Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت
اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام
75. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
76. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان
77. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
78. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
79. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
80. بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی منمن طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm
» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm
» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm
» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm
» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm
أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم |
كساني كه Online هستند
در مجموع 7 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 7 مهمان هيچ كدام
بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
ورود
اولین عشق،آخرین عشق
صفحه 1 از 1
اولین عشق،آخرین عشق
هفته پيش ماهچهره بعد از 40سال فهميد که خليل اصلا دوستش نداشته!
تو 20 سالگي که اومد خواستگاريش و باهم حرف زدن خليل بهش گفت:
بعد از اينکه از سربازي اومدم ،پدر مادرم جد گرفتن که بايد ازدواج کني و سر و سامون بگيري.
اينم بهش گفت که من قبل از سربازيم،تو 17،18 سالگي خاطرخواه دختر همسايمون بودم که اينا با من مخالفت کردن و فرستادنم سربازي.وقتي برگشتم ديگه از اونجا رفته بودن و هر چي پي اون گشتم پيداش نکردم اما الآن به اختيار خودم اومدم اينجا تا شايد با شما بتونم خاطرات اونو زنده کنم.
اون موقع ماهچهره فکر نميکرد که حتي با گذشت 40سال از زندگيشون ممکنه که بازم ياد اون دختر باشه.
نميدونست چيکار کنه؟بعد از ازدواج دوتا دختر و يه پسرش و حالا در شرف داشتن سومين نوه به کي ميگفت که حاج خليل،شوهرش،که کل محل از عشق به زنش باخبر بودن واقعا ديگه دوسش نداره!
چند وقتي بود که ديگه از محبتايي که از همون اول جووني شروع شد و تا اين سن روزي نبود که با هم دعوا کنن خبري نبود.حاج خليل ديگه ظهرها کرکره مغازه رو پايين نمي کشيد تا يه مسير يه ساعته رو طي کنه و از بازار بياد تا با هم ناهار بخورن.اول ماهچهره ميگفت که شايد وضعيت بازار کساده و علت تغيير رفتارش اينه اما ديگه صحبت هم باهاش نميکرد.چند هفته اي ميشد که سر شب که به خونه ميومد ديگه ديوان شمس و حافظ رو نمي اورد تو حياط تا بلند بلند واسه ماهچهره خانوم بخونه و اونم يه قاچ هندونه يا خربزه بده دستش.ميرفت تو اتاق و فقط صداي گريه هاش ميومد.
خبري از عشق چندين ساله نبود.ماهچهره ديگه کمتر مي ذاشت که بچه ها بيان خونشون.هر دفعه يه بهونه اي مي کرد اما مگه مي شد.اونا که هيچ همسايه هاي قديمي محل هم از عوض شدن رفتار حاج خليل تعجب مي کردن.تو همين چند روزه چند بار دم اذان مغرب و عشا از مسجد دنبالش فرستادن که مگه ميشه حاج خليل وقت نماز دم حوض مسجد در حال وضو گرفتن نباشه؟!ماهچهره که همش تو خونه بود اما از بعضي از رفقاي حاج خليل که نگران اوضاع و احوالش بودن شنيده بود که ميره يه مسجد ديگه.اوس اکبر که با هم رفت و آمد خانوادگي داشتن بهش گفته بود که پشت حاج خليل راه افتاده و رفته و رفته تا فهميده که ميره يه مسجد طرفاي شمرون.محله ي مايه دارا.جايي که تو کل سال بشمري شايد به اندازه ي يه ماه مسجداي محله ي خودمون رفت و آمد ندارن.مي گفت نمي دونه که چرا اونجا ميره اما هر چي هست خيلي وضع روحيش داغونه.
هر چي بيشتر مي گذشت ماهچهره نگرانيش بيشتر مي شد.بعد از فوت پدر و مادرش،کوچ اجباري برادرش به کرمانشاه و ازدواج بچه هاش کسي رو به جز خليل تو اين دنيا نداشت.
بعد از چند وقت ازين ماجراها به بچه هاش زنگ زد که بيايد که باباتون از دست رفت اما بهشون ميگه جو خونه رو بد نکنن تا سر فرصت بتونيم با باباتون صحبت کنيم.
کلي وقت بعد از اذان کشيد تا شب حاج خليل بالاخره اومد خونه.همه خونواده پشت ميز غذا منتظرش بودن.وقتي اومد تو اولش جا خورد.به همه سلام کرد و رفت توي اتاق.لباساشو در اورد و رفت دست و صورتشو لب حوض بشوره.از در اتاق که اومد بيرون،نوه ها همه دورشو گرفتن و کوچيک ترا پريدن بغلش.اونا هم مثه بچه هاي حاج خليل بهت زده نگاش مي کردن.آخه امکان نداشت که وقتي نوه هاشو مي بينه اونا رو بغل نکنه و نخندونشون.چشمش که به سارا افتاد(که حالا سال اول دانشگاش بود و به قول ماهچهره خوشگل و خانوم شده)،مثه مات زده ها تو چشاش نگاه کرد و اشک دور چشمشو گرفت.ساراي بيچاره هي مي گفت:سلام بابابزرگ...سلام...چي شده؟!
بعد از يه دقيقه رفت تو حياط .سارا که هنوز انگار حاج خليل جلوشه و داره نگاش مي کنه،نگاش به داخل چارچوب در مونده بود.ماهچهره با کلي قربون صدقه رفتنش اونو اورد و سر ميز نشوند.اسم سارا رو حاج خليل پيشنهاد داده بود.اولين نوه اش بود.
بعد از شام سريع ميز جمع شد.اون شب بچه ها فهميده بودن که واقعا باباشون با شباي ديگش توفير کرده.قبل از اينکه ماه چهره بخواد بچه هارو صدا کنه که بيان و دور هم بشينن تا صحبت رو يه جوري شروع کنن خود حاج خليل،ماهچهره رو صدا زد که بياد تو اتاق.مثه هميشه ي خدا سريع و رک و راست رفت سر اصل مطلب اما ديگه خبري از محبت تو صداي کلفت و مردونش نبود.خيلي جدي اينطوري شروع کرد:
چهل سال پيش که اومدم خواستگاريت يادته بهت گفتم که من قبلا عاشق شدم.يادته گفتم دختري رو به اسم سارا تو 17 سالگي مي خواستم اما آقام مخالف بود؟
ماهچهره از همه جا بي خبر گفت خب بله.
گفت حالا چند هفته اي ميشه که يه دختر 17،18 ساله اي که خيلي شبيه اونه مياد مغازم.دلم باز هواي اون وقتا رو گرفته.
بغض ماهچهره ترکيد.
خليل بي توجه به واکنش ماهچهره ادامه داد:نمي دونم چيکار کنم!اگه تو همون موقع منو رد کرده بودي،شايد من بازم مي رفتم پي اون،پيديش مي کردم.اما تو يه دختر احمق کله شق بودي.
بچه ها صداي گريه ي ماهچهره و حرفاي حاج خليل رو از پشت در مي شنويدن اما جرات نمي کردن برن تو.
بازم صداي خليل اومد که مي گفت:بهت گفتم که شايد بتوني جاي اونو برام پر کني.تو که مي دونستي و ديدي که هنوزم دوسش دارم،چرا قبولم کردي؟
مهري بچه بزرگه ي حاج خليل در رو باز کرد.خليل تا چشش به مهري افتاد هر چي که نبايد مي گفت رو گفت.گفت:ديگه نمي تونم.تا کي بشينم اينجا ديوان حافظ و شمس بخونم به عشق اون.تا کي بسوزم تو اين عشق.عمرم رفت.اما ديگه نمي خوام.مي خوام اين آخر عمري واسه خودم،به عشق خودم زندگي کنم.
رو کرد به ماهچهره و گفت تو عشقم رو هم ازم گرفتي.هيچ کس حاج خليل رو اين جوري نديده بود که سر ماهچهره داد بزنه چه برسه به توهين و تحقير.
مهري از اتاق بردش بيرون.آخر شب که همه بچه ها به اصرار ماهچهره داشتن مي رفتن خونشون،حاج خليل در رو باز کرد و چمدون 40 سال پيش ماهچهره رو انداخت وسط پذيرايي و گفت:از خونم برو بيرون!
ديگه نمي شد کاري کرد.اصرار بچه ها هم بي پاسخ موند.ماهچهره به خونه ي پسرش رفت.يه هفته بعد خبر رسيد که حاج خليل سکته کرده و مرده.بعد از چند روز بي خبري اوس اکبر همسايه بغليشون و رفيق هميشگي خليل اونو از روي پشت بوم وسط حياط خونه مي بينه.شوک بزرگي که ظرف چند هفته به ماهچهره وارد ميشه از اون يه زن ملول و غمگين که ديگه از اون غذا پختنا و خونه داري بي نظيرش خبري نيست مي سازه.
بچه ها اونو پيش چند تا روان شناس بردن ام اونا همه مي گفتن که فقط بايد کمکش کنيم که خاطرات چند هفته آخر قبل از مرگ حاج خليل از ذهنش بره.از دوست شوهر مهري که روان شناس بود هم کمک مي گيرن.بچه ها به درمان مادرشون راضي نشدن و مي خواستن دليل واقعي اين بي مهري پدرشون رو بعد از چهل سال زندگي بفهمن.اوس اکبر که از گفتن موضوع به خاطر خونواده و خود حاج خليل طفره مي رفت بالاخره يه شب اومد خونه ي پسر حاج خليل و همه چي رو گفت.فرداي اون شب که با ماهچهره دعوا کرد مياد مغازشو کل ماجرا رو ميگه.ميگه که مي خواد بره خواستگاري همون دختره و اينم اوس اکبر گفت که چقدر باهاش صحبت کردم که خليل داري اشتباه مي کني.صبحش ديگه خليل رو نديده تا وقتي که بعد چند روز از رو پشت بوم حياط خونه رو ديد مي زنه و مي بينه که...
ماهچهره که اصلا ديگه واسش بعد از مرگ خليل هيچي اهميت نداشت.انگار نه انگار که چهل سال با کسي زندگي کرده که چند وقت پيش گفته اصلا دوسش نداشته و بعد چند روزم بيوه شده.هميشه تو زندگي همين جور قانع بود.چشماشو رو بدي ها مي بست.اما بچه ها از روي آدرسي که اوس اکبر بهشون ميده که مربوط به مسجدي بود که دم آخري خليل اونجا مي رفت خونه ي دختري به اسم ليلا رو که چند روز آخر زندگي پدر و مادرشون رو زير و رو کرده بود پيدا مي کنن.
ماهچهره فقط يه چيزي از پدر اون دختر مي خواد.اينکه بذاره چهرشو از نزديک ببينه.اسمش سارا،18ساله و دقاقا شکل تنها عکسي که از عشق اول خليل تو صندوقچه ي زير زمين بودش.
موضوع رو که بچه ها هم کامل فهميدن با دوست فرامرز شوهر مهري در ميون گذاشتن.اون بهشون گفت:«اين يه احساس عاطفي نسبت به اون عشق نافرجام اول نبوده بلکه يه جور تمايل رواني بوده که نيمه کاره رها شده.اينم به بچه ها گفت که:لزوما ايشون نمي دونسته که دقيقا اون چه جور آدمي بوده و چون بعد از سربازيش هم ديگه نديدش معلوم نيست که در صورت وصال اين رضايت و خوشبختي اين چهل سال رو داشته يا نه؟!در واقع اين کمبود رو به وسيله ي مادرتون جبران کرده و تقصير هيچ کس نيست و چه بسا اين وضعيت اصلا قبل از به دنيا آمدن شماها رقم مي خورد و البته مي تونست اصلا رقم نخوره،شايد به نوعي مقصر اصلي پدر و مادراي قديم بودن که الانم کم نيستن.»
بعد از دو سه سال وضعيت روحي ماهچهره بهتر شد اما نه مثل قبل.برگشت به همون خونه.حالا عکس سارا،عشق اول و شايدم آخر خليل همراه عکس خود خليل و ماهچهره وسط طاقچه ي خونه هستش و الان تمام دلواپسيش شده بر آورده کردن آرزوي حاج خليل يعني ازدواج سارا دختر مهري.به خودش نمي خواست بقبولونه که دلواپسيش الکيه.دلواپسي اي که تو چهل سال زندگي هيچ وقت سراغش نيومد.
ماهچهره تو اين سه سال مدام ياد اون جمله ي پدرش مي افته که با وجود مخالفتش بهش فقط گفت:اگه خليل رو مي خواي حواست خيلي جم باشه.عشق اول تو زندگي آدم خيلي مهمه.بايد به يه سرانجام خوبي برسه.بعضيا از دستش ميدن و نمي تونن فراموشش کنن و هميشه دنبال يه چيزي مثه اونن.
اين شبا ماهچهره همه ي اينا رو به سارا ميگه تا حواسش جم باشه...!
تو 20 سالگي که اومد خواستگاريش و باهم حرف زدن خليل بهش گفت:
بعد از اينکه از سربازي اومدم ،پدر مادرم جد گرفتن که بايد ازدواج کني و سر و سامون بگيري.
اينم بهش گفت که من قبل از سربازيم،تو 17،18 سالگي خاطرخواه دختر همسايمون بودم که اينا با من مخالفت کردن و فرستادنم سربازي.وقتي برگشتم ديگه از اونجا رفته بودن و هر چي پي اون گشتم پيداش نکردم اما الآن به اختيار خودم اومدم اينجا تا شايد با شما بتونم خاطرات اونو زنده کنم.
اون موقع ماهچهره فکر نميکرد که حتي با گذشت 40سال از زندگيشون ممکنه که بازم ياد اون دختر باشه.
نميدونست چيکار کنه؟بعد از ازدواج دوتا دختر و يه پسرش و حالا در شرف داشتن سومين نوه به کي ميگفت که حاج خليل،شوهرش،که کل محل از عشق به زنش باخبر بودن واقعا ديگه دوسش نداره!
چند وقتي بود که ديگه از محبتايي که از همون اول جووني شروع شد و تا اين سن روزي نبود که با هم دعوا کنن خبري نبود.حاج خليل ديگه ظهرها کرکره مغازه رو پايين نمي کشيد تا يه مسير يه ساعته رو طي کنه و از بازار بياد تا با هم ناهار بخورن.اول ماهچهره ميگفت که شايد وضعيت بازار کساده و علت تغيير رفتارش اينه اما ديگه صحبت هم باهاش نميکرد.چند هفته اي ميشد که سر شب که به خونه ميومد ديگه ديوان شمس و حافظ رو نمي اورد تو حياط تا بلند بلند واسه ماهچهره خانوم بخونه و اونم يه قاچ هندونه يا خربزه بده دستش.ميرفت تو اتاق و فقط صداي گريه هاش ميومد.
خبري از عشق چندين ساله نبود.ماهچهره ديگه کمتر مي ذاشت که بچه ها بيان خونشون.هر دفعه يه بهونه اي مي کرد اما مگه مي شد.اونا که هيچ همسايه هاي قديمي محل هم از عوض شدن رفتار حاج خليل تعجب مي کردن.تو همين چند روزه چند بار دم اذان مغرب و عشا از مسجد دنبالش فرستادن که مگه ميشه حاج خليل وقت نماز دم حوض مسجد در حال وضو گرفتن نباشه؟!ماهچهره که همش تو خونه بود اما از بعضي از رفقاي حاج خليل که نگران اوضاع و احوالش بودن شنيده بود که ميره يه مسجد ديگه.اوس اکبر که با هم رفت و آمد خانوادگي داشتن بهش گفته بود که پشت حاج خليل راه افتاده و رفته و رفته تا فهميده که ميره يه مسجد طرفاي شمرون.محله ي مايه دارا.جايي که تو کل سال بشمري شايد به اندازه ي يه ماه مسجداي محله ي خودمون رفت و آمد ندارن.مي گفت نمي دونه که چرا اونجا ميره اما هر چي هست خيلي وضع روحيش داغونه.
هر چي بيشتر مي گذشت ماهچهره نگرانيش بيشتر مي شد.بعد از فوت پدر و مادرش،کوچ اجباري برادرش به کرمانشاه و ازدواج بچه هاش کسي رو به جز خليل تو اين دنيا نداشت.
بعد از چند وقت ازين ماجراها به بچه هاش زنگ زد که بيايد که باباتون از دست رفت اما بهشون ميگه جو خونه رو بد نکنن تا سر فرصت بتونيم با باباتون صحبت کنيم.
کلي وقت بعد از اذان کشيد تا شب حاج خليل بالاخره اومد خونه.همه خونواده پشت ميز غذا منتظرش بودن.وقتي اومد تو اولش جا خورد.به همه سلام کرد و رفت توي اتاق.لباساشو در اورد و رفت دست و صورتشو لب حوض بشوره.از در اتاق که اومد بيرون،نوه ها همه دورشو گرفتن و کوچيک ترا پريدن بغلش.اونا هم مثه بچه هاي حاج خليل بهت زده نگاش مي کردن.آخه امکان نداشت که وقتي نوه هاشو مي بينه اونا رو بغل نکنه و نخندونشون.چشمش که به سارا افتاد(که حالا سال اول دانشگاش بود و به قول ماهچهره خوشگل و خانوم شده)،مثه مات زده ها تو چشاش نگاه کرد و اشک دور چشمشو گرفت.ساراي بيچاره هي مي گفت:سلام بابابزرگ...سلام...چي شده؟!
بعد از يه دقيقه رفت تو حياط .سارا که هنوز انگار حاج خليل جلوشه و داره نگاش مي کنه،نگاش به داخل چارچوب در مونده بود.ماهچهره با کلي قربون صدقه رفتنش اونو اورد و سر ميز نشوند.اسم سارا رو حاج خليل پيشنهاد داده بود.اولين نوه اش بود.
بعد از شام سريع ميز جمع شد.اون شب بچه ها فهميده بودن که واقعا باباشون با شباي ديگش توفير کرده.قبل از اينکه ماه چهره بخواد بچه هارو صدا کنه که بيان و دور هم بشينن تا صحبت رو يه جوري شروع کنن خود حاج خليل،ماهچهره رو صدا زد که بياد تو اتاق.مثه هميشه ي خدا سريع و رک و راست رفت سر اصل مطلب اما ديگه خبري از محبت تو صداي کلفت و مردونش نبود.خيلي جدي اينطوري شروع کرد:
چهل سال پيش که اومدم خواستگاريت يادته بهت گفتم که من قبلا عاشق شدم.يادته گفتم دختري رو به اسم سارا تو 17 سالگي مي خواستم اما آقام مخالف بود؟
ماهچهره از همه جا بي خبر گفت خب بله.
گفت حالا چند هفته اي ميشه که يه دختر 17،18 ساله اي که خيلي شبيه اونه مياد مغازم.دلم باز هواي اون وقتا رو گرفته.
بغض ماهچهره ترکيد.
خليل بي توجه به واکنش ماهچهره ادامه داد:نمي دونم چيکار کنم!اگه تو همون موقع منو رد کرده بودي،شايد من بازم مي رفتم پي اون،پيديش مي کردم.اما تو يه دختر احمق کله شق بودي.
بچه ها صداي گريه ي ماهچهره و حرفاي حاج خليل رو از پشت در مي شنويدن اما جرات نمي کردن برن تو.
بازم صداي خليل اومد که مي گفت:بهت گفتم که شايد بتوني جاي اونو برام پر کني.تو که مي دونستي و ديدي که هنوزم دوسش دارم،چرا قبولم کردي؟
مهري بچه بزرگه ي حاج خليل در رو باز کرد.خليل تا چشش به مهري افتاد هر چي که نبايد مي گفت رو گفت.گفت:ديگه نمي تونم.تا کي بشينم اينجا ديوان حافظ و شمس بخونم به عشق اون.تا کي بسوزم تو اين عشق.عمرم رفت.اما ديگه نمي خوام.مي خوام اين آخر عمري واسه خودم،به عشق خودم زندگي کنم.
رو کرد به ماهچهره و گفت تو عشقم رو هم ازم گرفتي.هيچ کس حاج خليل رو اين جوري نديده بود که سر ماهچهره داد بزنه چه برسه به توهين و تحقير.
مهري از اتاق بردش بيرون.آخر شب که همه بچه ها به اصرار ماهچهره داشتن مي رفتن خونشون،حاج خليل در رو باز کرد و چمدون 40 سال پيش ماهچهره رو انداخت وسط پذيرايي و گفت:از خونم برو بيرون!
ديگه نمي شد کاري کرد.اصرار بچه ها هم بي پاسخ موند.ماهچهره به خونه ي پسرش رفت.يه هفته بعد خبر رسيد که حاج خليل سکته کرده و مرده.بعد از چند روز بي خبري اوس اکبر همسايه بغليشون و رفيق هميشگي خليل اونو از روي پشت بوم وسط حياط خونه مي بينه.شوک بزرگي که ظرف چند هفته به ماهچهره وارد ميشه از اون يه زن ملول و غمگين که ديگه از اون غذا پختنا و خونه داري بي نظيرش خبري نيست مي سازه.
بچه ها اونو پيش چند تا روان شناس بردن ام اونا همه مي گفتن که فقط بايد کمکش کنيم که خاطرات چند هفته آخر قبل از مرگ حاج خليل از ذهنش بره.از دوست شوهر مهري که روان شناس بود هم کمک مي گيرن.بچه ها به درمان مادرشون راضي نشدن و مي خواستن دليل واقعي اين بي مهري پدرشون رو بعد از چهل سال زندگي بفهمن.اوس اکبر که از گفتن موضوع به خاطر خونواده و خود حاج خليل طفره مي رفت بالاخره يه شب اومد خونه ي پسر حاج خليل و همه چي رو گفت.فرداي اون شب که با ماهچهره دعوا کرد مياد مغازشو کل ماجرا رو ميگه.ميگه که مي خواد بره خواستگاري همون دختره و اينم اوس اکبر گفت که چقدر باهاش صحبت کردم که خليل داري اشتباه مي کني.صبحش ديگه خليل رو نديده تا وقتي که بعد چند روز از رو پشت بوم حياط خونه رو ديد مي زنه و مي بينه که...
ماهچهره که اصلا ديگه واسش بعد از مرگ خليل هيچي اهميت نداشت.انگار نه انگار که چهل سال با کسي زندگي کرده که چند وقت پيش گفته اصلا دوسش نداشته و بعد چند روزم بيوه شده.هميشه تو زندگي همين جور قانع بود.چشماشو رو بدي ها مي بست.اما بچه ها از روي آدرسي که اوس اکبر بهشون ميده که مربوط به مسجدي بود که دم آخري خليل اونجا مي رفت خونه ي دختري به اسم ليلا رو که چند روز آخر زندگي پدر و مادرشون رو زير و رو کرده بود پيدا مي کنن.
ماهچهره فقط يه چيزي از پدر اون دختر مي خواد.اينکه بذاره چهرشو از نزديک ببينه.اسمش سارا،18ساله و دقاقا شکل تنها عکسي که از عشق اول خليل تو صندوقچه ي زير زمين بودش.
موضوع رو که بچه ها هم کامل فهميدن با دوست فرامرز شوهر مهري در ميون گذاشتن.اون بهشون گفت:«اين يه احساس عاطفي نسبت به اون عشق نافرجام اول نبوده بلکه يه جور تمايل رواني بوده که نيمه کاره رها شده.اينم به بچه ها گفت که:لزوما ايشون نمي دونسته که دقيقا اون چه جور آدمي بوده و چون بعد از سربازيش هم ديگه نديدش معلوم نيست که در صورت وصال اين رضايت و خوشبختي اين چهل سال رو داشته يا نه؟!در واقع اين کمبود رو به وسيله ي مادرتون جبران کرده و تقصير هيچ کس نيست و چه بسا اين وضعيت اصلا قبل از به دنيا آمدن شماها رقم مي خورد و البته مي تونست اصلا رقم نخوره،شايد به نوعي مقصر اصلي پدر و مادراي قديم بودن که الانم کم نيستن.»
بعد از دو سه سال وضعيت روحي ماهچهره بهتر شد اما نه مثل قبل.برگشت به همون خونه.حالا عکس سارا،عشق اول و شايدم آخر خليل همراه عکس خود خليل و ماهچهره وسط طاقچه ي خونه هستش و الان تمام دلواپسيش شده بر آورده کردن آرزوي حاج خليل يعني ازدواج سارا دختر مهري.به خودش نمي خواست بقبولونه که دلواپسيش الکيه.دلواپسي اي که تو چهل سال زندگي هيچ وقت سراغش نيومد.
ماهچهره تو اين سه سال مدام ياد اون جمله ي پدرش مي افته که با وجود مخالفتش بهش فقط گفت:اگه خليل رو مي خواي حواست خيلي جم باشه.عشق اول تو زندگي آدم خيلي مهمه.بايد به يه سرانجام خوبي برسه.بعضيا از دستش ميدن و نمي تونن فراموشش کنن و هميشه دنبال يه چيزي مثه اونن.
اين شبا ماهچهره همه ي اينا رو به سارا ميگه تا حواسش جم باشه...!
hesambahman- کاربر انجمن
- تعداد پستها : 26
امتیاز : 161802
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 6
Join date : 2010-02-20
Age : 34
آدرس پستي : hesam_bahman@yahoo.com
مواضيع مماثلة
» آخرین شیدا
» اینم آخرین ترانم
» آخرین بازمانده /فیلسوف ایرانی اُرد بزرگ
» اشعاری از بابا طاهر ... از رادیو آخرین جرعه جام
» آخرین شعر از دفتر شعر آیدا در اینه / احمد شاملو
» اینم آخرین ترانم
» آخرین بازمانده /فیلسوف ایرانی اُرد بزرگ
» اشعاری از بابا طاهر ... از رادیو آخرین جرعه جام
» آخرین شعر از دفتر شعر آیدا در اینه / احمد شاملو
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد