Orodist Nevesht
آدرس های اینترنتی اُرُدیست نوشت اُرُدیست نوشت - در اینستاگرام






المواضيع الأخيرة
» فلسفه زندگی من
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 4:00 pm

» حکمت چیست؟ حکیم کیست؟
من طرف بهروز ستاری(Orodism) الثلاثاء أبريل 23, 2024 12:53 pm

» صفحاتی از «کتاب موفقیت آبی» در اینستاگرام زهرا دوستی
من طرف پریسا لشکری (ORODIST) الجمعة فبراير 17, 2023 4:12 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مجارستان The philosophy of Orodism in Hungary
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 11:03 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان The philosophy of Orodism in Bhutan
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 10:57 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا The philosophy of Orodism in Cuba
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:55 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو The philosophy of Orodism in Kosovo
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:52 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد The philosophy of Orodism in Sweden
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 9:44 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان The philosophy of Orodism in India
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:34 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان The philosophy of Orodism in Germany
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 8:21 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین The philosophy of Orodism in Ukraine
من طرف سعیده خردمند الجمعة فبراير 18, 2022 7:35 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:24 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا The philosophy of Orodism in United States of America (USA)
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 4:19 pm

» تا چیزی از دست ندهی، چیز دیگری بدست نخواهی آورد، این یک هنجار و قانون همیشگی است. فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 11:21 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان The philosophy of Orodism in Afghanistan
من طرف سعیده خردمند السبت يناير 29, 2022 12:28 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه The philosophy of Orodism in France
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 9:06 pm

» بازتاب جهانی فلسفه اُرُدیسم Orodist Note
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 8:46 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران The philosophy of Orodism in Iran
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:44 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس The philosophy of Orodism in Switzerland
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
من طرف ORODIST الأربعاء يناير 26, 2022 7:43 pm

أفضل 10 أعضاء في هذا الشهر
لا يوجد مستخدم

كساني كه Online هستند
در مجموع 1 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 1 مهمان

هيچ كدام

[ مُعاينة اللائحة بأكملها ]


بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 79 و در تاريخ الخميس ديسمبر 20, 2012 2:08 am بوده است.
تدفق ال RSS


Yahoo! 
MSN 
AOL 
Netvibes 
Bloglines 


ورود

كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟


حسن پناهی واشعار او/بخش اول

اذهب الى الأسفل

حسن پناهی واشعار او/بخش اول Empty حسن پناهی واشعار او/بخش اول

پست من طرف فرزانه شیدا الثلاثاء ديسمبر 22, 2009 4:20 pm

http://hoseinpanahi.com/panahi_poems.html
ABOUT PANAHI BIOGRAPHY & POEM & ...ترجمه : در باره بیوگرافی حسن پناهی واشعار او:
حسین پناهی کارگردان، نویسنده ، شاعر و بازيگر سينما ، تئاتر و تلويزيون روز ششم شهريور ماه سال هزارو سيصد و سي و پنج مطابق با بيست و هشت آگوست هزار و نهصد پنجاه و شش در روستاي دژ كوه از توابع استان كهكيلويه و بوير احمد متولد شد . گرچه در كالبد شناسي پس از مرگ و بر اساس آزمايش دي.ان.اي زمان تولدش شش شهريور 1339 خورشيدي تشخيص داده شد. ادامه مطلب


NEW PHOTO GALLERY

یاد نامه :
حسین پناهی از زبان دیگران


دفتر یاد بود :
حسین پناهی از زبان شما
تا ابدیت جاری
با هماد دوستداران پناهی گالری تصاویر
راهنمای عضویت


وب سایت حسن پناهی
http://hoseinpanahi.com

زندگینامه حسین پناهی شامل : کارنامه هنری ، جوایز و کتابها :

حسین پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان كهگيلويه (دهدشت-سوق)در استان کهکيلويه و بويراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصيل در بهبهان به توصيه و خواست پدر براي تحصيل به مدرسه ي آيت الله گلپايگاني رفته بود و بعد از پايان تحصيلات براي ارشاد و راهنمايي مردم به محل زندگي اش بازگشت.چند ماهي در كسوت روحانيت به مردم خدمت مي كرد. تا اينكه زني براي پرسش مساله اي كه برايش پيش آمده بود پيش حسين مي رود.از حسين مي پرسد كه فضله ي موشي داخل روغن محلي كه حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است، آيا روغن نجس است؟ حسين با وجود اينكه مي دانست روغن نجس است،ولي اينرا هم مي دانست كه حاصل چند ماه تلاش اين زن روستايي، خرج سه چهار ماه خانواده اش را بايد تامين كند، به زن گفت نه همان فضله و مقداري از اطراف آنرا در بياورد و بريزد دور،روغن ديگر مشكلي ندارد.بعد از اين اتفاق بود كه حسين علي رغم فشارهاي اطرافيان، نتوانست تحمل كند كه در كسوت روحانيت باقي بماند. اين اقدام حسين به طرد وي از خانواده نيز منجر شد.حسين به تهران آمد و در مدرسه ي هنري آناهيتا چهار سال درس خواند و دوره بازيگری و نمايشنامه نويسی را گذراند.
پناهی بازيگری را نخست از مجموعه تلويزيونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيونی با استفاده از نمايشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابی درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نيز در آن بازی می کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايش های تلويزيونی ديگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش های دو مرغابی درمه و يک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.
در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود. اما حسين پناهی بيشتر شاعربود. و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستين مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد،اين مجموعه ي شعر تا كنون بيش از شانزده بار تجديد چاپ شد و به شش زبان زنده ي دنيا ترجمه شده است.

کارنامه هنری
فيلم ها
:
گذرگاه /گال/تيرباران /هی جو/نار و نی /در مسير تندباد /ارثيه /راز کوکب/ سايه خيال/چاووش /اوينار /هنرپيشه/مهاجران /مرد ناتمام /روز واقعه/آرزوی بزرگ/بلوغ /مريم مقدس /قصه های کيش ( اپيزود اول، کشتی يونانی ) /بابا عزيز

مجموعه های تلويزيونی :
محله بهداشت/گرگها/رعنا/آشپزباشی/کوچک جنگلی/روزی روزگاری/مثل يک لبخند/ايوان مدائن/خوابگردها/هشت بهشت/امام علی/همسايه ها/دزدان مادربزرگ/آژانس دوستی/شليک نهايی/آواز مه

کتابها:
من و نازی/ستاره/چيزی شبيه زندگی/دو مرغابی درمه/گلدان و آفتاب/پيامبر بی کتاب/دل شير

علاوه بر اينها دو نوار با شعر و صداي حسین پناهی نيز منتشر شده است.«سلام خداحافظ» و « ستاره».

جوايز :

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (مهاجران)
[ دوره 11 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1371 ]

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (در مسیر تندباد)
[ دوره 7 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1367 ]

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]

>> برنده دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]

حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_02
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_01
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_03
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_04
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_05
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_06
حسن پناهی واشعار او/بخش اول Photo_07
گالری عکسهای ایشان را درسایت یاد شده میتوانید ملاحظه بفرمائید
http://hoseinpanahi.com/
حسین پناهی از زبان دیگران
جذبه ﴿ به یاد حسین پناهی ﴾ رضا صفریان

حسین پناهی رفت . به همان جایی که اهل آن بود . به جهان ابدیت . برهمین زمین هم مثل آن ها راه می رفت .آنهایی که هر جا می نشینند نگاه شان به ملکوت می افتد .
یک بار به دوستی که مشق یوگا می کرد گفت بود ، به من هم یاد بده . آن دوست هم گفت ! بسیا ر خوب ، بایست . حالا دست ها را به سوی آسمان بلند کن . حالا چنین کن ، حالا چنان کن و... بالاخره پس از برخی حرکات و ریاضت ها به اوگفت : حالا می ایستی ودرحالی که آرام وعمیق نفس می کشی نوری را در مرکز سینه تصور می کنی ، بعد با نوک انگشتانت نور را بر می داری ، می بری به سمت پیشانی می گذاری بین ابروها . حسین هم چنین کرد . بعد که تمام شد به من گفت : قشنگ بود ؟
گفتم : یوگا ؟
گفت : نه ، نور . چیدن نوراز سینه و بردن به سر .
بعدها چند بار دیدم همان کار را می کرد . از تمام تمرینات یوگا ، فقط همان یک عمل را انجام می داد . چشمانش را می بست . دستانش را برمرکز سینه اش می نهاد ، نور برمی داشت وبعد می گذاشت روی پیشانیش . این گونه او نه ساکن اطاقی بود که گاهی داشت واغلب نداشت ، نه ساکن بیابانی که در آن چوپانی کرده بود ، نه شهرک هایی سینمایی تو تماشاخانه ها و نه حتا ساکن کتاب ها و اشعار واندیشه هایش . او درسینه ی خود سکنی گزیده بود . همیشه ، همه جا ، درهرحال و در هر کار و بدین گونه او هیچ وقت چیزی کم نداشت . این سخن در حق هرکس و به خصوص او، شاید عجیب به نظر برسد .
آنان که او را درزندگی می شناخته اند خواهند گفت : چگونه او چیزی کم نداشت در حالی که غم نان دست از سرش بر نمی داشت . در حالی که گاهی از فرط ناداری ، بازی درنقش هایی را می پذیرفت که آن ها را خود نمی پسندید . در حالی که ...
آری . او نقش می پذیرفت . امّا بازی نمی کرد . آن گاه که به هردلیل قرار می شد ، کس دیگری باشد ، این گونه قضیه را می فهمید که : حسین پناهی که در زندگی کارهای گوناگونی کرده است ، راه های گوناگونی رفته است ، حالا به این جا رسیده و قرار است این شخص باشد ، حسین پناهی ، نه نام مستعار پرستاژدر سناریو .
او لباس نقش رابه تن نمی کرد . روح خود را درنقش می دمید . چون چنین بود و ازآن جا که او در زندگی برمحترم شمردن هم هستی ها ، به خصوص هستی هایی به ظاهر کوچک معتقد بود ، همان نقش ها را نیز دوست می داشت .همان نقش هایی که شاید از ایفای آنها ناراضی بود .
وامّا ناداری . آری . من نیز شاهد بوده ام که بسیاری وقت ها همه ی درآمد دریافتی خود را برای خانواده اش می فرستاد و یا برای کسی سوغات می خرید و به دیدنش می رفت . وچون بر می گشت شاید خود چیزی برای خوردن نداشت . امّا آیا این ناداری است ؟ یک روز که به دیدن او رفته بودم گفت : حالا وقت غذاست . بعد پارچه خوشرنگی به ابعاد چهل در پنجاه سانتی متر که خود آن را سفره می نامید آورد و گفت : این را با قیچی از یک سفره بزرگ جدا کرده ام . یک پیاز بر آن نهاد . نان وکمی نمک . به هنگام بازگرفتن پوست از پیاز ، با آن درست مثل نعمتی عزیز رفتار می کرد ، با حرکاتی پرازمهر وحق شناسی . وبعد همان طور که نان پیازو نمک می خورد با چشمانی پر از خشنودی به دو پنگوئن سیاه وسفید بردیوار که خود نقاشی کرده بود نگاه می کرد . آیا این عین دارایی نیست؟
او حتا با حیرت خود نیز دوست بود وبه جای آن که مثل بعضی از اهل فلسفه بگوید : نمی دانم یا نمی توان دانست ، می گفت : ما چرا می فهمیم ؟ تلا لو هایی از این آشتی با حیرت در بعضی نوشته ها و عمیق ترین اشعارش هست . این گونه او در فقر عقل آدمی نیز دارایی می دید. با این همه او بر این زمین در غربت زیست . و غریب همیشه در آرزوی رفتن است .
درمصاحبه ای از او پرسیده بودند : دوست داری درچه سنی از دنیا بروی ؟ گفته بود : چهل سالگی . این گونه مرگ دوستی ، مرگ جویی در ماندگان یا آنها که دست به خودکشی می زنند نیست . بلکه ـ آن چنان که در بعضی کتاب ها خوانده ایم ـ مرگ دوستی خدا دوستان است . حا ل فرقی نمی کند که آنها خود به این جذبه در نهاد خود آگاه بوده باشند یا خیر. این جذبه ی خداست . و او هشت سال دیرتر از زمانی که خود می پنداشت از پی این جذبه رفت . شاید خدا نیز چون او را دوست می داشت ، این چنین زود او را از میان ما به سوی خود خواند شاید چرا ؟ حتماً .
=====================
چهارشنبه 6 آبان 1383-روزنامه هموطن سلام

حرف‌های اکبر عبدی در مراسم بزرگداشت حسین پناهی در یاسوج

سينما - سرفیلم دیالوگ‌ها را می‌نویسند و از چند وقت قبل به ما می‌دهند که بخوانیم وحفظ کنیم ولی باز هم اشکال داریم، چه برسد به سخنرانی!
متاسفانه یا خوشبختانه من حرف زدن خیلی خوب بلد نیستم به دلیل این که من تراشکاری و قالبسازی خواندم و سواد آکادمیک ندارم و الان هم اگر قراره وقت شما را بگیرم، یک بخاطر این که دستور داده‌اند و دو، این که احساسات درونم را در مورد حسین عزیز یک جوری برای همشهریانم و هم محله‌ای‌های حسین بگم.
ضمن عرض سلام خدمت همه حسین دوستای عزیز و خدمت همه مردم شریف و هنردوست و هنرمند یاسوج. استاد کاویانی گفت ماها اولین بار کجا با حسین عزیز آشنا شدیم. من نقش بابای حسین را بازی می‌کردم در محله بهداشت و حسین هم نقش پسر من را بازی می‌کرد و هر دو بشر اولیه می‌شدیم. شاید به دلیل این که جفتمون درون کودک و ساده‌ای داشتیم. این انتخاب صورت گرفته بود البته حسین از من خیلی شریف‌تر بود.
من چون هفت سال توی بازار شاگردی کردم یک سری زبلی‌ها و سیاست‌هایی دارم ولی حسین خیلی آدم شریفی بود. ما به اتفاق استاد کاویانی و مرحوم ژیان و بقیه دوستان بیشتر محو شخصیت حسین شده بودیم که این آدم چقدر بی‌نیاز است و چقدر راحت زندگی می‌کند. بشر از وقتی که حس نیاز می‌آید سراغش، دیگه برای خودش زندگی نمی‌کند و در خدمت اون نیاز است. از روز اولی که حسین را شناختم این حس نیاز را در خودش کشته بود و اصلا نیازی نداشت. شاید جالب باشد براتون بدانید که حسین در تهران چطوری زندگی می‌کرد. یادم می‌آید یک روز به اتفاق حسن میرباقری سراغش رفتیم. توی محله مجیدیه توی یک اتاق یک چراغ والور داشتند که هم روش غذا گرم می‌کردند و هم چایی درست می‌کردند و هم برای گرم کرد. اتاق استفاده می‌کردند. درست زمانی بود که گفت‌وگوی من و نازی را کار کرده بود یا فیلم سایه خیال را بازی می‌کرد. یک آدم هنرمند مثل حسین نباید زندگی مادی‌اش اینگونه بود.
تا جایی که می‌دانید هراز گاهی از زن و بچه دور بود. می‌گفت روی شغل وامونده ما نمی‌شه حساب کرد اکبرجون، مثل مقنی‌ها می‌مونیم یه وقت‌هایی کار هست ولی از پاییز به بعد باید برویم زیر کرسی تخمه بشکنیم و منتظر زنگ در بمونیم، چون حسین تلفن هم نداشت.
رسید به جایی که بهش جایزه دادند برای یک فیلمی، سه دنگ یک خانه‌ای را که از کرج فاصله داشت خرید. آب گرم‌کن نداشت، ولی همیشه خوشحال بود، اگه پولی داشت با رفیق‌هاش می‌خورد. یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن، گفتم حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم، آره گفت من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت، من فقط دوستش داشتم.
ما از هنرمند انتظار داریم صادق باشه، انسان باشه و خاکی باشه. بعضی وقت‌ها هنرمند بودن به آدم بودنه و سخت است هنر انسان بودن. من سه سال پیش رفتم مکه و با خدا صحبت کردم، گفتم خدایا من یه قولی می‌دهم ولی نمی‌تونم صد در صد قول بدهم، نود درصد سعی می‌کنم دروغ نگم؛ آقا اینقدر سخته، اینقدر سخته که بعضی وقت‌ها می‌گویم خدایا من می‌آیم پیشت توبه کنم؛ آخه نمی‌شه! حسین آدم بسیار راستگویی بود و اصلا حس نیاز نداشت. درون کودکش را هیچ‌وقت اجازه نداده بود که بزرگ بشه چون آدم وقتی بچه است تمام زندگی‌اش با یک شکلات این ور و اون ور می‌شود. ما می‌توانیم ساعت‌ها راجع به خصوصیت‌های شیرین حسین حرف بزنیم، ولی چه فایده حسین که زنده نخواهد شد. به نظر من دست به دست بدهیم کاری کنیم که وقتی آدم‌هایی مثل حسین از پیش ماه می‌روند ما روسیاه و خجالت‌ زده نباشیم. چرا باید برای حسین ماشین پراید سوار شدن آرزو باشد. بعد از کار آقای لیالیستانی یک پراید می‌خرد و ... متاسفانه وقتی حسین فوت کرد من کانادا بودم و سه چهار هفته است که آمدم، آنجا که شنیدم به قول آقای کاویانی باورنکردنی بود. چون حسین آدمی نبود که حسود باشد، آدمی نبود که حرص داشته باشد، چون آدم‌هایی که اینطوری هستند ممکنه سکته بکنند ولی آدمی مثل حسین چرا؟!!
بیشتر با خودم هستم؛ سعی می‌کنم دروغ نگم، سعی می‌کنم سالم باشم، سعی می‌کنم عاشق باشم، سعی می‌کنم اگر یه روزی نتوانستم مثل حسین باشم حداقل ادای حسین و آدم‌های مثل حسین را دربیاورم. چون دنیای ما به قدری صنعتی و مزخرف شده که بشر خسته است و افسرده، مرض قند بیداد می‌کند، جوان‌هامون ناخن‌هاشون را می‌خورن، دست و پاشون را تکان می‌دهند ... می‌گن وای به روزی که بگندد نمک، من که باید بخندانم مرض قند گرفتم بنابراین سعی کنیم که عاشقانه هم دیگر رو دوست داشته باشیم و به همدیگر دروغ نگوییم. ما با اون‌ور آبی‌ها فرقمان توی معرفت و انسانیتمون است. دلم می‌‌خواست برای عروسی بچه‌های حسین می‌آمدم ولی خب قسمت این بود که اینطوری خدمت شما برسم. دلم نمی‌‌خواست گریه کنم ولی دست خودم نبود ... نوکر همه شما. انشاء‌الله که همیشه شاد باشید.
====================

...و به زودی همه در زير خاك خواهيم خفت. خاكی كه به هم مجال نداديم تا دمی بر آن بياسائيم.
حسین پناهی در نمايش " چيزی شبيه زندگی "

همين الان آمدم از پيش حسين. آنجا بود، در خانه خودش و چون هميشه آرام وبی صدا ، محجوب وسر به زير، شاهد بود. می ديد، ساعت 2 بامداد يكشنبه 18 مرداد سال 83 می برندش اين بار بر دست ها. با ما بود ونظاره می كرد. پس آن پيكر نحيف لاغر از آن كه بود؟
همه بودند، حسين خود ميزبان بود همه را. يك يك هر كه را می آمد به لبخندی پذيرائی می كرد. خودش گفت، صدايش آنجا بود در نوار" ستاره " داشت به همه می گفت:
همه چی از ياد آدم ميره
مگه يادش، كه هميشه يادشه.
داشت برای ما تعريف می كرد. خودش راوی اين آخرين سفرش بود. برای ما، داوود ميرباقری، عبدالله اسكندری، رسول نجفييان و من و ديگران می گفت. آرام وبی صدا مثل هميشه و تو بايد گوش تيز می كردی تا بشنوی. می گفت غروب خودم آمدم به طاطائی صاحب ... ماركت بغل خانه ام گفتم:
ما چيستيم ؟
جزملكولهای فعال ذهن زمين،
كه خاطرات كهكشان ها را مغشوش می كنيم!
گفت چی می گی حسين آقا؟ گفتم هيچ چی من مّردم. چند روزه مّردم زحمت بكش به يكی خبر بده. فكر كرد شوخی می كنم . گذاشت تا دخترم بياد بفهمه. حرف منو قبول نكرد، حرف دخترمو قبول كرد. اينه كه به همه گفت و شمارو به زحمت انداخت. بعد تعارف كرد بريم تو درست مثل همون روزی كه با رضا شريفی نيا رفتيم بهش سربزنيم. اما اونروز حالش خوب نبود، در عوض امشب راحت وخوب بود، فقط مرده بود. گفت يه دقه صبر كنين تا جنازمو ببرن بعد با هم ميريم بالا، يه چيزی نوشتم می خوام براتون بخونم. منتظر آمبولانس بوديم. وقتی آمبولانس آمد، حسين به راننده خسته نباشيد گفت. بعد خودش كمك كرد جنازه بی وزنش را بگذارند در آمبولانس. وقتی آمبولانس رفت به ما گفت بريم بالا. گفت: البته بالا يه خورده بوی مرگ می ده، اما براتون پنجره رو باز می كنم. رفتيم بالا مثل هميشه يك عالم تنقلات گذاشت جلوی ما. می گفت: شاگردام ميارن، هرچی می گم نمی خورم بازم ميارن. بعد به ما چای داد. مثل هميشه توی ليوان های رنگ به رنگ. كوتاه وبلند، و بعضی وقت ها توی شيشه مربا. هميشه به او می گفتم ديگه درست شو حسين! يه خورده زندگی كن. به من می گفت:
حسين جان! زندگی مشكل نيست، بلكه مشكلات زندگی اند.
می بيني!
می بينی به چه روزی افتاده ام؟
حق با توست. می بايست می خوابيدم.
اما به سگها سوگند، كه خواب، كلك شياطين است تا از شصت سال عمر، سی سالش را به نفع مرگ ذخيره كنند.
داوود اصرار داشت او را برای نقشی در سريال " مختارنامه " به كار بگيرد. متن را حسين نخوانده بود ، اين اواخر اصلاً حوصله هيچ كاری را نداشت، می گفت برايم تعريف كنيد. و داوود برايش تعريف كرد. حسين می گفت: داوود جان اگر اجازه ميدی مثل اون نقش كوتاه تو سريال امام علی بازی كنم، ميام. اونجا وقتی گير خوارج افتادم كه می خواستن به بهانه امر به معروف، شيكم زنمو پاره كنن هر چی دوس داشتم گفتم. داوود گفت: نه حسين، تو همونی رو گفتی كه من می خواستم. با اين حال داوود متن آورده بود بخواند. حسين دست به دامن عبد شد كه به داوودجان بگو من الان وقت ندارم قراره قدری در زندگی بميرم. راست می گفت می خواست بقيه عمر را راحت بميرد. داوود می گفت: من نمی دونم جنازتم شده بايد بياد بازی كنه. حسين گفت: ميام! و من می دانم خواهد آمد. رگ خوابش دست شريفی نياست، منتظرش بوديم ، كه مدام تلفنی می گفت به حسين بگين نرو من الان ميام. و نيامد تا رفت. آخر حسين گفت: تا بقيه ميان، براتون شعر بخونم ؟ داوود گفت: حالا كه قراره بيای بازی كنی بخون. حسين اين شعرش را برايمان خواند، درست بعد از آنكه آمبولانس جسدش را برده بود.
خورشيد جاودانه می درخشد در مدار خويش
مائيم كه پا، جای پای خود می نهيم وغروب می كنيم
هر پسين.
خيلی وقت آنجا بوديم. ديگر بوی سكته ومرگ حسين رفته بود.
وقت خداحافظی، حسين به داوود كه می گريست گفت:
جا مانده است
چيزی، جائي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهای سياه
و نه دندان های سفيد.
تا دم در همه را بدرقه كرد. و دعوت كرد با او باشيم وقت خاك سپاری، می گفت:
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم.

حسین پناهی يك مجموعه تله تئاتر كار كرده بود، همان وقت ها كه آدم با ارزشی به اسم " فريد حاج محمد كريم خان " مدير گروه فيلم وسريال بود. درست بعد از آنكه حسين در مجموعه محله بهداشت بازی كرده بود. اما به دلائلی واهی علی رغم اصرار فريد، پخشش نمی كردند. من آن ها را ديده بودم وغصه می خوردم. روز اولی كه مدير پخش شدم، سپردم آنهارا از آرشيو آوردند و همان شب پخش شد. مرداد بود، درست مثل حالا. نام آن تله تئاتر " دو مرغابی در مه " بود و خوش درخشيد، آب هم از آب تكان نخورد. بعد گوش بزرگ ديوار و بعد يكی ديگر. يادم هست يك گل و بهار را با دوربين 35 م.م گرفته بود و اتفاقی افتاد كه همه راش ها در حادثه ای از بين رفت و حسين گريان رفت و دوباره آن را با بازی درخشان زنده يادان مقبلی، امير فضلی و مهين ديهيم و ديگران در استوديو گلستان به صورت ويدئويی ضبط كرد،كه چندين بار از شبكه اول پخش شد.
حسین پناهی در دهه شصت و نيمه اول دهه هفتاد يكی از پركارترين و خلاق ترين نويسندگان و كارگردانان تلوزيون بود و اغلب كارهايش با مايه هائی از طنز تلخ، جزو پر بيننده ترين برنامه های نمايشی بود. البته آن موقع ها تلوزيون به شكل وحشتناكی برای شعور مخاطب احترام قائل بود و هر كس و هر چيز را به اسم برنامه به روی آنتن نمی فرستاد و حسين در آن شرايط سخت و پر وسواس كار های با ارزشی به مردم ارائه داد. دوستانی هم كمكش می كردند. يك سريال بلند تلوزيونی هم كار كرد به اسم " بی بی يون " و بعد ها، ديگر مدتی مشغول بازنويسی كارهای ديگران شد. طی سالهای 67 تا 71 در يك ساختمان با حسين همسايه بوديم و شب های زيادی را با هم سر می كرديم و حسين شعر هايش را برايم می خواند. خيلی با او سر وكله زدم تا آنها را به دست چاپ بسپارد. مدتی همنشين رضا شريفی نيا شد و او كمكش كرد و با سليقه تمام دو كتابش را در آورد كه خيلی هم پر فروش شد و بعد يكی يكی كتابهای ديگرش. از آن خانه كه رفت زن و فرزندان را فرستاد شهرستان و خود به تنهائی ماندگار تهران شد. تا آنكه نمايش های خوابگرد را در خانه نمايش و چيزی شبيه زندگی را در سالن اصلی تئاتر شهر به صحنه برد و آن سال ركورد فروش را شكست. مدتی با هم در همان دوران روی برنامه اينجا ايران است برای شبكه تازه تاسيس جام جم كار كرديم و بعدها كم كم گوشه گير شد، بارها وبارها با همراهی و همدلی دوستان مشترك او را از خانه بيرون می كشيديم تا بيايد تئاتر كار كند، كه نشد، حتی مدتی يك نمايش را هم تمرين كرد ولی باز به خلوت رفت . آخرين همكاری مشترك ما بازی او در سريال همسايه ها بود. دوسال پيش كه حسينعلی ليالستانی قصد ساخت سريال آواز مه را داشت به اتفاق تهيه كننده پرتوان و قديمی تلوزيون فروغ كاخ ساز نزدم آمدند كه حسين پناهی را راضی كن بيايد برای بازی در سريال و من با هر زحمتی بود حسين را از خانه بيرون كشيدم و روانه شمالش كردم. يكی دو بار هم در اواسط كار بی حوصله شد و كار را بی خبر رها كرد و به تهران آمد كه باز كار ما شروع شد. حسين اين اواخر ابداً دل و دماغ كار نداشت . اغلب در خانه تنها بود و حتی جواب تلفن هم نمی داد. تا شب قبل كه خبر دار شديم به آسمان پر كشيد و رفت . هرچند حسين هميشه در افلاك و كواكب سير می كرد آما اين بار يك سكته كارش را تمام كرد و برای هميشه به ملكوتش برد. يادش گرامی .

حسین پناهی متولد 1335 دژكوه چهار محال و بختياری بود و در تمام لحظات روحيه ساده و روستائی خود را بی هيچ ادا اصول حفظ كرد.پيش از آنكه وارد دنيای نمايش و هنر شود مدتی در كسوت طلبگی در مدرسه علميه آيت الله گلپايگانی در قم دروس فقهی خواند و سپس به جامعه هنری آناهيتا در تهران آمد و پای به عرصه نمايش گذارد. او در طول عمر كوتاه ولی پر بارش آثار بی نظيری خلق كرد و يا در به ثمر رسيدن آنها دخالت داشت و يا همكاری می كرد.

حسين پاكدل
----------------------------------------
نگاهي به زندگي حسین پناهی ؛ شازده كوچولو
فضل‌ا... ياري
« اين آدم بزرگ‌ها راستي چقدر عجيبند.» اين پژواك صداي « شازده كوچولو » آنتوان دوسنت اگزوپري است كه از سياره‌اي به سياره‌اي مي‌گردد و در برابر خود‌پسندي، غرور، زورگويي ميل به تصاحب همه‌چيز و همه كس و ديگر صفات ناپسند آدم‌هايي كه مي‌بيند به زبان مي‌آورد. او كودكي است كه فقط به گلي مي‌انديشد كه در سياره كوچكش سبز شده است.
شازده كوچولو با منطق كودكانه‌اش رفتارهاي آدم بزرگ‌ها را كه بسيار عادي مي‌نمايد عجيب مي‌بيند. و اين البته غريب نيست. كودكان و بزرگ‌ترها منطق خاص خود را دارند و از منظر هركدام رفتار ديگري ناپسند و غيرعادي است. كودكان هرگاه كه بخواهند صفات ناپسندي را نشان دهند در نقش آدم بزرگ‌ها فرو مي‌روند و زور مي‌گويند. دزدي مي‌كنند. مي‌جنگند و البته خيلي زود نقاب از چهره برمي‌دارند و همان مي‌شوند كه كودكي‌شان فرمان مي‌دهد. از آن سو نيز آدم بزرگ‌ها گاه كه مي‌خواهند زيباتر، شيرين‌تر و دوست‌داشتني‌تر رخ بنمايند، در پوست كودكي فرو مي‌روند و البته بسيار زود به دنياي سياه و سفيد خود برمي‌گردند. اما در زمانه ما يك نفر از همين آدم‌بزرگ‌ها با يك شيطنت شيرين خودش را در دنياي كودكي ابدي كرد. او اگرچه نمي‌توانست مانع درآمدن ريش و سبيل و پيدايش چين و چروك صورت شود، آنها را به حال خود گذاشت كه با بزرگسالي خود خوش باشند ولي قلبش را دو دستي به چنگ گرفت كه گذر زمان ردي بر آن نگذارد.
مانند شازده كوچولو - كه تنها گل سياره‌اش را در حباب نگهداري مي‌كرد- قلبش را از گزند ناپسندي‌هاي روزگار آدم بزرگ‌ها محافظت مي‌كرد.
حسین پناهی شاعر، نويسنده، كارگردان و بازيگر سينما، تئاتر و تلويزيون شازده كوچولو، قصه ما است در اين نوشتار سعي شده است با مروري اجمالي بر زندگي وي كه هيچ مرزي با كارهاي هنري‌اش نداشت - كارنامه‌اش را نگاهي بيندازيم. تولدش را در شناسنامه ششم شهريور 1335 ثبت كرده‌اند و محل تولدش روستايي است به نام « دژكوه » در استان كهگيلويه و بوير احمد؛ همان كه در سريال تكه‌تكه شده « بي‌بي‌يون » از تلويزيون نشان داده شد. او هم مكتبخانه را درك كرده است و هم در مدارس جديد به تحصيل پرداخت. هم در زندگي تجربه تحصيل در حوزه علميه قم را دارد و هم هنرجويي جامعه هنري آناهيتا. هم در شوشتر به معلمي پرداخت و هم در جبهه‌هاي دفاع از سرزمين حضور پيدا كرد
سال 1360 همراه خانواده‌اش (همسر و دو دختر) به تهران مهاجرت مي‌كند تا آن طلبه، آن معلم، آن رزمنده روند حسين پناهي شدنش را در اين شهر شاهد باشد. شهري كه غربت را به شكل بي‌رحمانه‌اي به او نشان داد تا از همان روزهاي آغاز فعاليت هنري‌اش اين درد بزرگ بشريت دست از سر آثار هنري و ادبي‌اش برندارد.
پس از ورود به جامعه هنري آناهيتا و كسب هنر از اساتيدي چون مصطفي اسكويي نوشتن را آغاز كرد. يك گل و بهار،آسانسور. تله تئاتر سرودي براي مادران ، نوشتن به سبك آمريكايي، محله بهداشت، گرگ‌ها ، دل شير و دو مرغابي در مه از جمله فعاليت‌هايي است كه كارنامه هنري پنج سال اول زندگي‌اش در تهران را تشكيل مي‌دهد كه از آن ميان <دو مرغابي در مه> جايگاه خاصي دارد. اين تله‌تئاتر در آن سال‌ها در حكم معرفي‌نامه حسين پناهي است. چه از همان روزها قصد كرده بود كه خودش، زندگي‌اش و غربتش را به نمايش بگذارد. « دو مرغابي در مه » داستان زندگي زن و شوهري است كه در شهر بي‌ترحمي چون تهران زندگي مي‌كنند، با پيشينه و فطرتي روستايي كه در برخورد با غربت و سرماي استخوان سوز شهر تاب از كف مي‌دهند و در مه غليظ شهر گم مي‌شوند. نگاهي به تيترهاي روزنامه‌ها و سايت‌ها و وبلاگ‌ها در هنگام انتشار خبر مرگ حسين پناهي به خوبي بيانگر اين موضوع است كه اولين و روشن‌ترين تصويري كه از او در ذهن جامعه فرهنگي نقش بسته است،« الياس » يا « اليوت » دو مرغابي در مه است.
سال 1365 سالي است كه خود را بر پرده نقره‌اي سينما به تماشا مي‌گذارد. فيلم‌هاي سينمايي گال، گذرگاه، تيرباران، در مسير تندباد، هي‌جو، ارثيه، نار و ني، راز كوكب، چاوش و سايه خيال حاصل حضور پنج ساله دوم او در فضاي هنري ايران است. توجه خاص كارگردانان به فيزيك و شكل ظاهري او و صداي خش‌دار و روستايي‌اش از او شخصيتي ساخته بود مورد توجه كارگردانان و البته مخاطبان. در اين آثار رگه‌هايي از زندگي شخصي‌اش در لابه‌لاي كار ديده مي‌شود كه نشانگر اين امر است كه بسياري از اين شخصيت‌ها متاثر از زندگي شخصي وي نوشته و پرداخته شده‌اند. در اين ميان « سايه خيال » جايگاه خاص خود را دارد. او در اين فيلم به دادن نشانه‌ها بي‌مختصر از زندگي شخصي اش بسنده نمي‌كند بلكه خودش و زندگي‌اش را تمام و كمال حراج مي‌كند، چه او خود بارها گفته بود كه <هنرمند جماعت به زندگي عمه‌اش هم رحم نمي‌كند.« سايه خيال » كه توسط مسعود جعفري جوزاني نوشته شده بود داستان زندگي حسین پناهی است بي‌هيچ كنايه و استعاره‌اي، صريح و روشن. او با نام حسین پناهی بازي مي‌كند، زادگاهش استان كهگيلويه و بوير احمد است، از شعرهايش در فيلم استفاده مي‌شود. (البته تا اين تاريخ علي‌رغم اينكه ارادت خود به شعر را بارها بر زبان آورده ولي شعرهايش را منتشر نكرده بود.) به دوران طلبگي‌اش اشاره مي‌كند و صدها اشاره ديگر. شايد اولين بار بود در سينماي ايران بازيگري در نقش خودش فرو مي‌رفت (كاري كه بعدها اكبر عبدي در فيلم هنرپيشه انجام مي‌دهد.) پنج ساله سوم زندگي حسين پناهي در تهران و فضاي فرهنگي هنري ايران از سال 1370 آغاز مي‌شود. بازي در فيلم‌هاي سينمايي اوينار، مرد ناتمام (كه گويا فيلمنامه اين فيلم را هم محسن مخملباف با نگاهي به شخصيت پناهي نوشته بود) مهاجر، هنرپيشه، آرزوي بزرگ ، روز واقعه و سريال « دزدان مادربزرگ » حاصل كار اين سال‌ها است.

اما در اين دوره است كه حسین پناهی با انتشار شعرهايش وجه شاعرانگي خود را روشن‌تر نشان مي‌دهد. من و نازي، كابوس‌هاي روسي، خروس‌ها و ساعت‌ها و ستاره‌ها مجموعه شعرهايي است كه بعد نوشتاري شخصيت تصويري او را به نمايش مي‌گذارد. او در شعرهايش همان است كه در فيلم‌هايش. همان اليوت « دو مرغابي در مه» همان موساي مرد ناتمام و همان سهراب « دزدان مادربزرگ »، همان حسين پناهي.

پناهي در اين اشعار غربت را دستمايه قرار مي‌دهد. او همان شخصيت‌هاي غريب، ساده، مجنون، پريشان فقير و البته دانا و عاقل را در شعرهايش روايت مي‌كند.
عشق به مادر، به زن و به همه چيزهاي خوب و زيبا و طعنه‌بر زشتي‌هاي زندگي در اشعارش به خوبي نمايان است؛ اولي زلال و روشن و از نگاه يك مرد يا يك كودك عاشق و دومي سياه و البته طنز آلود از ديد يك روشنفكر گوشه‌گير و ظاهرا دور از اجتماع.
حسين پناهي هشت سال ديگر غربت تهران و البته جهان را تاب آورد. در اين دوره تئاتر « چيزي شبيه زندگي » از مهم‌ترين كارهاي او است. در زماني كه تئاتر كشور رونقي نداشت و تماشاگران گريزان از صحنه نمايش بودند، « چيزي شبيه زندگي » در فضاي تئاتر يك اتفاق بود كه حسين پناهي نوشته و كارگرداني كرده بود. اتفاقي كه رابطه تماشاگران با سالن‌هاي سوت و كور را دوباره برقرار كرده بود. ‌
بازي در فيلم سينمايي « كشتي يوناني » از مجموعه قصه‌هاي كيش، سريال‌هاي « يحيي و گلابتون » ، « آژانس دوستي » و « آواز مه » و نوشتن ديالوگ‌هاي سريال « امام علي » از ديگر فعاليت‌هاي سينمايي و تلويزيوني وي بوده است كه در كنار اين، انتشار نمايشنامه‌ها و اشعارش در كتاب‌هاي چيزي شبيه زندگي، بي‌بي يون، خروس‌ها و ساعت‌ها، نمي‌دانم‌ها، سال‌ها‌ست كه مرده‌ام و انتشار آلبوم دكلمه آخرين سروده‌هايش با نام « سلام خداحافظ » كارهاي واپسين زندگي او است.
و سرانجام پيكر بي‌جانش در مردادماه 83 در خانه اجاره‌اي كشف شد در حالي كه سه روز از مرگش گذشته بود.
حسین پناهی گويي در زندگي رسالت داشت كه غربت آدمي را روايت كند؛ چه آن زمان كه از جغرافياي مالوف خود دل مي‌كند و در جغرافيايي غريب وطن مي‌گزيند و چه در زماني كه از همه پاكي‌ها و زيبايي‌هاي فطري روح به پلشتي‌ها و سياهي‌ها نقل مكان مي‌كند. او براي بيان هرچه بهتر انديشه‌اش از كودكي بيشترين استفاده را مي‌برد. در شعرهايش كودكان مظهر معصوميت و دوري از پلشتي‌هايند كه هنوز به بزرگي آلوده نشده‌اند. در شعرهايش هميشه كودك مي‌شود و يا آرزو مي‌كند كه به كودكي‌اش برگردد. هميشه از دنياي بزرگترها گريزان است. موقعيتي كه آن را دنياي دورويي‌ها و نيرنگ‌‌ها مي‌داند كه در آن « آدم بزرگ‌ها وقتشان را براي دانه دادن به گنجشك‌ها هدر نمي‌دهند.» ايمان او به كودكي است كه علي‌رغم ظاهر نامناسب براي ايفاي نقش كودك در سي‌سالگي نقش سهراب « دزدان مادر بزرگ » را به صورت باورپذيري بازي مي‌كند و در همين سريال تنهايي كودكانه‌اش را با قورباغه‌اي كه هميشه در جيب دارد تقسيم مي‌كند و هيچ كدام از آن همه آدم بزرگ دور و برش راهي به خلوتش نمي‌يابند. او هيچگاه نخواست كه بزرگ شود و كودكي‌اش را تا 48 سالگي‌تمديد كرد.
گاه ساده‌ترين و معمولي‌ترين گفتارها و رفتارهاي آدم بزرگ‌ها را نمي‌فهميد و زماني در ساده‌ترين حرف‌هاي كودكانه‌اش بزرگترها در مي‌ماندند. نظير همان تصويري كه در كتاب اگزوپري همه كلاه فرض مي‌كنند ولي شازده كوچولو آن را يك مار بوآ مي‌بيند كه در حال هضم فيلي است كه به تازگي بلعيده.
حسین پناهی همان شازده كوچولو است كه با ديدن يك جعبه با سه سوراخ در مي‌يابد كه اين مي‌تواند خانه يك بره باشد.

آنتوان دو سنت اگزوپري در صفحه آخر كتابش تصويري كشيده است ؛ صحرايي با يك ستاره درشت و ملتمسانه مي‌نويسد: ظهور شازده كوچولو بر زمين در اينجا بود و بعد در همين جا هم بود كه ناپديد شد... اگر روزي تو آفريقا گذارتان به كوير افتاد حتما آن را خواهيد شناخت ... به التماس ازتان مي‌خواهم كه عجله به خرج ندهيد و درست زير ستاره چند لحظه‌اي توقف كنيد.
آن وقت اگر بچه‌اي به طرفتان آمد، اگر خنديد، اگر موهايش طلايي بود... لابد حدس مي‌زنيد كه كيست. در آن صورت لطف كنيد و نگذاريد من اينجور افسرده خاطر بمانم. بي‌درنگ برداريد و به من بنويسيد كه او برگشته.>
آقاي آنتوان دو سنت اگزوپري، نويسنده محترم كتاب شازده كوچولو! با سلام.
او برگشت. اگرچه موهايش طلايي نبود و نمي‌خنديد بلكه برعكس براي آدم بزرگ‌ها مي‌گريست. او بعد از رفتن شما برگشت و 48 سال هم در
فرزانه شیدا
فرزانه شیدا
آموزگار انجمن
آموزگار انجمن

تعداد پستها : 945
امتیاز : 165601
تعداد تشکرهای انجام شده از این کاربر : 164
Join date : 2009-12-17

http://fsheida.blogsky.com/

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد