت به رغم همه تردیدها، احساس گناه و ترس هایش «... او را از آغوش وی گرفته به بالا خانه که درآن ساکن بود برد و او را بر بستر خود خوابانید* و نزد خداوند استغاثه نموده گفت ای خدای من آیا به بیوه زنی که من نزدش مأوا گزیده ام بلا رسانیدی و پسر او را کشتی* آنگاه [دست] خویشتن را سه مرتبه بر پسر دراز کرده نزد خداوند استغاثه نموده گفت ای خدای من مسئلت این که جان این پسر به وی برگردد*»
تا چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. ایلیا دوباره خود را در جلعاد دید که در برابر سربازی که تیری به سوی قلب او نشانه رفته بود. می دانست که بسیاری از اوقات سرنوشت انسان هیچ ربطی به آنچه باور دارد یا از آن می ترسد، ندارد. احساس آرامش می کرد مثل همان روز بعدازظهر چون می دانست که نتیجه هر چه باشد حکمتی در این ماجرا هست. بر قله کوه پنجم فرشته حکمت آنرا «جلال خداوند» ذکر کرده بود. امیدوار بود روزی بفهمد که چرا آفریدگار برای نشان دادن عظمت خود، به بندگانش نیاز دارد.
در این لحظه بود که طفل چشمهایش را باز کرد و پرسید:
- مادرم کجاست؟
- پایین، او منتظر توست.
ایلیا لبخند می زد. کودک گفت:
- خواب عجیبی دیدم. در تونل سیاه سفر می کردم با سرعتی خیلی بیشتر از سرعت اسبهای مسابقه اکبر. مردی را دیدم که می دانم پدرم بود هر چند من هرگز پدرم را ندیده ام. آن وقت به یک جای خیلی زیبا و باشکوه رسیدم خیلی دلم می خواست آنجا می ماندم. اما مرد دیگری که نمی شناسم اما به نظرم خیلی مهربان و خیلی شجاع بود، با ملایمت از من خواست که بازگردم. دلم می خواست باز هم دورتر می رفتم اما تو مرا بیدار کردی.
کودک غمگین به نظر می رسید. مکانی که تقریبا وارد آن شده بود می بایست خیلی زیبا بوده باشد.
- مرا تنها نگذار. چون تو باعث شدی از جایی برگردم که در آنجا احساس حمایت می کردم.
ایلیا گفت:
- بیا برویم پایین. مادرت می خواهد تو را ببیند.
کودک خواست برخیزد اما خیلی ضعیف بود. ایلیا او را در آغوش گرفت و از پله ها پایین آورد.
*
پایین در تالار خانه همه با وحشت تمام به آن دو نگاه می کردند. بچه پرسید:
- چرا این همه آدم به خانه ما آمده است؟
پیش از این که ایلیا پاسخی بدهد بیوه زن پسرش را در آغوش گرفت و گریان به بوسیدن او پرداخت. بچه گفت:
- آنها با تو چه کارده اند مادر؟ چرا غمگین هستی؟
- نه من غمگین نیستم پسرم. من هرگز در زندگی این اندازه خوشبخت نبوده ام. بعد اشکهایش را پاک کرد، زانو زد و به صدای بلند گفت:
- «... الان از این لحظه دانستم که تو مرد خدا هستی و کلام خداوند در دهان تو راست است.»
ایلیا او را در آغوش گرفت و از او خواست برخیزد.
بیوه زن به سربازان گفت:
- این مرد را رها کنید. او بر شری که بر خانه من آمده بود غلبه کرد!
مردمی که آنجا جمع شده بودند آنچه را که می دیدند باور نمی کردند. دختر جوانی که نقاش بود در کنار بیوه زن زانو زد. به تدریج دیگران هم به آنان تأسی کردند حتی سربازانی که می بایست او را دستگیر کنند همگی زانو زدند.
ایلیا گفت:
- برخیزید و خداوند را ستایش کنید. من فقط یکمی از خدمتگزاران او هستم. شاید یکی از آنهایی که کمتر از دیگران آماده این کار است.
اما همه زانو زده و سرهایشان را به زیر افکنده بودند.
یک نفر از میان جمعیت گفت:
- تو با خدایان کوه پنجم سخن گفته ای برای همین است که می توانی معجزه کنی.
- در آنجا خدایی نیست من فرشته خداوند را دیدم که به من فرمان داد این کار را بکنم.
یکی دیگر گفت:
- تو بعل و برادرانش را ملاقات کردی.
ایلیا از میان جمعیت راهی جست و به کوچه رفت. قلبش هنوز به شدت در سینه می تپید، انگار وظیفه اش را آنطور که فرشته به او محول کرده بود به انجام نرسانیده است. فکر کرد: چه فایده ای دارد که مرده ای را زنده کنی وقتی هیچ کس نمی فهمد که این اقتدار از کجا می آید؟ فرشته از او خواسته بود که سه بار نام خداوند را آواز دهد اما نگفته بود چگونه این معجزه را برای توده مردم توضیح دهد. از خودش پرسید آیا من هم مثل پیامبران گذشته دچار غرور شده ام.
آن وقت صدای فرشته نگهبانش را شنید همان فرشته ای که از کودکی با او حرف می زد، وی گفت:
- تو امروز فرشته خداوند را ملاقات کردی.
- بله. اما فرشتگان خداوند با انسان ها گفتگو نمی کنند. آنها تنها فرمان خداوند را ابلاغ می کنند.
- از قدرت خودت استفاده کن.
ایلیا منظورش را نفهمید، گفت:
- من قدرتی ندارم که از جانب خداوند نباشد.
- هیچ کس ندارد. همه مردم قدرت خداوند را دارند اما هیچ کس از آن استفاده نمی کند.
سپس اضافه کرد:
- از حالا تا زمانی که به سرزمین خودت بازنگشته ای هیچ معجزه ای از تو صادر نخواهد شد.
- من چه وقت باز خواهم گشت؟
- خداوند تو را برای بازسازی اسرائیل برگزیده است و تو دوباره به آنجا قدم خواهی گذاشت هنگامی که بازسازی را آموخته باشی.
و دیگر حرف نزد.
- چون در اسرائیل پیامبران را می کشتند.
آن وقت به او می گفتند:
- تو به کشورت خیانت کرده ای و دشمن فینیقه هم به شمار می آیی. اما ما ملتی بازرگان هستیم و می دانیم هر چه مردی خطرناکتر باشد ارزش سرش بیشتر می شود.
با به این ترتیب چند ماه گذشت.
در کنار دره، ارتشیان آشوری خیمه های خود را برپا کرده بودند و به نظر می آمد که قصد ماندن دارند. گروه کوچکی از سربازان بودند که تهدیدی برای شهر محسوب نمی شدند. با این همه قوا به حاکم شهر اطلاع داد که پیش بینی های لازم را بکند.
حاکم گفت:
- آنها هیچ کاری با ما ندارند. بدون شک در یک ماموریت تجاری برای کشف مسیرهای مناسب تر و امن تر هستند تا بتوانند تولیداتشان را از آن گذر دهند. اگر آنها قصد استفاده از جاده های ما را داشته باشند بدون شک عوارض مربوطه را خواهند پرداخت و ما باز هم ثروتمندتر خواهیم شد. چرا بیهوده آنها را برانگیزیم؟
*
در جهت وخامت اوضاع، تنها پسر بیوه زن بیمار شد بی آن که هیچ دلیل روشنی وجود داشته باشد. همسایه ها این واقعه را به حضور ایلیا مربوط دانستند و زن از او خواست آنجا را ترک گوید. اما او کاری نکرد، هنوز خداوند او را فرانخوانده بود. شایعات در این باره گسترش یافت که غریبه خشم خدایان پنجمین کوه را برانگیخته است.
*
می شد ارتش را تحت سلطه درآورد و به مردم درباره سربازان آشوری، اطمینان خاطر بخشید که خطری ندارند اما بیماری پسر بیوه زن موجب شد که مردم به حضور ایلیا معترض شوند و حاکم نیز برای آرام کردن آنها با دشواری روبرو شده بود.
گروهی به نمایندگی از طرف مردم شهر به دیدار حاکم رفتند و به او پیشنهاد کردند:
- ما می توانیم برای این اسرائیلی خانه ای در آن سوی دیوارهای شهر بنا کنیم. از این طریق قانون مهمان نوازی را زیر پا نگذاشته ایم و در عین حال از خشم خدایان در امان خواهیم بود. خدایان از حضور این غریبه ناراضی هستند.
حاکم پاسخ داد:
- او را به حال خود رها کنید تا همان جا که هست بماند من نمی خواهم مشکل سیاسی با اسرائیل ایجاد شود.
- یعنی چه! ایزابل همه پیامبرانی را که خدای یگانه را می پرستند تحت تعقیب قرار داده و خواهان مرگ ایشان است.
- شاهزاده خانم ما زنی شجاع است که به خدایان کوه پنجم وفادار است. ولی با همه اقتداری که در حال حاضر دارد یک اسرائیلی به شمار نمی آید. ممکن است فردا مورد بی لطفی شاه قرار بگیرد و آن وقت ما باید با خشم همسایگانمان رو در رو شویم. اگر رفتار خوبی با یکی از پیامبران آنها داشته باشیم، با ما رفتار پسندیده ای خواهند داشت.
اهالی ناراضی از پیش او بازگشتند. کاهن بزرگ گفته بود که روزی ایلیا را با طلا و پاداشهای بی شمار معاوضه خواهند کرد. حتی اگر حاکم در اشتباه بود، آنها نمی توانستند کاری بکنند چون سنت آنها را وادار می کرد که خانواده حاکم را محترم بدارند.
در دوردست ها، در ابتدای دره، تعداد خیمه های جنگجویان آشور زیادتر می شد.
فرمانده ارتش دلواپس بود اما نه از حمایت حاکم برخوردار بود و نه از حمایت کاهن اعظم. او جنگجویان خویش را وا می داشت که مدام در حال تمرین باشند هر چند می دانست که آنها نیز مانند اجدادشان هیچ تجربه ای از نبرد نداشتند. جنگ ها به گذشته های دور «شهر اکبر» تعلق داشتند و همه روش های مبارزه ای که آنها فراگرفته بودند با توجه به فنون و سلاح های جدیدی که کشورهای خارجی از آنها استفاده می کردند، غیرقابل اعتماد و به دردنخور بود.
حاکم تکرار می کرد که اکبر همواره صلح را با معامله به دست آورده است. و این بار هم کسی سرزمینشان را اشغال نخواهد کرد. بگذار کشورهای بیگانه با هم جنگ بکنند، ما سلاح خیلی قوی تری داریم و آن پول است. وقتی آنها متقابلا یکدیگر را نابود کردند ما وارد کشورهایشان خواهیم شد و تولیدات خود را خواهیم فروخت.
حاکم موفق شده بود مردم را آرام کند و اضطراب آن ها را نسبت به حضور آشوریان تخفیف بخشد. اما این شایعه که حضور این اسرائیلی موجب برانگیختن نفرت خدایان برعلیه اکبر شده است، قوت گرفته بود. ایلیا به مشکلی تبدیل شده بود که روز به روز خطرناکتر می شد.
*
یک روز بعد از ظهر حال پسربچه وخیم تر شد. نه می توانست روی پای خود بایستد و نه دیگر کسانی را که به عیادتش می آمدند می شناخت. پیش از غروب آفتاب، ایلیا و مادر کودک کنار بستر او زانو زدند و ایلیا شروع به دعا خواندن کرد:
- ای خدای قادر متعال، تو که تیرهای آن سربازان را منحرف کردی و مرا به اینجا هدایت نمودی، به این بچه سلامتی عنایت فرما. بار گناهان من و گناهان پدر و مادرش بر دوش او نیست. خدایا او را نجات بده.
کودک تقریبا تکان نمی خورد، لبهایش سفید بود و چشمانش درخشش خود را از دست داده بود.
بیوه زن از او درخواست کرد:
- به درگاه خدای یگانه ات دعا کن. چون فقط مادر می داند که چه زمانی روح از کالبد فرزندش مفارقت خواهد کرد.
ایلیا دلش می خواست دست زن را در دست بگیرد و به او بگوید که تنها نیست و خداوند قادر متعال باید دعای او را استجابت کند. او پیامبر بود و این رسالت را در ساحل رودخانه کریت پذیرفته بود و پس از آن فرشتگان در کنارش بودند.
مادر گفت:
- من دیگر اشکی برای ریختن ندارم، اگر او رحم ندارد، اگر نیاز به قربانی کردن یک زندگی داردف از او بخواه جان مرا به جای پسرم بگیرد و بگذارد که او در دره و کوچه های اکبر گردش کند.
ایلیا کوشید با تمام وجود بر دعای خود تمرکز کند اما رنج مادر آنقدر شدید بود که گویی همه اتاق را آکنده بود و به دیوارها نفوذ کرده بود.
بدن کودک را لمس کردف درجه حرارت بدنش از روزهای گذشته پایین تر بود و این علامت خوبی نبود.
*
کاهن آن روز صبح به آنجا سر زده بود، مدت دو هفته بود که هر روز می آمد و روی پیشانی و روی سینه پسرک ضمادی از گیاهان دارویی می گذاشت. در روزهای اخیر، زنان اکبر انواع داروهایی را که نسخه آن نسل اندر نسل طی قرنها به آنها رسیده بود، و قدرت درمانی شان بارها ثابت شده بود، باری طفل آورده بودند. هر روز بعد از ظهر زنان در پای کوه پنجم جمع می شدند و قربانیانی به خدایان می دادند تا روح طفل جسمش را ترک نکند.
بازرگانی مصری که از آن شهر گذر می کرد و از واقعه آگاه شده بود، بی آنکه پولی بگیردف گردی سرخ رنگ و بسیار گران قیمت آورده بود تا با غذای طفل مخلوط کنند و به او بخورانند.
افسانه ها می گفتند که راز ساختن این گرد را خدایان به پزشکان مصری آموخته بودند.
ایلیا در تمام این مدت بدون وقفه دعا کرده بود.
اما هیچ، هیچ پیشرفتی حاصل نشده بود.
*
زن با صدایی گرفته پس از چند شب بی خوابی رو به ایلیا کرد و گفت:
- من می دانم چرا به تو اجازه داده اند اینجا بمانیو می دانم برای سر تو بهایی گران تعیین کرده اند و تو روزی به اسرائیل فرستاده خواهی شد و آنها در عوض تو طلا خواهند گرفت. اگر تو پسرم را نجات دهی قسم به بعل و خدایان پنجمین کوه که هرگز گرفتار نخواهی شد. من راه هایی می شناسم که نسل کنونی فراموش کرده است و می توانم به تو بگویم چگونه بی آنکه دیده شوی اکبر را ترک گویی.
ایلیا ساکت ماند.
زن دوباره التماس کرد:
- دعایی به درگاه خدای وحدت بکن. اگر او پسرم را نجات دهد سوگند می خورم بعل را انکار کنم و به او ایمان آورم. به او توضیح بده که من به تو پناه دادم وقتی که به آن نیاز داشتی. به خدا بگو که من بر طبق فرمان او عمل کردم.
ایلیا باز هم دعا کرد و با همه نیرو استغاثه کرد. در این لحظه کودک تکان خورد و گفت:
- من می خواهم از اینجا بیرون بروم.
چشمان مادر از شادی درخشید و اشک از چشمانش سرازیر شد:
- بیا پسرم. هر جا تو بخواهی می رویم، هر کاری می خواهی بکن.
ایلیا سعی کرد بچه را در آغوش بگیرد اما پسر دست او را کنار زد و گفت:
- می خواهم تنها بروم.
آهسته برخاست و به طرف تالار راه افتاد. چند قدم دورتر به زمین افتاد انگار صاعقه او را زده بود.
ایلیا و بیوه زن به او نزدیک شدند. کودک مرده بود.
لحظه ای هیچ کدام چیزی نگفتند. ناگهان زن شروع به فریاد زدن کرد:
- نفرین بر خدایان، نفرین بر آنان که روح پسرم را بردند! نفرین بر مردی که بدبختی را به خانه من آورد! پسر یگانه من! تنها پسرم! من از اراده آسمان ها اطاعت کردم و با یک غریبه سخاوتمند بودم و حالا پسرم مرده است!
همسایه ها صدای او را شنیدند و وقتی آمدند پسر را روی زمین دیدند. او هنوز فریاد می زد و به پیامبر اسرائیلی که در کنارش ایستاده بود مشت و ضربه می زد. به نظر می آمد که مرد قدرت واکنش خود را از دست داده است، او هیچ حرکتی برای دفاع از خود نمی کرد. در حالی که زنان سعی در ارام کردن بیوه زن داشتند، مردها ایلیا را گرفتند و او را نزد حاکم بردند.
یکی گفت:
این مرد سخاوت را با نفرت پاسخ گفت. او خانه بیوه زن را افسون کرده است و حالا پسر زن مرده. ما به مردی که به لعنت خدایان دچار شده است پناه داده ایم.
اسرائیلی گریه می کرد و در دل می گفت:
- خدایا، پروردگارا، آیا بیوه زن بیچاره را هم که با من مهربان بود بدبخت می کنی؟ اگر پسر او مرد به این دلیل است که من ماموریتی را که به من محول کردی نتوانستم به انجام برسانم، این من هستم که مستحق مرگ هستم.
*
همان شب، شورای شهر اکبر تشکیل شد، ریاست آن را کاهن اعظم و حاکم به عهده داشتند.
ایلیا را محاکمه کردند؛ حاکم گفت:
- تو تصمیم گرفتی که عشق را با نفرت پاداش دهی برای همین من تو را به مرگ محکوم می کنم.
کاهن افزود:
- حتی اگر سر تو یک کیسهطلا هم ارزش داشته باشد ما نمی توانیم خشم خدایان پنجمین کوه را برانگیزیم. اگرنه پس از این هیچ کس نخواهد توانست صلح و آرامش را به این شهر بازگرداند.
ایلیا سرش را پایین انداخت. او استحقاق همه رنج ها و شقاوت ها را داشت چون خداوند او را ترک کرده بود.
- تو از پنجمین کوه بالا خواهی رفت و از خدایان طلب پوزش خواهی کرد. آنان آتش آسمان ها را برای کشتن تو خواهند فرستاد. اگر این کار را نکنند یعنی اینکه مایلند ما به دست خود عدالت را احرا کنیم؛ آن وقت ما منتظر بازگشت تو خواهیم شد و تو فردا صبح طبق آیین و رسوم کهن مجازات خواهی شد.
ایلیا مجازات های مذهبی را می شناخت، آنها قلب محکوم را از سینه خارج می کردند و سرش را می زدند. اعتقاد بر این بود انسانی که قلب نداشته باشد وارد بهشت نخواهد شد.
به صدای بلند فریاد برآورد:
- خدایا، چرا مرا انتخاب کردی؟
می دانست که اطرافیانش منظور او را از انتخاب نمی فهمند و نمی دانند که خداوند چه چیز را برگزیده است. دوباره گفت:
- مگر نمی بینی که من قادر به انجام آنچه تو می خواهی نیستم؟
پاسخی نیامد.
مردان و زنان بسیاری گروه محافظینی که اسرائیلی را به کوه پنجم می بردند، مشایعت کردند. آنها ناسزا می گفتند و به سوی او سنگ پرتاب می کردند. سربازها به زحمت موفق شدند جلوی خشم جمعیت را بگیرند. نیم ساعت بعد پای کوه پنجم بودند.
در مقابل مذبح های سنگی که ملت قربانی ها و فدیهها را روی آن می گذاشتند و نذر و نیاز می کردند یا دعا می خواندند متوقف شدند. همه از افسانه حضور غولهایی که در آن کوه ساکن بودند خبر داشتند و به خاطر می آوردند که چگونه کسانی که به رغم ممنوعیت از آنجا بالا رفته بودند توسط آتش آسمانی نابود شده بودند. مسافرینی که در شب از جاده کنار دره عبور می کردند می گفتند که صدای خنده خدایان و الهه ها را شنیده اند. هر چند که کسی از این مطالب مطمئن نبود اما هیچ کس حاضر نبود که خدایان را علیه خویش برانگیزد.
یکی از سربازها با نوک سرنیزه به پهلوی ایلیا زد و گفت:
- برو، کسی که یک بچه را بکشد، بدترین مکافات ها را باید پس بدهد.
*
ایلیا قدم به راه ممنوعه گذاشت و شروع به بالا رفتن از کوره راه کرد. وقتی مدت مدیدی راه رفت و دیگر صدای فریادهای اهالی اکبر را نشنید روی تخته سنگی نشست و شروع به گریه کرد. از روزی که او در دکان نجاری جرقه های نور را دیده بود که در تاریکی می درخشیدند، حضور او فقط برای دیگران بدبختی آورده بود. خداوند پیامبرانش را در اسرائیل از دست داده بود و پرستش خدایان فینیقی گسترش و شدت یافته بود. شب اولی که در کنار نهر کریت گذرانده بود، فکر می کرد خداوند او را برگزیده تا به شهادت برسد، همانطور که برای بسیاری دیگر این اتفاق افتاده بود.
اما برعکس خداوند کلاغی را فرستاده بود –پرنده ای که معولا شوم محسوب می شود– تا به او غذا برساند تا روزی که نهر کریت خشک شده بود. چرا یک کلاغ و نه یک کبوتر؟ یا یک فرشته؟ آیا همه اینها هذیانات مردی نبود که می خاست ترس خویش را پنهان کند؟ یا به دلیل آفتاب زدگی طولانی این خیالات به مغزش خطور کرده بود؟ ایلیا حالا دیگر از هیچ چیز مطمئن نبود، شاید او وسیله ای در دست «شر» بود؟ چرا به جای این که بازگردد و کار شاهزاده خانمی را که این همه به ملت او صدمه زده بود یکسره کند، خدا به او فرمان داده بود به اکبر برود؟
او احساس بی غیرتی کرده بود، ولی اطاعت کرده بود. او مبارزه کرده بود تا بتواند خود را با این قوم ناشناس و مهربان که فرهنگی کاملا بیگانه با او داشتند، تطبیق بدهد و درست در لحظه ای که گمان می کرد سرنوشت خود را به انجام رسانده است، پسر بیوه زن مرده بود.
از خودش پرسید: چرا من؟
*
از جا برخاست دوباره به راه افتاد و درون مهی رفت که همواره قله کوهستان پنجم را می پوشانید. او می توانست در مه از نظر همه پنهان شود ولی چه سود؟ از گریختن خسته بود و می دانست که هرگز نخواهد توانست جایگاه خود را در این جهان بیابد. حتی اگر موفق می شد در همان لحظه خود را نجات دهد، نفرینی که او را دنبال می کرد با او به شهری دیگر می آمد و در آنجا فاجعه دیگری می آفرید. او هرجا که می رفت سایه مردگان را با خود همراه می برد، بهتر همان بود که قلبش را از سینه خارج کنند و سرش را قطع کنند.
دوباره نشست، این بار درست وسط مه نشسته بود. تصمیم داشت مدتی صبر کند تا کسانی که پایین بودند فکر کنند او تا قله رفته است بعد به اکبر برمی گشت و خود را تسلیم می کرد.
«آتش آسمان ها.» خیلی از آنها مرده بودند، هر چند ایلیا تردید داشت که خداوند آن آتش را فرستاده باشد. در شب های بی مهتاب، پرتوی در آسمان می درخشید و ناگهان ناپدید می شد. شاید می سوزانید، شاید بلافاصله و بدون درد می کشت.
*
شب فرا رسید و مه برخاست. او دره را از آن بالا می دید و چراغ های اکبر را و آتش هایی را که در اردوگاه آشوریان برافروخته بود. به صدای سگ ها و سرود نظامی جنگجویان گوش فرا داد. آن وقت به خودش گفت:
«من آماده ام. من پذیرفتم که یک پیامبر باشم و تا آنجا که در توانم بود کوشیدم اما شکست خوردم و حالا خداوند نیاز به شخص دیگری دارد.
در این لحظه درخششی تابناک به سویش آمد.
«آتش آسمان!»
با این همه آتش به او اصابت نکرد بلکه در مقابلش ایستاد و صدایی به او گفت:
- من فرشته خداوند هستم.
ایلیا زانو زد و بعد سجده کرد و در همان حالت گفت:
- من تو را چندین بار دیده ام و از فرمان تو که فرشته خداوند هستی اطاعت کرده ام و این باعث بدبختی بسیاری از افراد شده است.
فرشته به سخنش ادامه داد:
- وقتی به شهر برگشتی سه بار تمنا کن تا کودک به زندگی بازگردد. خداوند بار سوم تو را اجابت خواهد کرد.
- چرا باید این کار را بکنم؟
- به خاطر جلال خداوند.
- هر چه پیش بیاید من به خودم تردید دارم. من دیگر شایسته این وظیفه نیستم.
- هر انسانی حق دارد که گاه نسبت به وظیفه خویش دچار تردید شود و گاه با شکست مواجه شود. تنها کاری که نباید بکند، فراموش کردن آن است. کسی که نسبت به خود تردید نمی کند، شایسته نیست چون اعتمادی کورکورانه به خویش دارد که ممکن است او را دچار غرور سازد. آمرزیده باد کسی که گاه از لحظات بی تصمیمی گذر می کند.
- لحظه ای پیش تو شاهد بودی که من حتی مطمئن نبودم که تو واقعا فرستاده خداوند هستی.
- برو آنچه گفتم به انجام برسان.
*
لحظاتی طولانی گذشت و بعد ایلیا از کوه پایین آمد. سربازان در کنار مذبح ها در انتظار او بودند اما توده مردم به اکبر بازگشته بودند.
او گفت:
- من آماده مردن هستم. من از خدایان پوزش خواستم و خدایان پنجمین کوه از من خواستند تا نزد بیوه زنی که مرا پناه داد بروم و از او بخواهم که بر روح من رحمت آورد.
سربازان او را نزد کاهن بردند و خواسته او را به اطلاعش رساندند.
کاهن اعظم به زندانی گفت:
- موافقت می کنم. چون تو از خدایان پوزش خواستی باید از بیوه زن هم طلب بخشش کنی. برای اینکه فرار نکنی چهار سرباز مسلح به همراه تو خواهند آمد. اما گمان نکن که موفق می شوی شفقت او را جلب کنی و زنده بمانی. هنگامی که سپیده دمید ما تو را در میدان مرکزی شهر مجازات خواهیم کرد.
کاهن دلش می خواست که از او بپرسد در آن بالا چه دیده است، اما ممکن بود پاسخش کاهن را در برابر سربازان با مخمصه روبرو کند پس ترجیح داد پرسشی نکند. با خودش فکر کرد که عذرخواهی ایلیا در جمع مردم شهر می تواند مفید باشد چون دیگر هیچ کس نسبت به اقتدار خدایان کوه پنجم تردید نخواهد کرد.
ایلیا و سربازان وارد کوچه فقیرانه ای شدند که او چندین ماه در آن سکونت کرده بود. در و پنجره های خانه بیوه زن چهارطاق گشوده بودند تا بر طبق رسوم روح کودک بتواند آزادانه پرواز کند و به مقر خدایان برود. جسد او در وسط تالار کوچک خانه قرار داشت و همسایه ها دور تا دور نشسته بودند.
وقتی ایلیا را دیدند زن و مرد وحشت زده شدند و فریاد زدند:
- او را از اینجا بیرون کنید! ایا بدبختی که به بار آورده است کافی نیست؟ این مرد آن قدر پلید است که خدایان کوه پنجم حاضر نشدند دستشان را به خون او آلوده کنند!
یکی دیگر گفت:
- بگذارید خودمان او را بکشیم! همین حالا این کار را خواهیم کرد و منتظر اعدام آیینی نخواهیم شد!
در حالی که ضربه ها وسیلی ها را تحمل می کرد، ایلیا خود را از دست مردانی که او را احاطه کرده بودند رها کرد و به سوی بیوه زن که در گوشه ای اشک می ریخت رفت و به او گفت:
- من می توانم پسرت را از میان مردگان بازگردانم. بگذار فقط یک لحظه او را لمس کنم. فقط یک لحظه.
بیوه زن حتی سرش را هم بالا نکرد. دوباره اصرار کرد:
- خواهش می کنم حتی اگر این آخرین باری باشد که در زندگی برای من انجام می دهی به من فرصت بده تا سخاوت تو را جبران کنم.
مردها دوباره او را دوره کردند و خواستند او را دور کنند. اما ایلیا مبارزه می کرد و اصرار می کرد که اجازه دهند کودک مرده را لمس کند.
به رغم قدرتی که داشت توانستند او را تا دم در عقب برانند. آن وقت سرش را به آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- فرشته خداوند، کجا هستی؟
همه متوقف شدند. بیوه زن برخاسته بود و به طرف او می آمد. دستش را گرفت و به سوی جسد بی جان فرزندش برد و پارچه ای که پسر راپوشانده بود به کناری زد و گفت:
- این خون خون من است. اگر آنچه را که گفتی نتوانی، این خون دامن پدر و مادرت را بگیرد.
ایلیا نزدیک شد تا بچه را لمس کند.
بیوه زن گفت:
- صبر کن، از خدای خودت بخواه نفرین من محقق شود.
قلب ایلیا به شدت می زد. اما او به سخنان فرشته خدا باور داشت. پس گفت:
- که خون این کودک دامن پدر و مادر من، برادران من و سران و دختران برادرانم را بگیرد، اگر موفق نشوم.
آن وقت به رغم همه تردیدها، احساس گناه و ترس هایش «... او را از آغوش وی گرفته به بالا خانه که درآن ساکن بود برد و او را بر بستر خود خوابانید* و نزد خداوند استغاثه نموده گفت ای خدای من آیا به بیوه زنی که من نزدش مأوا گزیده ام بلا رسانیدی و پسر او را کشتی* آنگاه [دست] خویشتن را سه مرتبه بر پسر دراز کرده نزد خداوند استغاثه نموده گفت ای خدای من مسئلت این که جان این پسر به وی برگردد*»
تا چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. ایلیا دوباره خود را در جلعاد دید که در برابر سربازی که تیری به سوی قلب او نشانه رفته بود. می دانست که بسیاری از اوقات سرنوشت انسان هیچ ربطی به آنچه باور دارد یا از آن می ترسد، ندارد. احساس آرامش می کرد مثل همان روز بعدازظهر چون می دانست که نتیجه هر چه باشد حکمتی در این ماجرا هست. بر قله کوه پنجم فرشته حکمت آنرا «جلال خداوند» ذکر کرده بود. امیدوار بود روزی بفهمد که چرا آفریدگار برای نشان دادن عظمت خود، به بندگانش نیاز دارد.
در این لحظه بود که طفل چشمهایش را باز کرد و پرسید:
- مادرم کجاست؟
- پایین، او منتظر توست.
ایلیا لبخند می زد. کودک گفت:
- خواب عجیبی دیدم. در تونل سیاه سفر می کردم با سرعتی خیلی بیشتر از سرعت اسبهای مسابقه اکبر. مردی را دیدم که می دانم پدرم بود هر چند من هرگز پدرم را ندیده ام. آن وقت به یک جای خیلی زیبا و باشکوه رسیدم خیلی دلم می خواست آنجا می ماندم. اما مرد دیگری که نمی شناسم اما به نظرم خیلی مهربان و خیلی شجاع بود، با ملایمت از من خواست که بازگردم. دلم می خواست باز هم دورتر می رفتم اما تو مرا بیدار کردی.
کودک غمگین به نظر می رسید. مکانی که تقریبا وارد آن شده بود می بایست خیلی زیبا بوده باشد.
- مرا تنها نگذار. چون تو باعث شدی از جایی برگردم که در آنجا احساس حمایت می کردم.
ایلیا گفت:
- بیا برویم پایین. مادرت می خواهد تو را ببیند.
کودک خواست برخیزد اما خیلی ضعیف بود. ایلیا او را در آغوش گرفت و از پله ها پایین آورد.
*
پایین در تالار خانه همه با وحشت تمام به آن دو نگاه می کردند. بچه پرسید:
- چرا این همه آدم به خانه ما آمده است؟
پیش از این که ایلیا پاسخی بدهد بیوه زن پسرش را در آغوش گرفت و گریان به بوسیدن او پرداخت. بچه گفت:
- آنها با تو چه کارده اند مادر؟ چرا غمگین هستی؟
- نه من غمگین نیستم پسرم. من هرگز در زندگی این اندازه خوشبخت نبوده ام. بعد اشکهایش را پاک کرد، زانو زد و به صدای بلند گفت:
- «... الان از این لحظه دانستم که تو مرد خدا هستی و کلام خداوند در دهان تو راست است.»
ایلیا او را در آغوش گرفت و از او خواست برخیزد.
بیوه زن به سربازان گفت:
- این مرد را رها کنید. او بر شری که بر خانه من آمده بود غلبه کرد!
مردمی که آنجا جمع شده بودند آنچه را که می دیدند باور نمی کردند. دختر جوانی که نقاش بود در کنار بیوه زن زانو زد. به تدریج دیگران هم به آنان تأسی کردند حتی سربازانی که می بایست او را دستگیر کنند همگی زانو زدند.
ایلیا گفت:
- برخیزید و خداوند را ستایش کنید. من فقط یکمی از خدمتگزاران او هستم. شاید یکی از آنهایی که کمتر از دیگران آماده این کار است.
اما همه زانو زده و سرهایشان را به زیر افکنده بودند.
یک نفر از میان جمعیت گفت:
- تو با خدایان کوه پنجم سخن گفته ای برای همین است که می توانی معجزه کنی.
- در آنجا خدایی نیست من فرشته خداوند را دیدم که به من فرمان داد این کار را بکنم.
یکی دیگر گفت:
- تو بعل و برادرانش را ملاقات کردی.
ایلیا از میان جمعیت راهی جست و به کوچه رفت. قلبش هنوز به شدت در سینه می تپید، انگار وظیفه اش را آنطور که فرشته به او محول کرده بود به انجام نرسانیده است. فکر کرد: چه فایده ای دارد که مرده ای را زنده کنی وقتی هیچ کس نمی فهمد که این اقتدار از کجا می آید؟ فرشته از او خواسته بود که سه بار نام خداوند را آواز دهد اما نگفته بود چگونه این معجزه را برای توده مردم توضیح دهد. از خودش پرسید آیا من هم مثل پیامبران گذشته دچار غرور شده ام.
آن وقت صدای فرشته نگهبانش را شنید همان فرشته ای که از کودکی با او حرف می زد، وی گفت:
- تو امروز فرشته خداوند را ملاقات کردی.
- بله. اما فرشتگان خداوند با انسان ها گفتگو نمی کنند. آنها تنها فرمان خداوند را ابلاغ می کنند.
- از قدرت خودت استفاده کن.
ایلیا منظورش را نفهمید، گفت:
- من قدرتی ندارم که از جانب خداوند نباشد.
- هیچ کس ندارد. همه مردم قدرت خداوند را دارند اما هیچ کس از آن استفاده نمی کند.
سپس اضافه کرد:
- از حالا تا زمانی که به سرزمین خودت بازنگشته ای هیچ معجزه ای از تو صادر نخواهد شد.
- من چه وقت باز خواهم گشت؟
- خداوند تو را برای بازسازی اسرائیل برگزیده است و تو دوباره به آنجا قدم خواهی گذاشت هنگامی که بازسازی را آموخته باشی.
و دیگر حرف نزد.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
رد: زندگي {ايليا} الياس نبي
کاهن اعظم از ستایش خداوند طالع فارغ شد و از رب النوع طوفان و الهه جانداران خواست تا بر دیوانگان رحمت آورند. آن روز صبح به او گفته بودند که ایلیا، پسر بیوه زن را از سرزمین مردگان بازگردانده است.
تمام مردم شهر، هم وحشت زده و هم هیجان زده بودند. همه ایمان داشتند که این مرد اسرائیلی قدرتش را از خدایان کوه پنجم دریافت کرده است و حالا خیلی مشکل تر می شد از پس او برآمد. با این همه کاهن به خودش گفت وقت آن هم فرا خواهد رسید.
خدایان به او فرصت خواهند داد تا این مرد را بکشد. ولی خشم الهی که حضور آشوریان در آستانه شهر و دره نشانه آن بود، دلیل دیگری داشت. چرا می بایست قرنها صلح و آرامش به انتها برسد؟ او پاسخ این پرسش را می دانست: به دلیل کشف «بیلبوس». این حروف در کشور او اختراع شده بودند حروفی که نوشتن را برای همه ممکن می ساخت، حتی برای کسانی که برای استفاده از آن آماده نشده بودند. هر کسی می توانست در اندک زمانی آن را فراگیرد و این یعنی پایان تمدن.
کاهن می دانست که از همه سلاح های مخربی که بشر اختراع کرده است، کلام وحشتناکترین و قوی ترین سلاح است. خنجر و نیزه رد خون به جا می گذاشتند، نیزه پرتاب شده از دوردست دیده می شد، زهرها را می شد شناخت و از آنها اجتناب کرد. اما سخن یا کلام می توانست بدون آنکه ردی برجا بگذارد تخریب کند. اگر آیین و رسوم مقدس منتشر می شد بسیاری از آدمیان می کوشیدند تا برای تغییر در مسائل جهان از آن استفاده کنند و خدایان از این بابت آشفته می شدند. تا آن زمان تنها قشر روحانی خاطرات اجدادی را حفظ می کردند و این اسرار شفاها نقل می شد و سوگند وفاداری برای پنهان نگاه داشتن آنها واجب بود. از طرفی برای درک و فهم حروف مصری که در دنیا پراکنده شده بود سال ها مطالعه و زحمت لازم بود و از این طریق تنها کسانی که آماده شده بودند یعنی کاتبان و کشیشان اجازه داشتند و قادر بودند که اطلاعاتی را منتقل کنند.
در فرهنگ های دیگر روش های متفاوتی برای ثبت تاریخ وجود داشت که آنقدر پیچیده بودند که هیچ کس در مناطق دیگر زحمت آموختن آنها را به خود نداده بود. اختراع حروف بیلبوس می توانست تاثیرات و خطرات بسیاری به همراه داشته باشد: اهالی هر سرزمینی با هر زبانی می توانستند از آنها استفاده کنند و آنها را به کار برند. حتی یونانیان که معمولا آنچه را مبدأ آن در شهرهای خودشان نبود، نمی پذیرفتند، این حروف را در داد و ستدهای بازرگانی خویش به کار می بردند و چون در تصاحب افکار جدید و خلاق متخصص بودند نام یونانی «الفبا» را به آن داده بودند.
اسراری که طی قرنها تمدن بشری نگه داری شده بود حال در معرض افشا قرار می گرفت. در قیاس با آن عمل کفرآمیز ایلیا مبتنی بر بازگرداندن انسانی از ساحل رودخانه مرگ، که مصریان عادت به انجام آن داشتند، کاری ناقابل بود.
کاهن فکر کرد: ما مجازات می شویم چون قادر به حفظ و حراست از مقدساتمان نیستیم. اشوریان آمده اند و بی شک از این دره گذر خواهند کرد و تمدن آباء و اجدادی ما را به نابودی خواهند کشانید.
آنها خواهند توانست حروف نوشتاری را از بین ببرند. کاهن می دانست که حضور دشمن در آنجا تصادفی نیست. این بهایی بود که می بایست پرداخت می شد. خدایان همه چیز را طوری ترتیب داده بودند که هیچ کس نتواند حدس بزند که مسئول واقعی آنها هستند. آنها حاکمی بر مسند قدرت نشانده بودند که بیشتر دلواپس رونق کار و کاسبی بود تا نگران اوضاع ارتش. آنان حرص و طمع آشوریان را برانگیخته بودند و خود باعث خشکسالی گشته بودند. این خدایان بودند که یک کافر را برای ایجاد تفرقه به شهر او فرستاده بودند. به زودی نبرد نهایی آغاز می شد، اکبر باز هم به حیات خود ادامه می داد اما خطری که حروف بیلبوس ایجاد کرده بودند برای همیشه از صفحه زمین پاک می شد.
کاهن با دقت سنگی را که نمایانگر پایه گذاری شهر بود تمیز کرد، نسلها پیش زائری غریب مکانی را که خدایان نشان داده بودند یافته و شهر را بنا نهاده بود. به خود گفت: چقدر این شهر زیباست. سنگ ها تصویری از خدایان بودند، سخت مقاوم که به رغم همه شرایط به زندگی ادامه می دادند و هیچ نیازی نداشتند که دلیل حضور خویضش را توضیح دهند. سنت شفاهی بر این باور بود که مرکز جهان را با سنگی مشخص کرده بودند و او در کودکی گاه می اندیشید که باید به جستجوی این مکان برخیزد. او تا همین امسال هم این فکر را در دل پرورده بود اما وقتی از حضور آشوریان در نزدیکی شهر آگاه شد فهمید که هرگز این فکر را جامه ی عمل نخواهد پوشاند.
به خود گفت: هیچ اهمیتی ندارد. سرنوشت این طور خواسته که نسل ما قربانی شود چون خدایان برآشفته است. در تاریخ بشر چیزهایی هستند که گریزناپذیرند و باید به آنها گردن نهاد.
پس با خود شرط کرد که مطیع خدایان باشد و مانعی برای بروز جنگ ایجاد نکند. «شاید به آخر زمان رسیده ایم. راهی برای اجتناب از بحران هایی که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود وجود ندارد.»
تمام مردم شهر، هم وحشت زده و هم هیجان زده بودند. همه ایمان داشتند که این مرد اسرائیلی قدرتش را از خدایان کوه پنجم دریافت کرده است و حالا خیلی مشکل تر می شد از پس او برآمد. با این همه کاهن به خودش گفت وقت آن هم فرا خواهد رسید.
خدایان به او فرصت خواهند داد تا این مرد را بکشد. ولی خشم الهی که حضور آشوریان در آستانه شهر و دره نشانه آن بود، دلیل دیگری داشت. چرا می بایست قرنها صلح و آرامش به انتها برسد؟ او پاسخ این پرسش را می دانست: به دلیل کشف «بیلبوس». این حروف در کشور او اختراع شده بودند حروفی که نوشتن را برای همه ممکن می ساخت، حتی برای کسانی که برای استفاده از آن آماده نشده بودند. هر کسی می توانست در اندک زمانی آن را فراگیرد و این یعنی پایان تمدن.
کاهن می دانست که از همه سلاح های مخربی که بشر اختراع کرده است، کلام وحشتناکترین و قوی ترین سلاح است. خنجر و نیزه رد خون به جا می گذاشتند، نیزه پرتاب شده از دوردست دیده می شد، زهرها را می شد شناخت و از آنها اجتناب کرد. اما سخن یا کلام می توانست بدون آنکه ردی برجا بگذارد تخریب کند. اگر آیین و رسوم مقدس منتشر می شد بسیاری از آدمیان می کوشیدند تا برای تغییر در مسائل جهان از آن استفاده کنند و خدایان از این بابت آشفته می شدند. تا آن زمان تنها قشر روحانی خاطرات اجدادی را حفظ می کردند و این اسرار شفاها نقل می شد و سوگند وفاداری برای پنهان نگاه داشتن آنها واجب بود. از طرفی برای درک و فهم حروف مصری که در دنیا پراکنده شده بود سال ها مطالعه و زحمت لازم بود و از این طریق تنها کسانی که آماده شده بودند یعنی کاتبان و کشیشان اجازه داشتند و قادر بودند که اطلاعاتی را منتقل کنند.
در فرهنگ های دیگر روش های متفاوتی برای ثبت تاریخ وجود داشت که آنقدر پیچیده بودند که هیچ کس در مناطق دیگر زحمت آموختن آنها را به خود نداده بود. اختراع حروف بیلبوس می توانست تاثیرات و خطرات بسیاری به همراه داشته باشد: اهالی هر سرزمینی با هر زبانی می توانستند از آنها استفاده کنند و آنها را به کار برند. حتی یونانیان که معمولا آنچه را مبدأ آن در شهرهای خودشان نبود، نمی پذیرفتند، این حروف را در داد و ستدهای بازرگانی خویش به کار می بردند و چون در تصاحب افکار جدید و خلاق متخصص بودند نام یونانی «الفبا» را به آن داده بودند.
اسراری که طی قرنها تمدن بشری نگه داری شده بود حال در معرض افشا قرار می گرفت. در قیاس با آن عمل کفرآمیز ایلیا مبتنی بر بازگرداندن انسانی از ساحل رودخانه مرگ، که مصریان عادت به انجام آن داشتند، کاری ناقابل بود.
کاهن فکر کرد: ما مجازات می شویم چون قادر به حفظ و حراست از مقدساتمان نیستیم. اشوریان آمده اند و بی شک از این دره گذر خواهند کرد و تمدن آباء و اجدادی ما را به نابودی خواهند کشانید.
آنها خواهند توانست حروف نوشتاری را از بین ببرند. کاهن می دانست که حضور دشمن در آنجا تصادفی نیست. این بهایی بود که می بایست پرداخت می شد. خدایان همه چیز را طوری ترتیب داده بودند که هیچ کس نتواند حدس بزند که مسئول واقعی آنها هستند. آنها حاکمی بر مسند قدرت نشانده بودند که بیشتر دلواپس رونق کار و کاسبی بود تا نگران اوضاع ارتش. آنان حرص و طمع آشوریان را برانگیخته بودند و خود باعث خشکسالی گشته بودند. این خدایان بودند که یک کافر را برای ایجاد تفرقه به شهر او فرستاده بودند. به زودی نبرد نهایی آغاز می شد، اکبر باز هم به حیات خود ادامه می داد اما خطری که حروف بیلبوس ایجاد کرده بودند برای همیشه از صفحه زمین پاک می شد.
کاهن با دقت سنگی را که نمایانگر پایه گذاری شهر بود تمیز کرد، نسلها پیش زائری غریب مکانی را که خدایان نشان داده بودند یافته و شهر را بنا نهاده بود. به خود گفت: چقدر این شهر زیباست. سنگ ها تصویری از خدایان بودند، سخت مقاوم که به رغم همه شرایط به زندگی ادامه می دادند و هیچ نیازی نداشتند که دلیل حضور خویضش را توضیح دهند. سنت شفاهی بر این باور بود که مرکز جهان را با سنگی مشخص کرده بودند و او در کودکی گاه می اندیشید که باید به جستجوی این مکان برخیزد. او تا همین امسال هم این فکر را در دل پرورده بود اما وقتی از حضور آشوریان در نزدیکی شهر آگاه شد فهمید که هرگز این فکر را جامه ی عمل نخواهد پوشاند.
به خود گفت: هیچ اهمیتی ندارد. سرنوشت این طور خواسته که نسل ما قربانی شود چون خدایان برآشفته است. در تاریخ بشر چیزهایی هستند که گریزناپذیرند و باید به آنها گردن نهاد.
پس با خود شرط کرد که مطیع خدایان باشد و مانعی برای بروز جنگ ایجاد نکند. «شاید به آخر زمان رسیده ایم. راهی برای اجتناب از بحران هایی که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود وجود ندارد.»
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
رد: زندگي {ايليا} الياس نبي
او تقریبا به حصار شهر رسیده بود که ایلیا صدایش زد و گفت:
- خدایان کودکی را از میان مردگان بازگردانده است. اهالی شهر به قدرت من ایمان دارند.
کاهن بزرگ پاسخ داد:
- بدون شک کودک نمرده بود. این اتفاق قبلا هم افتاده است؛ قلب از کار می ایستد و آن گاه دوباره شروع به کار می کند. امروز همه مردم در این باره حرف می زنند اما فردا به خاطر خواهند آورد که خدایان بسیار نزدیکند و ممکن است صدای آنان را بشنوند. در آن صورت دهانشان بسته خواهد شد. من باید بروم چون آشوریان دارند خودشان را برای مبارزه آماده می کنند.
- به آنچه می خواهم به تو بگویم گوش کن. پس از معجزه دیشب من از شهر خارج شدم و در بیرون دروازه های شهر خوابیدم چون نیاز به ارامش داشتم. آنگاه فرشته خداوند که در بالای کوه پنجم او را دیده بودم دوباره بر من ظاهر شد و به من گفت: «اکبر در جنگ نابود خواهد شد».
- شهرها هرگز نمی توانند نابود شوند آنها هفتاد و هفت بار بنا می شوند زیرا خدایان می دانند که آنها را کجا قرار داده اند و می خواهند که شهرها همان جا باقی بمانند.
در این موقع حاکم با گروهی از درباریان نزدیک شد و پرسید:
- چه می گویی؟
ایلیا پاسخ داد:
- در جستجوی صلح باشید.
کاهن اعظم با لحن خشکی گفت:
- اگر می ترسی به جایی که از ان آمده ای بازگرد.
حاکم گفت:
- ایزابل و همسر تاجدارش منتظر پیامبران فراری هستند تا آنها را بکشند. اما من دلم می خواهد بدانم که تو چگونه توانستی از کوه پنجم بالا بروی بی آنکه آتش آسمان تو را نابود کند؟
کاهن می بایست به هر قیمتی که شده این گفتگو را متوقف کند. حاکم قصد داشت که با آشوریان کنار بیاید. شاید هدف او این بود که از ایلیا برای این کار استفاده کند.
کاهن رو به حاکم کرد و گفت:
- به سخنان او گوش نده دیروز هنگامی که او را برای قضاوت نزد من آوردند، دیدم که از ترس گریه می کرد.
- من به دلیل بدبختی که باعث آن شده بودم گریه می کردم. من فقط از خداوند یگانه و از خویش می ترسم. من از اسرائیل فرار نکردم و آماده ام تا هروقت خداوند اجازه دهد به آنجا بازگردم. من شاهزاده خانم زیبا را نابود خواهم کرد و ایمان اسرائیلیان بر این تهدید غلبه خواهد نمود.
حاکم به تمسخر گفت:
- باید قلبی از سنگ داشته باشی تا بتوانی برابر جذابیت ایزابل مقاومت کنی. اما در آن صورت ما زن زیباتری را خواهیم فرستاد همان گونه که پیش از ایزابل هم این کار را کرده بودیم.
کشیش حق داشت. دویست سال پیش شاهزاده خانمی از صیدون خردمندترین پادشاه اسرائیل یعنی سلیمان را فریب داده بود. آن زن از او خواسته بود تا برای پرستش ایشتار معبدی برپا کند و سلیمان پذیرفته بود. به دلیل این عمل کفرآمیز خداوند سپاهیان سرزمین های مجاور را علیه سلیمان شوراند و او را نفرین کرد.
ایلیا با خود اندیشید «همین اتفاق با اخآب همسر تاجدار ایزابل خواهد افتاد». خداوند هر وقت که زمانش رسد ایلیا را برای انجام این وظیفه خواهد فرستاد. کوشش برای قانع کردن آنها بیهوده بود. آنها هم مثل مردمی بودند که شب گذشته در خانه بیوه زن زانو زده و خدایان کوه پنجم را دعا می کردند. سنت مذهبی شان به آنها اجازه نمی داد که طور دیگری بیندیشند.
حاکم که به نظر می رسید سفارشات ایلیا راجه به صلح را به همین زودی فراموش کرده است گفت:
- باعث تاسف است که ما ناچاریم به سنت و قوانین مهمان نوازی احترام بگذاریم اگر نه می توانستیم به ایزابل تا پیامبران را از سر راه بردارد.
- به این دلیل نیست که شما زندگی مرا محفوظ داشته اید. شما خوب می دانید که من متاع پر ارزشی هستم، پس ترجیح می دهید که ایزابل مرا به دست خود نابود کند اما از دیروز که مردم قدرت معجزه به من نسبت می دهند و فکر می کنند که در قله کوه پنجم با خدایان ملاقات کرده ام شما نمی خواهید مردم شهر را علیه خود برانگیزید، آنچه شما را آزار می دهد توهین به خدایان نیست حفظ منافع خود شماست.
حاکم و کاهن ایلیا را تنها گذاشتند تا به سخنانش ادامه دهد و به طرف حصار شهر رفتند. در این لحظه کاهن تصمیم گرفت که در اولین فرصت فرمان کشتن او را صادر کند. کسی که تا به حال متاعی پر ارزش برای معامله بود اکنون به یک تهدید مبدل شده بود.
*
ایلیا که دور شدن آنها را نظاره می کرد احساس ناامیدی کرد. برای کمک به خداوند چه کاری از او بر می آمد. به طرف شهر برگشت و در میدان شهر فریاد زد:
- اهالی اکبر! دیشب من از کوه پنجم بالا رفتم و با خدایانی که در آنجا ساکن هستند سخن گفتم و در بازگشت توانستم کودکی را از سرزمین مردگان بازگردانم!
مردم در اطراف او اجتماع کردند. حالا دیگر همه شهر از ماجرا باخبر بودند. حاکم و کاهن اعظم بازگشتند تا ببینند آنجا چه خبر است. پیامبر اسرائیلی به مردم می گفت که در قله کوه پنجم دیده است که خدایان به پرستش خدای یگانه مشغولند.
کشیش گفت:
- من او را خواهم کشت.
حاکم که به سخنان غریبه علاقه مند شده بود پاسخ داد:
- آن وقت مردم علیه ما عصیان خواهند کرد. بهتر است صبر کنیم تا مرتکب اشتباهی شود.
ایلیا ادامه داد:
- پیش از آنکه من از کوهستان پایین بیایم خدایان مرا مأمور کردند تا حاکم را در مقابل آشوریان یاری کنم. من می دانم که او مردی شرافتمند است و مایل به شنیدن سخنان من می باشد. اما کسانی هستند که منافعی در بروز جنگ دارند، این افراد مانع از نزدیک شدن من به فرمانروای شما هستند.
پیرمردی از حضار رو به حاکم کرد و گفت:
- این مرد اسرائیلی مردی مقدس است هیچ کس نمی تواند به قله کوه پنجم صعود کند بی آنکه در آتش آسمان بسوزد. اما این مرد در این کار موفق شده و حالا می تواند مردگان را زنده کند.
پیرمرد دیگری گفت:
- در صور و صیدون و همه شهرهای فینیقیه صلح یک سنت است. ما تاکنون با تهدید های شدیدتری روبرو شده ایم اما همواره بر آنها فائق آمده ایم.
بیماران و معلولین از میان جمعیت راهی باز کردند و به ایلیا نزدیک شدند. آنها لباسهای او را لمس می کردند و از او کمک و شفا می خواستند.
کاهن فرمان داد:
- پیش از کمک کردن به حاکم بهتر است اول بیماران را شفا دهی، آن وقت ما باور خواهیم کرد که خدایان کوه پنجم با تو هستند.
ایلیا آنچه را فرشته خداوند در شب گذشته به او گفته بود به خاطر آورد: تا زمان بازگشت به اسرائیل او فقط از نیروی انسان های عادی برخوردار بود.
کاهن اصرار کرد:
- بیماران منتظر کمک تو هستند. ما همه منتظریم.
ایلیا پاسخ داد:
- ما ناچاریم که اول از جنگ اجتناب کنیم و اگر نتوانیم، بیماران و معلولان بسیاری نتیجه آن خواهد بود.
حاکم گفتگوی ایشان را قطع کرد و گفت:
- ایلیا با ما خواهد آمد. وحی الهی همراه اوست.
هرچند که حاکم باور نداشت که خدایانی که در کوه پنجم ساکن باشند اما نیاز به یاوری داشت که مردم را قانع کند که صلح با آشوریان تنها راه حل است. وقتی که هر سه نفر به ملاقات فرمانده جنگجویان می رفتند کشیش به ایلیا گفت:
- تو به هیچ کدام از حرفهایی که می گویی باور نداری.
ایلیا پاسخ داد:
- من ایمان دارم که صلح تنها راه حل است. اما باور ندارم که خدایان در کوه پنجم ساکن باشند چون خودم به آنجا رفتم.
- پس تو در آنجا چه دیدی؟
- من در آنجا فرشته خدا را دیدم. من قبلا بارها او را در مکان های دیگر نیز دیده بودم و بدان که فقط یک خدای واحد وجود دارد.
کاهن خندید و گفت:
- می خواهی بگویی که به عقیده تو همان خدایی که طوفان را می فرستد، گندم را هم می رویاند حتی اگر این دو چیز کاملا متفاوت باشند؟
ایلیا پرسید:
- تو کوه پنجم را می بینی؟ از هر طرف که به آن نگاه کنی متفاوت به نظر می رسد و با این همه همان کوه است. در مورد مخلوقات هم همینطور است، آنها وجوه مختلف آفرینش خداوندند.
- خدایان کودکی را از میان مردگان بازگردانده است. اهالی شهر به قدرت من ایمان دارند.
کاهن بزرگ پاسخ داد:
- بدون شک کودک نمرده بود. این اتفاق قبلا هم افتاده است؛ قلب از کار می ایستد و آن گاه دوباره شروع به کار می کند. امروز همه مردم در این باره حرف می زنند اما فردا به خاطر خواهند آورد که خدایان بسیار نزدیکند و ممکن است صدای آنان را بشنوند. در آن صورت دهانشان بسته خواهد شد. من باید بروم چون آشوریان دارند خودشان را برای مبارزه آماده می کنند.
- به آنچه می خواهم به تو بگویم گوش کن. پس از معجزه دیشب من از شهر خارج شدم و در بیرون دروازه های شهر خوابیدم چون نیاز به ارامش داشتم. آنگاه فرشته خداوند که در بالای کوه پنجم او را دیده بودم دوباره بر من ظاهر شد و به من گفت: «اکبر در جنگ نابود خواهد شد».
- شهرها هرگز نمی توانند نابود شوند آنها هفتاد و هفت بار بنا می شوند زیرا خدایان می دانند که آنها را کجا قرار داده اند و می خواهند که شهرها همان جا باقی بمانند.
در این موقع حاکم با گروهی از درباریان نزدیک شد و پرسید:
- چه می گویی؟
ایلیا پاسخ داد:
- در جستجوی صلح باشید.
کاهن اعظم با لحن خشکی گفت:
- اگر می ترسی به جایی که از ان آمده ای بازگرد.
حاکم گفت:
- ایزابل و همسر تاجدارش منتظر پیامبران فراری هستند تا آنها را بکشند. اما من دلم می خواهد بدانم که تو چگونه توانستی از کوه پنجم بالا بروی بی آنکه آتش آسمان تو را نابود کند؟
کاهن می بایست به هر قیمتی که شده این گفتگو را متوقف کند. حاکم قصد داشت که با آشوریان کنار بیاید. شاید هدف او این بود که از ایلیا برای این کار استفاده کند.
کاهن رو به حاکم کرد و گفت:
- به سخنان او گوش نده دیروز هنگامی که او را برای قضاوت نزد من آوردند، دیدم که از ترس گریه می کرد.
- من به دلیل بدبختی که باعث آن شده بودم گریه می کردم. من فقط از خداوند یگانه و از خویش می ترسم. من از اسرائیل فرار نکردم و آماده ام تا هروقت خداوند اجازه دهد به آنجا بازگردم. من شاهزاده خانم زیبا را نابود خواهم کرد و ایمان اسرائیلیان بر این تهدید غلبه خواهد نمود.
حاکم به تمسخر گفت:
- باید قلبی از سنگ داشته باشی تا بتوانی برابر جذابیت ایزابل مقاومت کنی. اما در آن صورت ما زن زیباتری را خواهیم فرستاد همان گونه که پیش از ایزابل هم این کار را کرده بودیم.
کشیش حق داشت. دویست سال پیش شاهزاده خانمی از صیدون خردمندترین پادشاه اسرائیل یعنی سلیمان را فریب داده بود. آن زن از او خواسته بود تا برای پرستش ایشتار معبدی برپا کند و سلیمان پذیرفته بود. به دلیل این عمل کفرآمیز خداوند سپاهیان سرزمین های مجاور را علیه سلیمان شوراند و او را نفرین کرد.
ایلیا با خود اندیشید «همین اتفاق با اخآب همسر تاجدار ایزابل خواهد افتاد». خداوند هر وقت که زمانش رسد ایلیا را برای انجام این وظیفه خواهد فرستاد. کوشش برای قانع کردن آنها بیهوده بود. آنها هم مثل مردمی بودند که شب گذشته در خانه بیوه زن زانو زده و خدایان کوه پنجم را دعا می کردند. سنت مذهبی شان به آنها اجازه نمی داد که طور دیگری بیندیشند.
حاکم که به نظر می رسید سفارشات ایلیا راجه به صلح را به همین زودی فراموش کرده است گفت:
- باعث تاسف است که ما ناچاریم به سنت و قوانین مهمان نوازی احترام بگذاریم اگر نه می توانستیم به ایزابل تا پیامبران را از سر راه بردارد.
- به این دلیل نیست که شما زندگی مرا محفوظ داشته اید. شما خوب می دانید که من متاع پر ارزشی هستم، پس ترجیح می دهید که ایزابل مرا به دست خود نابود کند اما از دیروز که مردم قدرت معجزه به من نسبت می دهند و فکر می کنند که در قله کوه پنجم با خدایان ملاقات کرده ام شما نمی خواهید مردم شهر را علیه خود برانگیزید، آنچه شما را آزار می دهد توهین به خدایان نیست حفظ منافع خود شماست.
حاکم و کاهن ایلیا را تنها گذاشتند تا به سخنانش ادامه دهد و به طرف حصار شهر رفتند. در این لحظه کاهن تصمیم گرفت که در اولین فرصت فرمان کشتن او را صادر کند. کسی که تا به حال متاعی پر ارزش برای معامله بود اکنون به یک تهدید مبدل شده بود.
*
ایلیا که دور شدن آنها را نظاره می کرد احساس ناامیدی کرد. برای کمک به خداوند چه کاری از او بر می آمد. به طرف شهر برگشت و در میدان شهر فریاد زد:
- اهالی اکبر! دیشب من از کوه پنجم بالا رفتم و با خدایانی که در آنجا ساکن هستند سخن گفتم و در بازگشت توانستم کودکی را از سرزمین مردگان بازگردانم!
مردم در اطراف او اجتماع کردند. حالا دیگر همه شهر از ماجرا باخبر بودند. حاکم و کاهن اعظم بازگشتند تا ببینند آنجا چه خبر است. پیامبر اسرائیلی به مردم می گفت که در قله کوه پنجم دیده است که خدایان به پرستش خدای یگانه مشغولند.
کشیش گفت:
- من او را خواهم کشت.
حاکم که به سخنان غریبه علاقه مند شده بود پاسخ داد:
- آن وقت مردم علیه ما عصیان خواهند کرد. بهتر است صبر کنیم تا مرتکب اشتباهی شود.
ایلیا ادامه داد:
- پیش از آنکه من از کوهستان پایین بیایم خدایان مرا مأمور کردند تا حاکم را در مقابل آشوریان یاری کنم. من می دانم که او مردی شرافتمند است و مایل به شنیدن سخنان من می باشد. اما کسانی هستند که منافعی در بروز جنگ دارند، این افراد مانع از نزدیک شدن من به فرمانروای شما هستند.
پیرمردی از حضار رو به حاکم کرد و گفت:
- این مرد اسرائیلی مردی مقدس است هیچ کس نمی تواند به قله کوه پنجم صعود کند بی آنکه در آتش آسمان بسوزد. اما این مرد در این کار موفق شده و حالا می تواند مردگان را زنده کند.
پیرمرد دیگری گفت:
- در صور و صیدون و همه شهرهای فینیقیه صلح یک سنت است. ما تاکنون با تهدید های شدیدتری روبرو شده ایم اما همواره بر آنها فائق آمده ایم.
بیماران و معلولین از میان جمعیت راهی باز کردند و به ایلیا نزدیک شدند. آنها لباسهای او را لمس می کردند و از او کمک و شفا می خواستند.
کاهن فرمان داد:
- پیش از کمک کردن به حاکم بهتر است اول بیماران را شفا دهی، آن وقت ما باور خواهیم کرد که خدایان کوه پنجم با تو هستند.
ایلیا آنچه را فرشته خداوند در شب گذشته به او گفته بود به خاطر آورد: تا زمان بازگشت به اسرائیل او فقط از نیروی انسان های عادی برخوردار بود.
کاهن اصرار کرد:
- بیماران منتظر کمک تو هستند. ما همه منتظریم.
ایلیا پاسخ داد:
- ما ناچاریم که اول از جنگ اجتناب کنیم و اگر نتوانیم، بیماران و معلولان بسیاری نتیجه آن خواهد بود.
حاکم گفتگوی ایشان را قطع کرد و گفت:
- ایلیا با ما خواهد آمد. وحی الهی همراه اوست.
هرچند که حاکم باور نداشت که خدایانی که در کوه پنجم ساکن باشند اما نیاز به یاوری داشت که مردم را قانع کند که صلح با آشوریان تنها راه حل است. وقتی که هر سه نفر به ملاقات فرمانده جنگجویان می رفتند کشیش به ایلیا گفت:
- تو به هیچ کدام از حرفهایی که می گویی باور نداری.
ایلیا پاسخ داد:
- من ایمان دارم که صلح تنها راه حل است. اما باور ندارم که خدایان در کوه پنجم ساکن باشند چون خودم به آنجا رفتم.
- پس تو در آنجا چه دیدی؟
- من در آنجا فرشته خدا را دیدم. من قبلا بارها او را در مکان های دیگر نیز دیده بودم و بدان که فقط یک خدای واحد وجود دارد.
کاهن خندید و گفت:
- می خواهی بگویی که به عقیده تو همان خدایی که طوفان را می فرستد، گندم را هم می رویاند حتی اگر این دو چیز کاملا متفاوت باشند؟
ایلیا پرسید:
- تو کوه پنجم را می بینی؟ از هر طرف که به آن نگاه کنی متفاوت به نظر می رسد و با این همه همان کوه است. در مورد مخلوقات هم همینطور است، آنها وجوه مختلف آفرینش خداوندند.
mantokhoda- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 29
امتیاز : 161621
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 0
Join date : 2010-02-02
مواضيع مماثلة
» تالار گفتگوي انجمن ادبي هنري ايليا رامينا
» لذت زندگي
» زندگي نامه مشاهير
» زندگي نامه سيمين بهبهاني
» زندگي نامه و آثار استاد محمد علي بهمني
» لذت زندگي
» زندگي نامه مشاهير
» زندگي نامه سيمين بهبهاني
» زندگي نامه و آثار استاد محمد علي بهمني
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد